هدیهی شنیدن
می پرسد:« مادر صدامو میشنوی؟» پیرزن با دستهای چروکش گوشهی شال محلیاش را میآورد بالا. اشکش را پاک میکند و با لهجهی جنوبی میگوید:«آره پسرم.» خنده مینشیند روی صورت تمام بچهها. زیر لب میگوید:« خداروشکر.» و از اتاق بیرون میزند. دنبالش میروم. مینشیند روی صندلی کوتاه و کوچک گوشهی حیاط مدرسه. میرود به کودکیهایش. همان […]