جملهاش را تمام نکرده بود که یک دفعه دستم را گرفت، کشید و با خودش برد. از روي ناچاري همراهش رفتم. باید از پروژه و کارهاي بچهها فیلم و عکس تهیه میکردم اما حالا… خانهاش سر نبش کوچه بود. البته کوچه نه، کوره راه. یاالله گفت من هم دنبالش وارد شدم. دو دختر کوچک دوان دوان از روي حیاط به سمت خانه دویدند. آقاي حمودي شروع به صحبت کرد و از دردها و گرفتاريهایش میگفت اما من یک کلمه از حرفهایش را نمیشنیدم. جهادي زیاد رفتهام. این احتمالا هفتمین یا هشتمین اردو بود. با اینکه از این دست خانهها زیاد میدیدم، خانه آ قاي حمودي دلم را لرزاند. یک اتاق 5 در4 محل سکونت خانواده. یک اتاق بی در و پیکر که مقداري خرت و پرت داخلش قرار داشت. یک دستشویی روي حیاط که دیوارهاي دو طرف آن همان دیوار حیاط بود و به جاي دیوار سوم یک در چوبی کهنه داشت و پردهاي به جاي در. کف حیات مثل کوچه گِلی بود. و در آخر کنار تنها اتاق قابل سکونت، بین فاصله دیوار حیاط تا دیوار اتاق مقداري لباس و وسایل مختلف روي هم تلنبار شده بود که توجه ام را جلب کرد. دیوار اتاق سیاه بود. آقاي حمودي که زاویه نگاه من را دیده بود، گفت: اینجا هم آشپزخانهمان بود. چند روز پیش آتش گرفت و سوخت. جاي دیگري براي طبخ غذا نداریم. یادم افتاد که دوسال پیش گاز قدیمیمان را فروختیم و براي روز مادر یک گاز نو خریدیم. نمیدانستم گاز نداشتن چه شکلی است. درون افکارم غرق بودم که صداي آقاي حمودي را شنیدم که به دوربین اشاره کرد. گفت:
يك عكس از اينجا بگير!