شب مهتابی (محمد حبیبی تیله نوئی)

نگاهی به درب پایانه انداختم که دیدم یه کامیون تجهیزات با یه گروه جهادی وارد پایانه شدند. از دور که می­دیدم ظاهرا تعداد نیروها زیاد بود.­
دم­شون گرم… از شدت خوشحالی دویدم رفتم سمت کامیون. نزدیک کامیون که شدم، قدم­های بلند و سریع‌­ام تبدیل شد به قدم­های کوتاه و کند…­
با خودم فکر می­کردم الان به استقبال نیروهای جوان جهادی شاد و پرنشاط می­روم ولی چیزی که دیدم خلاف تصوراتم بود.
تقریبا ده نفر که میانگین سنی­شون حدود 60 سال به نظر می­رسید که شاید چهار پنج نفرشون جانباز بودند.
یه لحظه احساس کردم شاید گرما زده شدم، با خودم گفتم گویا همه چی داره دست به دست میده که من نرسم به پیاده روی اربعین…
رفتم یه خورده استراحت کنم. هوا خیلی گرم بود… چند ساعتی گذشت…
وقتی برگشتم به فضای پایانه، گویا چند روز گذشته…
عجیب بود برام. فکر کردم خوابم. بوی نون گرم به مشامم می­رسید… قاچ­های هندونه بهم می­گفتند حبیب تو خوابی یا بیدار؟؟؟
آره همون هفت، هشت، ده نفر پیرمرد مثل صدتا جوون دست در دست هم در عرض چند ساعت فضای پایانه مرزی ریمدان رو تغییر دادن…

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا