اثری از سرکار خانم فاطمه محمدی – استان قم

هیچ وقت خیاط خوبی نبودم.

دست هایم نخ و سوزن ندیده بود. دوخت و دوز برایم به پیاده روی ساعت پنج صبح روز جمعه می‌مانست. حال همان کنده شدن از رختخواب نرم و گرم اول صبح.

دختر دبیرستانی که بودم دکمه مانتو فرمم افتاده بود. یک روز، دو روز، سه روز و اخر چهارمین روز بابایم مانتو را گرفت و دکمه اش را دوخت.

من نه کوک زدن می‌دانستم و نه سر دوز چه برسد به کامل دوز.

محرومیت ها شکوفا میکنند. حتی من را که به سوزن لحاف دوزی میگفتم سوزن بزرگه.

کم بودِ گان و ماسک و لباس مخصوص پرستار دکتر های حافظ سلامت مرا کشاند پشت میز بزرگ خیاطی. برای اولین بار انگشت های پایم پدال چرخ را لمس کرد و فشار داد.

مرا کشاند به حوزه آمنه ای که کرونا درش را تخته کرده بود برای آموزش.

ویروس ترسناک و ناشناخته ای که هر سویه اش یک غول جدید بود. آدم خوب هایی که رفته بودند کمک کادر درمان بی لباس مانده بودند و حالا منه ندید بدیدِ چرخ خیاطی لمس نکرده میخواستم برایشان لباس بدوزم.

راستش اول فقط کیک پختم تا ببرم برایشان که بخورند و خستگی در کنند.

وقتی وارد سالن نماز خانه شدم صدای دعای توسل گم شده بود توی قرقرقرقر قرقر  چرخ خیاطی ها.

خیاطی بلد نبودم، اتو زدن و قیچی زدن نخ اضافه ها و وردستی کردن که بلد بودم.

افتادم توی کار. صبح زود میرفتم و عصر برمیگشتم خانه. خانه ای که مردش شده بود نیروی جهادی و زنش ور دست نیرو جهادی.

روز اول و دوم فقط ماسک اتو میزدم. روز سوم نشستم پشت میز و به دست ها نگاه کردم. دستهای کشیده، دستهای گوشتالو، دست های چروکیده، دست های جوان و سرحال که همه روی پارچه های سفید مخصوص گان بود و چرخ.

دست های نوعروسی که شوهرش کادر درمان بود و خودش حوزوی. دست های حنانه که شوهرش طلبه عمامه به سری بود که توی غسال خانه مرده غسل میداد. دستهای زنی که دخترش را کرونا کشته بود. بی وقفه می‌دوختند و می‌دوختند و سر و گردن هایشان خم بود روی کار.

دستهای من هم شروع کرد. دستها داستان عجیبی دارند.

 داستان دست های من داستان زن کار نکرده نو عروسی بود که میخواست تنها زنده نماند. میخواست زنده ماندنش به یک دردی هم بخورد. میخواست با همه ناشی گری اش با آن ناخن های اِوا مامانم ایناییش بتواند کاری کند که بعد ها شرمنده خدا نشود بابت آکبند نگه داشتن دست هایش.

چشم هایم دید و مغزم ثبت کرد و دست هایم شروعش کردند.

ماسک دوختم و هر یک ماسک یک صلوات هم تنگش دوختم برای زنده ماندن همه.

دست های همه ما می‌دوخت برای یک هدف.

دست ها احوال غریبی داشتند.

من هنوز هم خیاطی نمیکنم. هنوز هم بیزارم از گیر و گرفت دوخت و دوز و هنوز هم ساده ترین کار های دوختنی را میدهم دست خیاط.

من توی زندگی ام تنها چهل روز خیاط بودم.

چهل روز نشستم‌ پشت چرخ و چهل روز دست هایم عاشقانه و تند تند دوخت.

آن چهل روز تمرین کردم تا فقط زنده نمانم. تا دست هایم‌ برای کاری که باید به کار بیفتد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا