بچه بعدی، نوزادی تپل و حسابی نمکین است.
از آن نوزادهایی که با چشم همهجا را متعجبانه نگاه میکند و آرامش و لبخند بی بدیلی دارد. در حالی که صدای گریه از هر طرف بلند است، مشغول خوردن دست و پای خودش است.
نمیتوانم پسر بچه را وصف کنم. از بس که حرکاتش قند و شکر است. ولی دلم برایش میسوزد. چرا که این آرامش، آرامش قبل از طوفان است و قرار است لحظاتی بعد، یکی از اولین روزهای سخت و تلخ زندگی خویش را تجربه کند.
دلم نمی آید این سوژه را رها کنم.
یکهو نمیدانم چطور بلند می شوم و به همراهش سمت اتاق میروم. اولش آرامِ آرام است، ولی کم کم شروع به گریه میکند. گریه ناز و معصوم کودکانه که قلب آدم را به درد می آورد.
دکتر حسابی شوخ است و انگار نه انگار که کارِ به این خشنی را انجام میدهد. میگویم: “من که طاقت ندارم ببینم”. میزند زیر خنده و خاطراتی تعریف میکند که نمی شود نوشت!
پدر پسربچه همراهش است و هی …