به عنوان دانشجوی سال اولی که فقط چند واحد علوم پایه را پاس کرده بلند پروازی کردم که برای اردوی جهادی درمانی اسمم را نوشتم.
ساکت و آروم یک گوشه ایستاده بودم تا کاری دستم بدهند. در حین تماشای رفتوآمدها خودم را سرزنش میکردم: «آدم هر پوستر ثبتنامی که دید رو نباید بره ثبت نام کنه که…الان اینجا اندازه جابهجا کردن دوتا جعبه هم به درد نمیخوری!»
حس به کار نیامدن و به درد نخوردن نابود کننده ترین احساس زندگیم هست. یک طورهایی شبیه پاشنه آشیل. کله پایم میکند و حالم را میگیرد.
در همین حال و هوای شکست خورده گیر کرده بودم که مسئول اردو آمد کنارم و گفت: «شما چون داری درسش هم میخونی برو بخش فیزیوتراپی، فیزیوتراپ مون دستیار میخواد.» لحن گرمش از اون باتلاق نفس گیر بیرونم کشید و راهی شدم.
فکر نمیکردم یک دانشجوی ترمک بتواند کاری از پیش ببرد و مرهمی باشد اما شد.
فیزیوتراپمان ارزیابی و درمانها را انجام میداد و من مثل یک دستیار کاربلد دستورها را دنبال میکردم.
روز دوم همان حاجخانومهای مهربان روز قبل برای جلسه دوم آمدند. اسم یکیشان لیمو بود. لیمو خانم. به محض وارد شدن داخل اتاق گفت: «خدا خیرتون بده خانم دکترها. دیشب بعد مدتها بدون درد تونستم بخوابم.»
خانم فیزیوتراپ یک نگاهی به من کرد و لبخند زد. دیروز این من بودم که دستگاه ضد درد را برای درد لیمو خانم استفاده کرده بودم البته به دستور متخصص.