نفس بکش
نه ماه از خشکسالی گذشته بود. زمین زیر آفتاب سوزان، مثل پیری رنجکشیده که زخمهایش را از همه پنهان میکند، آرام گرفته بود. ترکها روی خاکش، خاطره بارانهای از یادرفته را زمزمه میکردند. چاهها خاموش بودند، انگار که دل زمین هم از ضربان ایستاده باشد.چندزن روستا کنار چاه خشکیده، کاسههای خالیشان را روی سر گذاشته […]