روایت

اثری از سرکار خانم زهرا علیدوستی – استان قم

ساعت دوی نصف شب ۲۴ بهمن ۱۴۰۱، گوشی‌ام زنگ خورد و از جا پریدم. تا آمدم جواب بدهم، دختر دوساله‌ام بیدار شد و به گریه افتاد و همسرم را هم بیدار کرد. ناصر بود مسئول گروه جهادی. سر شب گفته بود شاید لازم شود نصف شب بزنیم به راه… حدسم درست بود! ابرهای آسمان کوهرنگ […]

اثری از سرکار خانم زهرا علیدوستی – استان قم Read More »

اثری از سرکار خانم فاطمه محمدی – استان قم

هیچ وقت خیاط خوبی نبودم. دست هایم نخ و سوزن ندیده بود. دوخت و دوز برایم به پیاده روی ساعت پنج صبح روز جمعه می‌مانست. حال همان کنده شدن از رختخواب نرم و گرم اول صبح. دختر دبیرستانی که بودم دکمه مانتو فرمم افتاده بود. یک روز، دو روز، سه روز و اخر چهارمین روز

اثری از سرکار خانم فاطمه محمدی – استان قم Read More »

اثری از سرکار خانم فاطمه فهیمی –  استان تهران

《این شیفت، آخرین بیمار ها هستن، خدا قوت بهتون، پرونده هارو امضا کنید 》حسینی، ترم ۷ پزشکی است، جدیدا شده مسئول اجرایی گروه جهادی مان.”پرونده هارو تحویل دهید” جمله ای که شبیه صدق الله و علی العظیم ختم قرآن بود، پر از راحتی و آسودگی… بالاخره پس از ۷ ساعت نشستن روی تابوره و ترمیم

اثری از سرکار خانم فاطمه فهیمی –  استان تهران Read More »

بیت العباس

بیت العباس قفل سنجاق را باز می‌کنم و المان گروه جهادی را از کوله پشتی جدا و روی دیوار نصب می‌کنم. خیره به شعارِ طلایی حک شده روی پارچه سبز رنگ المان (انا الطبیب فی خدمه زوار الحسین علیه السلام) ، به مسول موکب می‌گویم  (تو مسیر تعداد مراجعات گرمازدگی خیلی زیاد بود. اینجا کسی

بیت العباس Read More »

ننه علی

قرآنِ کوچکِ صورتی رنگی که از خانه آورده بودم را از کیفم در آوردم و جلوی در مینی بوس ایستادم.فاطمه:( (دانشجو های عزیز ،طبق لیست از زیر قرآن رد بشید و بنشینید تو ماشین.))-چقدر گرمه! یعنی اونجا هم همینطوره! اونجا کولر داره؟!!من که اصلا نمیتونم گرما را تحمل کنم!-چجوری بهشون بگم که اونجا پنکه هم

ننه علی Read More »

نسوان جهادی

۲۴ مرداد۱۳۹۶ باورم نمی‌شد محل کار با مرخصی ده روزه‌ موافقت کند اما شد. باورم نمی‌شد همسر به این راحتی به نبود ده روزه‌ی من رضایت بدهد اما داد. همه چیز به همین راحتی فراهم شد تا من با حدود سی تا دختر بروم اردوی جهادی روستای قشقه،   شهر سرپل ذهاب به تاریخ ۲۴مرداد۱۳۹۶. ۲۵مرداد

نسوان جهادی Read More »

اثری از جناب آقای علیرضا محبی – استان گلستان

به عنوان دانشجوی سال اولی که فقط چند واحد علوم پایه را پاس کرده بلند پروازی کردم که برای اردوی جهادی درمانی اسمم را نوشتم. ساکت و آروم یک گوشه ایستاده بودم تا کاری دستم بدهند. در حین تماشای رفت‌وآمدها خودم را سرزنش می‌کردم: «آدم هر پوستر ثبت‌نامی که دید رو نباید بره ثبت نام

اثری از جناب آقای علیرضا محبی – استان گلستان Read More »

اولین جهاد

آشپزی را به گردن ما انداختند.قیافه هامان دیدنی بود.حالا سه پسر عزب جوان دست به سیاه و سفید نزده که تا به حال گذرشان به آشپزخانه نیفتاده بود،دور هم جمع شده بودیم.توی چشم های یکدیگر زل زده بودیم که حالا چه باید بکنیم.ناگهان تصور اینکه قرار است امروز ما به بچه ها غذا برسانیم باعث

اولین جهاد Read More »

جامانده

هر سال دو سه هفته قبل از اربعین برای رفتن به عراق به تکاپو می­افتادم. دنبال کار ویزا می­رفتم و چنج­کردن ریال به دینار. امسال اما خبری از اربعین نبود. کرونا مرزها را بسته بود. تا یک هفته قبل از اربعین هم امید داشتم مرز باز شود. اما انگار باید جا می­ماندم مثل همه مردم

جامانده Read More »

عرق بیدمشک

هوا کم‌کم گرم و گرم‌تر می‌شد. چفیه‌ای را هم که به سرم بسته بودم، داغ شده بود و خودش شده بود قوز بالا قوز. یک ساعتی می‌شد که پشت موتور پرشی با علیرضا، پسر دخترعمو طیبه از سردشت به سمت روستای میخن حرکت کرده بودیم. نیم نگاهی به بیابان برهوت سمت راست می‌کردم و موتور

عرق بیدمشک Read More »

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا