《این شیفت، آخرین بیمار ها هستن، خدا قوت بهتون، پرونده هارو امضا کنید 》حسینی، ترم ۷ پزشکی است، جدیدا شده مسئول اجرایی گروه جهادی مان.”پرونده هارو تحویل دهید” جمله ای که شبیه صدق الله و علی العظیم ختم قرآن بود، پر از راحتی و آسودگی… بالاخره پس از ۷ ساعت نشستن روی تابوره و ترمیم دندان ها، گردنم را صاف کردم، شیلد و دستکشم را درآوردم، سرویس برگشت هم رسیده بود، در بزرگ سوله باز شد، حسینی میخواست زودتر وسایل بزرگ و میز های معاینه رو تجهیزات را بار بزند بفرستد دانشگاه، وانت از در سوله میآمد داخل و من سفیدیِ یکدستی در آن طرف در را دیدم، سوز بدی می آمد شبیه همان ها که در اردوی اردبیل می آمد، نمیکشتت اما قوی ترت میکرد.به پدرم پیام دادم: ” من دارم برمیگردم”به مطر خودم نیازی به پیام نبود، دوباره یادش می آمد من اردو هستم، دوباره میخواست بحث های همیشگی را بکند، جای دختر در این جاها نیست، چیمیخوری، ولی من آدم مطب شیک تهران نیستم، میخواهد هرچه میشوم پیش خودش باشم ، گوشی را بستمکارت جهادی ام را تحویل مسئول اجرایی دادم، فرم خروج را امضا کردم ، کارت را گرفت ماسکش را کشید پایین، عرقش را پاک کرد و با بی حوصلگی پرسید: خانم فهیمی شما که فردا میاید ؟ +نه ، فردا احتمالا نمیرسم .سری تکان داد و رفت که گوشی اش را از شارژ دربیاورد، و از آن فاصله داشت زیرلب گفت: همه شانهمینند…
کم کم همه از در سوله بیرون رفتند با دانشجوها و پزشک ها خداحافظی کردیم و عکس سلفی گرفتیم، در دلم گفتم شاید حق با او باشد، واقعا همه مان همینیم.
کوله پشتیِ جدیدم را برداشتم، این را پس از ۶ ساعت دویدن در بازار تهران خریدم، به اندازه پس انداز دوماهم خرج برداشت اما راضی بودم، برای خانه به دوشی مثل من واحد بود، مسافر هر روزه تهران تا کرج، هر روز۵ ساعت ، در هفته میشود ۲۵ ساعت بالاخره باید همسفرم کیفیتش خوب باشد، اصلا سفر به همسفرش است… دوباره رفتم بخش دندانپزشکی، یک عکس گرفتم برای گزارش کار صفحه جهادی مان، شب پست میکردم با کپشن جهاد ادامه دارد … گوشی دستم بود که دستی به شانه ام خورد، برگشتم، خانمی با قد متوسط با صورتی که شبیه یکی از سندرم های کتاب اختلالات تکاملی ام بود، مقنعه بنفشش کج شده بود، لب هایش تکان میخورد اما حرف هایش را نشنیدم،صدای بلند حسینی بود” بهت میگم بیا چپ، فرمون رو بشکون حاجیییی ، زدی به وسیله ها مارو بدبخت نکننننن “.ببخشییید خااانو م دکتر مَمَمَن ازز صببب هسسدم، خوونههه دوووره ، سهعه ساااعت.
دوباره برگشتم به صورتش، دندان هایش فاصله داشت، به سختی فهمیدم چه می گوید، چشم هایش از هم فاصله داشتند ، هرچه فکر کردم نام اختلال را یادمنیامد، شاید اگر ژنتیک ترم ۳ را قورت میدادم الان به کارم می آمد، سرش را کمی کج کرد و گفت مییییشهعه؟.دوبار زدم روی صفحه گوشی ام، ساعت ۶ بود، عقربه های ساعت افتاده بود روی تصویر پیشانی حاج قاسم..حسینی کارش طول میکشید، دوستانش هم داشتند آمار پرونده هارا در می اوردند. نمیدانم چه شد ولی با آن سرویس برنگشتم، ماندم، روی یونیت سه بنشین، این را گفتم و امضای خروجم را پاک کردم، جرم گیری اش طول کشید، یک ترمیم هم برایش انجام دادم، با آن وضعیت که دستیار هم نداشتم، آب سوله ۳ بار قطع شد، یخ زده بود، حسینی و دوستان جان در کفشان هم دیگر رفته بودند و مسئولیت را بر عهده خودم گذاشتند، کار درمانش که تمام شد ، اینه دادم دستش ، لبخند زد که دندانش را ببیند، لبخند دوم را عمیق تر زد ، سومی را قهقهه زد، ترسیدم، پشتم را نگاه کردم ببینم راه فرار کجاست، چیزی نمیگفت ، یک لحظه یاد خاطره سیما افتادم، بیمار کلینیک ویژه که تا آمپول بی حسی را زدم فریاد زد و میخواست کلینیک را به خون من حلال کند، یکهو گریه کرد ، بلند بلند ، صدای افتادن دمپایی می امد، نگهبان خودش را به ما رساند،برگشتم دیدمش، داشت دکمه های بلیزش را بالا پایین میبست، موهایش به هم ریخته بود، چیشدههه خانوم دکتر ، چیشده.؟او گریه میکرد و میگفت چچچچقد خوووشگلل شودَم … به نگهبان گفتم لیوان بیاور لطفا چیزی نیست ، در چشمانم ترید را خواند، آب که نداشتیم برایش با همان آب نرمال سالین آب قند درست کردم، البته قند که نداشتم، ولی هی میگفتم این آب قند را بخور شاید قدرت تلقین اثر کند .به هر زحمتی بود خانم بنفش پوش را به خانه فرستادیمش، پدرش ولی او بود که دستشان هم تنگ بود، برایش اسنپ گرفتم ، داشت کنسل میکرد ، زنگ زدم گفتم دوبرابرکرایه میدهم، گفت دوبرابر کم است ، سه برابر، قبول کردم و با آقای نگهبان از ورودی پر از برف اورا ب ماشین رساندیم،
ساعت دیگر ۱۰ شده بود، شب را همانجا ماندم، خدا نگهبان را خیر دهد، با آن پای باند پیچی شده اش مدام برایم چای می آورد و خاطره زندگی اش در جوانی را که به دخترخاله اش نرسیده است و مهاجرت کرده به کرج را میگفت ، اما نمیدانست این چای و این آب قطع شده برایم شکنجه است …در صفحه پیام هایم با پدرم هی پیام مینوشتم و دوباره پاک میکردم ، آخر سر نوشتم من خوبم نگران نباش، در اردو ماندم . گوشی را سایلنت کردم چون میدانستم سخت تر از این خستگی، توضیح و شرح این خستگی است . این شد کهآن شب همانجا روی همان یونیت ها خوابیدم …