تلخ عکس (علی زارع بیدکی)

جمله‌اش را تمام نکرده بود که یک دفعه دستم را گرفت، کشید و با خودش برد. از روي ناچاري همراهش رفتم. باید از پروژه و کارهاي بچه‌­ها فیلم و عکس تهیه می­کردم اما حالا… خانه­اش سر نبش کوچه بود. البته کوچه نه، کوره راه. یاالله گفت من هم دنبالش وارد شدم. دو دختر کوچک دوان دوان از روي حیاط به سمت خانه دویدند. آقاي حمودي شروع به صحبت کرد و از دردها و گرفتاري­هایش میگفت اما من یک کلمه از حرف­هایش را نمی­شنیدم. جهادي زیاد رفته­ام. این احتمالا هفتمین یا هشتمین اردو بود. با اینکه از این دست خانه­‌ها زیاد می­دیدم، خانه آ قاي حمودي دلم را لرزاند. یک اتاق 5 در4 محل سکونت خانواده. یک اتاق بی در و پیکر که مقداري خرت و پرت داخلش قرار داشت. یک دستشویی روي حیاط که دیوارهاي دو طرف آن همان دیوار حیاط بود و به جاي دیوار سوم یک در چوبی کهنه داشت و پرده­اي به جاي در. کف حیات مثل کوچه گِلی بود. و در آخر کنار تنها اتاق قابل سکونت، بین فاصله دیوار حیاط تا دیوار اتاق مقداري لباس و وسایل مختلف روي هم تلنبار شده بود که توجه ام را جلب کرد. دیوار اتاق سیاه بود. آقاي حمودي که زاویه نگاه من را دیده بود، گفت: اینجا هم آشپزخانه­مان بود. چند روز پیش آتش گرفت و سوخت. جاي دیگري براي طبخ غذا نداریم. یادم افتاد که دوسال پیش گاز قدیمی­مان را فروختیم و براي روز مادر یک گاز نو خریدیم. نمی­دانستم گاز نداشتن چه شکلی است. درون افکارم غرق بودم که صداي آقاي حمودي را شنیدم که به دوربین اشاره کرد. گفت: 

يك عكس از اينجا بگير!

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا