Tahoura Madani

از شربت پیاز تا ریش بز

به نام خدایی که جهادگران را دوست دارد برای همین بیشتر رنجشان می‌دهد تابستان بود. آفتاب بشاگرد از ما انتقام می‌گرفت؛ انتقام روزهایی که در کلاس درس زیر کولرهای اسپلیت نشسته بودیم و حکم سمت قبله در پشت بام کعبه را می‌خواندیم. اشتباهی گرفته بود. ما در کلاس بغلی فلسفه‌ی اشراق سهروردی می خواندیم. کلاس […]

از شربت پیاز تا ریش بز Read More »

سرزمین نور

سرزمین نور ( مینا احمدی کهجوق) “سرزمین نور” می آییم و روبروی آفتابِ بلندِ شهر می نشینیم و برای مسافرانِ جوان ترانه می خوانیم. دوباره دستانمان را در سرچشمه ی بهار می شوییم و این بار برمی خیزیم. به فصل ها می گوییم ما بازماندگانِ دریا و خویشاوندانِ بیشمارِ کودکیِ دخترانِ نسیم هستیم. سوت قطار

سرزمین نور Read More »

المکان بالمکین

شرف المکان بالمکین ( زهرا جهانمردی) می‌گوید شرف المکان بالمکین  و می‌گویم شرف واژه به امانت داران آن واژه هاست و انگار که صبور روحی می‌دمد در کالبد واژه صبر،  رفیق روحی در کالبد رفاقت و زنده های زمانه روحی بر کالبد واژه های فانی دنیا… زیستن در جایی ک انسانیت از پیله زرین دنیا

المکان بالمکین Read More »

پروانه ها

پروانه ها نمی میرند. (زینب محمدزاده خلجی) مگر نه این­ست که هر روز صیحه­ ی بلند «وَ فَضَّلَ اللهُ المُجاهِدینَ عَلَی القاعِدینَ اَجراً عَظیما» در سیطره ی زمین می­پیچد و نام دلسوختگان عاشق را یک به یک فریاد می­زند؟ کجایند جان­های مشتاق جهاد در راه خدا و کیست که در این آشفته بازار خودخواهی‌­ها، طنین

پروانه ها Read More »

خدای جازموریان

به نام خدای جازموریان ( نرگس اکبری) انسانیت آن روزی معنا خواهد شد که بدانی قبل از آنکه دانه­ات درخت شود، از دنیا خواهی رفت؛ اما آن درخت میوه خواهد داد و پیرمردی زیر سایه­اش نفسی تازه خواهد کرد … امید واژه­ای است که آدمی را زنده نگه می­دارد… قطرهای آب است بر کویری که لبانش

خدای جازموریان Read More »

عید

همیشه عید برایش صفای دیگر داشت به جای گردش و تفریح فکر بهتر داشت به عید دیدنی روستای شان میرفت که در سراسر آن خواهر و برادر داشت میان قلب اهالی پیامبر شده بود برای هر گره ای فکر تازه در سر داشت به علم و فن و هزاران هنر مسلط بود به ساختن، به

عید Read More »

شهاب مهری

مقصدش این‌بار جایی سبز و دورافتاده بود دردِ دِه را خوب می‌فهمید، دهقان زاده بود  کوله‌بار خاکی‌اش از آسمان لبریز شد بخیه‌ای بر کفش‌هایش زد، پدر آماده بود سال‌ها این دِه مسیری رو به خوشبختی نداشت آرزوی روستایی‌ها فقط یک جاده بود راه‌سازی، سد راهِ شوق خود‌سازی نشد روز‌، دائم پای کار و شب سر

شهاب مهری Read More »

ماهرخ درستی

ستیغ کوه و بلندای رود ، خانه ی توست صدای لشکر بابونه ها…ترانه ی توست طلوع آن گچ کوچک به روی تخته سیاه از آفتاب نفسهای خالصانه ی توست نگاه پیر و جوان ، ذوق کودکان یتیم دعای هر شب این روستا روانه ی توست… رفیق خستگی ات ، کیسه های سیمانی ست دوباره کوله

ماهرخ درستی Read More »

آمد

آمد صدای پچ‌پچی از دور یکنواخت آمد صدا ز جادهٔ شب تا سحر، به تاخت شعری سروده بود دوباره مجاهدی می‌خواند زیر لب که خدایا تو شاهدی… ویران شدیم تا که تو آبادمان کنی امداد میکنیم که امدادمان کنی رو کرد از خدا به دهِ خلق روزگار می خواند و می نوشت بماند به یادگار:

آمد Read More »

مرداد

مُرداد  فصلِ چیدنِ آجرهاست  و این مشق­های کارگری  تمرینِ عشق است  ما اما آبِ دریاها را  با دخترانِ کرانه­ی هیرمند  خواهیم گریست  که رسالتِ ما این است  پنج سالگي پوران را  از گریه بازگیریم  به کلوچه­ای کوچک  و رانندگان خسته را  در جاده­های جهان  آنگونه در آغوش بگیریم  که ردِ انگشت­های روغني  به طرحِ لباسِ

مرداد Read More »

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا