روایت

هدیه‌ی شنیدن

می پرسد:« مادر صدامو میشنوی‌؟» پیرزن با دست‌های چروکش گوشه‌ی شال محلی‌اش را می‌آورد بالا. اشکش را پاک می‌کند و با لهجه‌ی جنوبی می‌گوید:«آره پسرم.» خنده می‌نشیند روی صورت تمام بچه‌ها.  زیر لب می‌گوید:« خداروشکر.» و از اتاق بیرون می‌زند. دنبالش می‌روم. می‌نشیند روی صندلی کوتاه و کوچک گوشه‌ی حیاط مدرسه. می‌رود به کودکی‌هایش. همان […]

هدیه‌ی شنیدن Read More »

بمباران چندگرمی

جعبه را هل‌دادم طرفش. چشمش‌از من به مخمل قرمز رفت و برگشت. پشت کردم. صدای بلند تلوزیون از لای دراتاق خودش را انداخت بینمان. _ببرش. می‌ترسم خودم ببرم. نمی‌خوام باد بیوفته به غرورم. لب‌هایم را توی دهان کشیدم. صدای فریادهای خبرنگار آمد پشت کلمه‌هایم.از آمار کشته‌های بمباران گفت. شنیدم و قلبم سنگین‌ترشد. امیر جعبه را

بمباران چندگرمی Read More »

جهاد کلاف ها

سیدجعفر زن‌ها را به‌کمک طلبید. بعد از خطبه‌ی نمازجمعه ، پشت تریبون چوبی ایستاد. روبه‌رویش مردها کیپ هم نشسته بودند. دستی به قبایش کشید و حرف‌را کشاند تا سالها قبل. جایی اواسط دهه شصت. همان وقت پسر بچه‌ای دوزانو شد و عکس سید حسن را بلند کرد. عاقله‌مردی آه کشید و صف‌های گلدار و سفید

جهاد کلاف ها Read More »

خدایا! حاضر…

روزهای اول میخواندم مَجمع. می‌گفتم لغت عربی است دیگر و با همان فتحه میم و سکون جیم خوانده می‌شود ولی دیدم لبنانی‌ها می‌گویند مُجَمّع. یعنی با ضمه میم و فتحه جیم. حاج تقی می‌گفت: این جمع شدن ما دور هم در مُجمّع شبیه معجزه است. توضیحاتی می‌دهد که قانع می‌شوم از جمله ماجرای خودمان را:

خدایا! حاضر… Read More »

روستا نوشته‌ها

قسمت اول #کمک_کنیم_روستایی_مهاجرت_نکند #فقط_800_متر_مانده_است جاده #کلات را به سمت روستای موردنظر بالا می‌رویم، روستایی که مدتی‌ست توسط دوستان اهل خیر دارد توانمند می‌شود، اشتغال‌زایی با تهیه دارقالی اتفاق افتاده است، برایشان مرغ و خروس خریده‌اند تا تخم‌مرغ داشته باشند، برای دام‌شان علوفه تهیه کرده‌اند تا زمین‌گیر نشوند و کارهای خوب دیگر که نور امید را

روستا نوشته‌ها Read More »

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا