نگاهی به درب پایانه انداختم که دیدم یه کامیون تجهیزات با یه گروه جهادی وارد پایانه شدند. از دور که میدیدم ظاهرا تعداد نیروها زیاد بود.
دمشون گرم… از شدت خوشحالی دویدم رفتم سمت کامیون. نزدیک کامیون که شدم، قدمهای بلند و سریعام تبدیل شد به قدمهای کوتاه و کند…
با خودم فکر میکردم الان به استقبال نیروهای جوان جهادی شاد و پرنشاط میروم ولی چیزی که دیدم خلاف تصوراتم بود.
تقریبا ده نفر که میانگین سنیشون حدود 60 سال به نظر میرسید که شاید چهار پنج نفرشون جانباز بودند.
یه لحظه احساس کردم شاید گرما زده شدم، با خودم گفتم گویا همه چی داره دست به دست میده که من نرسم به پیاده روی اربعین…
رفتم یه خورده استراحت کنم. هوا خیلی گرم بود… چند ساعتی گذشت…
وقتی برگشتم به فضای پایانه، گویا چند روز گذشته…
عجیب بود برام. فکر کردم خوابم. بوی نون گرم به مشامم میرسید… قاچهای هندونه بهم میگفتند حبیب تو خوابی یا بیدار؟؟؟
آره همون هفت، هشت، ده نفر پیرمرد مثل صدتا جوون دست در دست هم در عرض چند ساعت فضای پایانه مرزی ریمدان رو تغییر دادن…