داستان

از تهران تا بهار

چند ساعتی بیشتر به تحویل سال نو نمانده بود. طبیعت داشت به آرامی خود را برای تغییر چهره و لباس آماده می ساخت و لباس کهنه و سفید زمستانی اش را از تن بیرون می آورد و سبز جامۀ بهار بر تن می کرد. با این که چند قدم تا بهار بیشتر فاصله نبود،  انگار […]

از تهران تا بهار Read More »

نفس ‌‌بکش

نه ماه از خشکسالی گذشته بود. زمین زیر آفتاب سوزان، مثل پیری رنج‌کشیده که زخم‌هایش را از همه پنهان می‌کند، آرام گرفته بود. ترک‌ها روی خاکش، خاطره باران‌های از یادرفته را زمزمه می‌کردند. چاه‌ها خاموش بودند، انگار که دل زمین هم از ضربان ایستاده باشد.چندزن روستا کنار چاه خشکیده، کاسه‌های خالی‌شان را روی سر گذاشته

نفس ‌‌بکش Read More »

آن طرفِ آبادی

شعاع باریکی از نور چراغ کوچه روی چهره‌ی یحیی افتاده بود. داد زد: ساکت شو! ساکت شو! تو نمی‌تونی اشک منو در بیاری. صدایش در دالان مسجد پیچید. لبانش را به هم فشرد و از ته گلو صدای مبهمی از خود درآورد. انگشت اشاره‌ش را رها کرد. خون روی زمین سرازیر شد، دقیقاً جای خون

آن طرفِ آبادی Read More »

آلاز

گزارش خبری شبکه معاند ماهواره‌ای 29 اسفند 1397 وضعیت مردم بی‌پناه گمیشان لحظه به لحظه بدتر می‌شود. از هفتاد و دو ساعت قبل، بر اثر بارندگی‌های شدید در استان‌های شمالی ایران، سیل ویران‌گری جاری شده است. گفته می‌شود دراین حادثه‌ی طبیعی، طی سه روز 300 میلی متر بارش رخ داده است که برای شهری مانند

آلاز Read More »

او چقدر بزرگ بود

میان یک صحرای برهوت بودم. از دور می‌شد درختچه‌های خرمای وحشی را دید. تشنه بودم و گرما بی‌تابم کرده بود. به هر طرف که نگاه می‌کردم تا خط افق فقط بیابان بود و تپه‌های کوتاه و بلند…ناگهان صدایی را از دور شنیدم. برگشتم و پشت سرم چند سوار را دیدم که با سر و صورت

او چقدر بزرگ بود Read More »

پلکان خاکی

مشهدی عباس دو دستش را روی قاب در ستون کرد و با ابروهای گره خورده، ما را نگاه می­کرد. یاسمن در حالی که روی پله سیمانی مسجد ایستاده بود با صدای دو رگه­ای به او گفت:«مشهدی عباس ما که هفته پیش صحبت کردیم و من خدمت شما گفتم که قراره یه گروه جهادی بیاد لیفکو[1]،

پلکان خاکی Read More »

همه برای تو

     _ همین که گفتم. من رضایت نمیدم. بذار توی زندان بپوسه!      لحن محکم او مرا شوکه کرد. من که از اول می­دانستم او رضایت بده نیست؛ پس از چه چیزی شوکه شده بودم؟ گفتم: «با رضایت ندادن شما چیزی حل نمیشه. اشتباهه اگه فکر کنین با زندان بودن اون پولی به شما می­رسه.»

همه برای تو Read More »

داستان نوجوان: « ستاره های جنگجو»

.گلویش را محکم گرفته ام وتا جایی که دستم زور دارد فشار میدهم میخواهم خفه اش کنم.  بنیامین یک چیز نوک تیز  را روی زانویم گذاشته با دست دیگرش ران پایم را چنگ زده و نگه داشته هر دو سرمان را زیر میز برده ایم آهسته در گوشم میگوید: اگر ول نکنی زهم وزیلیت میکنم

داستان نوجوان: « ستاره های جنگجو» Read More »

وقت سفر رسیده؟

هوا تاریک است، آرام وارد خانه پیرزن می‌شوم و گوشه‌ای می‌نشینم. پیرزن سجاده کهنه و قدیمی‌اش را گوشه‌ی اتاق پهن کرده و نماز می‌خواند. هر از چندگاهی که خسته می‌شود به دیوار تبله کرد تکیه می‌دهد تا درد کمرش تسکین پیدا کند. سینا در می‌زند بعد یا الله می‌گوید و داخل می‌شود. استانبولی را روی

وقت سفر رسیده؟ Read More »

زخم‌های خاکی، لبخندهای تازه

قصه پرغصه من به سال‌های پیش برمی‌گردد. سال‌هایی که ممکن است حتی تمایل به یادآوری آن نداشته باشم؛ اما باید بنویسم تا بماند. بماند برای روزی که احتمالاً فراموش می‌شوم و می‌شویم؛ اما جهادگران زنده‌اند و زندگی می‌بخشند. شاید در میان غصه‌های جهادگران، این قصه آن‌ها را آرام کند. باید به 12 سال پیش برگردم؛

زخم‌های خاکی، لبخندهای تازه Read More »

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا