اثری از سرکار خانم زهرا علیدوستی – استان قم

ساعت دوی نصف شب ۲۴ بهمن ۱۴۰۱، گوشی‌ام زنگ خورد و از جا پریدم. تا آمدم جواب بدهم، دختر دوساله‌ام بیدار شد و به گریه افتاد و همسرم را هم بیدار کرد.

ناصر بود مسئول گروه جهادی. سر شب گفته بود شاید لازم شود نصف شب بزنیم به راه…

حدسم درست بود! ابرهای آسمان کوهرنگ کوتاه نیامده بودند و بارش هنوز ادامه داشت. پنج دقیقه وقت داشتم آماده شوم. کلاه و کاپشن و شال و گوشی‌ام را برداشتم و با ناصر و چند نفر دیگر زدیم به دل جاده. به سمت غرب. آسمان شهرکرد هم قرمز می‌زد. شب‌های برفی همیشه آسمان قرمز رنگ می‌شود.

فکر می‌کردم من با صدای گریه‌ی دخترم، چه‌قدر ناراحت می‌شوم، پس در خانه‌های مدفون زیر برف، به پدرها چه‌ می‌گذرد؟

سه ساعتی توی راه بودیم. هرچه کردم توی ماشین خوابم نبرد. فکر خانواده‌هایی که زیر برف گیر کرده بودند، راحتم نمی‌گذاشت.

بین راه، در اطراف جاده، خانه‌هایی می‌دیدم که روی سقف‌شان، یک متر برف نشسته بود. فکر می‌کردم امسال بیشتر از سال‌های گذشته، برف بارید اما این مردم سخت‌کوش، خودشان را با این سرما و شرایط سخت، وفق می‌دهند.

هرچه به کوهرنگ نزديک‌تر می‌شدیم، هوا سردتر می‌شد.

کلاهم را تا روی چشم‌ها پایین کشیده بودم.

آن‌قدر بارندگی زیاد بود که حدودا ساعت پنج رسیدیم.

چند دقیقه‌ای نشستیم تا لودرهایی که زودتر از ما رسیده بودند، راه را تا در خانه‌ها باز کنند.

رادیو داشت آهنگ پخش می‌کرد و فکر کردم چند نفر توی خانه‌ها زندانی شده‌اند؟ آیا آنها هم رادیو دارند؟ اصلا الان دارند چه‌کار می‌کنند؟ خواب هستند یا می‌دانند روی سقف خانه‌هایشان چند متر برف نشسته و هرلحظه ممکن است رویشان فرو بریزد؟

ناصر هم دست کمی از من نداشت، کتاب‌چه‌ای در دست گرفته بود و دعای توسل می‌خواند.

بالاخره راه باز شد و پیاده شدیم.

غیر از ما هشت ماشین دیگر هم برای کمک آمده بودند و منتظر بودند راه باز شود.

سوز سرما گونه‌هایم را می‌گزید، شالی که به صورتم بسته بودم را بالاتر کشیدم، اما فایده‌ای نداشت. بدنم از شدت سرما می‌لرزید. ناصر گفت:

_ راه برو. نایست، یخ می‌زنی!

ستونی از بخار از دهان و بینی‌مان به سمت آسمان می‌رفت.

از آقای هاشمی، راننده‌ی ماشین سایپا، پاروها را تحویل گرفتیم و زیر نور چراغ ماشین‌ها جلو رفتیم.

کنار اولین خانه، درختی بود که فقط شاخ و برگ‌هایش دیده می‌شد و چند شاخه‌اش هم زیر سنگينی برف شکسته بودند.

برف خیال بند آمدن نداشت و دانه‌های درشت سفیدش روی سر و صورت‌مان می‌بارید.

لودرها به سراغ خانه‌های بعدی رفته بودند.

آن‌چه روبه رویمان بود، هیچ شباهتی به خانه نداشت. یک تپه‌ی بزرگ برفی بود. فکر این‌که چند نفر زیر این تپه‌ی بی‌رحم حبس شده‌اند، مو را به تنمان سیخ می‌کرد.

همان‌طور که با پارو به جان برف‌ها افتاده بودیم، لب‌هایمان به ذکر می‌جنبید و برایشان دعا می‌کردیم.

آقای هاشمی که خودش هم داشت تندوتند برف‌ها را کنار می‌زد، گفت:

_اول راه خانه‌ها را باز کنید و افراد را خارج کنید، بعد برید سراغ سقف‌ها.

هنوز ده دقیقه‌ نگذشته بود که دیدم انگشت‌هایم کرخت شده‌اند و استخوان‌هایم دارند می‌لرزند، با این‌که دستکش چرمی و کاپشن و لباس بافت پوشیده بودم…

انگشت‌هایم را باز و بسته کردم و پارو زدم. عجیب بود این مردم چطوری توی این سرما دوام می‌آورند؟

آن‌چه مرا از خواب بیدار کرده و از زیر پتوی گلبافت نرم و گرم بیرون کشانده بود، وادارم کرد تندتر با پارو دل برف‌ها را بشکافم و جان چند نفر را نجات بدهم.

نزدیک در خانه شدیم، حین کنار زدن برف‌ها، پارو به در خانه برخورد کرد و صدا داد.

تا درِ سبز رنگ خانه، از لای برف‌ها مشخص شد، در با سر و صدای زیاد باز شد و بعد چشم‌های وحشت‌زده‌ی مردی را در روشنی ضعیفی دیدیم. زبانش بند آمده بود. دستپاچه به زن و بچه‌اش چیزهایی گفت که نشنیدم.

سلام دادم و گفتم:

_هرچی لازم دارید، بردارید و سریع از خونه خارج بشید!

چند لحظه با چشم‌های خواب‌آلود، نگاهم کرد و با لهجه‌ی شیرین محلی گفت:

_خدا خیرتون اِده…

بعد همان‌طور که دندان‌هایش از سرما به‌هم می‌خوردند با عجله رفت و بعد از چند دقیقه، با یک بقچه‌ی پر از لباس برگشت.

چوغا پوشیده بود و کپنک انداخته بود روی شانه‌هایش.

پشت سرش یک زن و دو پسر ده، دوازده ساله با چشم‌های پف‌آلود آمدند بیرون. سراپایشان از سرما می‌لرزید.

با ناصر بردیم‌شان طرف ماشین و سریع سوارشان کردیم. بخاری ماشین را روشن کردیم و راه افتادیم طرف هتل.

اسمش، خداوش بود، چهل سالش بود اما چهره‌اش بیشتر از سنش نشان می‌داد.

با تعجب به برف‌های کنار جاده نگاه کرد و پرسید:

_شما از کجه فعمستید که ای‌همه برف آمده ایچو؟

بعد یک دفعه مثل این‌که چیزی یادش آمده باشد، بلند گفت:

_دام! دام! گئوم…

نگران مادر و برادرش بود.

وسط حرفش پریدم و گفتم:

_خیالت راحت! شما را که پیاده کنیم، بلافاصله میریم سراغ بقیه. بقیه دوستامون هم اونجا هستند، دارند راه را باز می‌کنند و خونه‌ها را تخلیه می‌کنند.

هوا داشت کم‌کم روشن می‌شدکه رسیدیم به هتل.

خیالش که از زن و بچه‌هایش راحت شد، دوباره آمد سوار شد و گفت:

_بریم.

ساعت ۱۲ ظهر بود و هنوز از خورشید خبری نبود. نور بی‌رنگی از پشت ابرهای سنگین، به زور خودش را به زمین می‌رساند.

سی،چهل تا ماشین پلاک شهرکرد و… در جاده بود که همه خودشان را رسانده بودند برای برف‌روبی.

همه‌ی خانه‌ها تخلیه شده‌بودند و حالا نوبت برف‌روبی بود‌.

روی هر پشت بام چند نفر دستکش و پارو به دست، می‌لولیدند و صدای خرت‌خرت روفتن برف‌ها قطع نمی‌شد.

سینه‌ی پاروها، توده‌های درشت برف را از بام به زمین می‌انداختند و پشت‌بام‌ها را سبک و خلوت می‌کردند.

از همه جا آمده‌بودند. مردهایی که نجات جان چندین نفر، کیلومترها آن‌طرف‌تر را به گرمای رخت‌خواب و شیرینی خواب، ترجیح داده‌بودند.

شاید باورش سخت باشد، اما مردی با ویلچر آمده بود. از شهرکیان. صحبت کردن با او، چند سال بزرگ‌ترم کرد.

اسمش مجید بود. مجید علیدوستی. لبخند از لب‌هایش دور نمی‌شد. آن‌طور که دوستانش می‌گفتند پارو به دست گرفته و جلوی درب خانه‌ها را روفته بود، گفتند هر کاری که از دستش برمی‌آمد، دریغ نکرده بود. پایی که من داشتم را او نداشت، اما مطمئنم دلی که او داشت را هیچ بشری روی این کره خاکی نداشت. دلی که از خانه و زندگی کنده شده بود و به دل برف زده بود!

کم‌کم تمام سقف‌ها برف‌روبی شدند. آخرین نفری که پارو را زمین گذاشت، خداوش بود.

این اردو شبیه هیچ‌کدام از اردوی جهادی دیگر نبود.

حس می‌کنم در این اردو، چندسال مردتر شدم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا