Tahoura Madani

عرق بیدمشک

هوا کم‌کم گرم و گرم‌تر می‌شد. چفیه‌ای را هم که به سرم بسته بودم، داغ شده بود و خودش شده بود قوز بالا قوز. یک ساعتی می‌شد که پشت موتور پرشی با علیرضا، پسر دخترعمو طیبه از سردشت به سمت روستای میخن حرکت کرده بودیم. نیم نگاهی به بیابان برهوت سمت راست می‌کردم و موتور […]

عرق بیدمشک Read More »

هدیه‌ی شنیدن

می پرسد:« مادر صدامو میشنوی‌؟» پیرزن با دست‌های چروکش گوشه‌ی شال محلی‌اش را می‌آورد بالا. اشکش را پاک می‌کند و با لهجه‌ی جنوبی می‌گوید:«آره پسرم.» خنده می‌نشیند روی صورت تمام بچه‌ها.  زیر لب می‌گوید:« خداروشکر.» و از اتاق بیرون می‌زند. دنبالش می‌روم. می‌نشیند روی صندلی کوتاه و کوچک گوشه‌ی حیاط مدرسه. می‌رود به کودکی‌هایش. همان

هدیه‌ی شنیدن Read More »

بمباران چندگرمی

جعبه را هل‌دادم طرفش. چشمش‌از من به مخمل قرمز رفت و برگشت. پشت کردم. صدای بلند تلوزیون از لای دراتاق خودش را انداخت بینمان. _ببرش. می‌ترسم خودم ببرم. نمی‌خوام باد بیوفته به غرورم. لب‌هایم را توی دهان کشیدم. صدای فریادهای خبرنگار آمد پشت کلمه‌هایم.از آمار کشته‌های بمباران گفت. شنیدم و قلبم سنگین‌ترشد. امیر جعبه را

بمباران چندگرمی Read More »

جهاد کلاف ها

سیدجعفر زن‌ها را به‌کمک طلبید. بعد از خطبه‌ی نمازجمعه ، پشت تریبون چوبی ایستاد. روبه‌رویش مردها کیپ هم نشسته بودند. دستی به قبایش کشید و حرف‌را کشاند تا سالها قبل. جایی اواسط دهه شصت. همان وقت پسر بچه‌ای دوزانو شد و عکس سید حسن را بلند کرد. عاقله‌مردی آه کشید و صف‌های گلدار و سفید

جهاد کلاف ها Read More »

خدایا! حاضر…

روزهای اول میخواندم مَجمع. می‌گفتم لغت عربی است دیگر و با همان فتحه میم و سکون جیم خوانده می‌شود ولی دیدم لبنانی‌ها می‌گویند مُجَمّع. یعنی با ضمه میم و فتحه جیم. حاج تقی می‌گفت: این جمع شدن ما دور هم در مُجمّع شبیه معجزه است. توضیحاتی می‌دهد که قانع می‌شوم از جمله ماجرای خودمان را:

خدایا! حاضر… Read More »

روستا نوشته‌ها

قسمت اول #کمک_کنیم_روستایی_مهاجرت_نکند #فقط_800_متر_مانده_است جاده #کلات را به سمت روستای موردنظر بالا می‌رویم، روستایی که مدتی‌ست توسط دوستان اهل خیر دارد توانمند می‌شود، اشتغال‌زایی با تهیه دارقالی اتفاق افتاده است، برایشان مرغ و خروس خریده‌اند تا تخم‌مرغ داشته باشند، برای دام‌شان علوفه تهیه کرده‌اند تا زمین‌گیر نشوند و کارهای خوب دیگر که نور امید را

روستا نوشته‌ها Read More »

بابک خیس

بابک از آن همکلاسی‌هایی بود که اغلب مادرها دوست دارند پسرشان داشته باشد. شاگرد اول مدرسه و محبوب قلب معلم های فیزیک و شیمی و ریاضی و حتی نظرکرده مدیر و ناظم دبیرستان نبود. ورزشکار فعال در سه رشته همزمان و دارای دیپلم قهرمانی ناحیه و منطقه آموزش و پرورش هم نبود اما یکی از

بابک خیس Read More »

جعبه اسرار

در یکی از روستاها، محل اسکان ما حسینیه بود و امکانات هم کم بود. هنگام تجهیز آشپزخانه دنبال وسایل بدردبخور می گشتیم. یکی از بچه ها یه جعبه دراز چوبی آورد و گفت این برای چیدن وسایل آشپزخانه خوبه هم بزرگه هم قسمت بندی داره. ما هم محل اسکان رو مرتب کردیم و همه وسایل

جعبه اسرار Read More »

بچه‌های جهاد

ناگهان می‌رسد زمین‌لرزهمثل یک لات سرکش و هرزه می‌شود زِرت خانه‌ها قمصورکوچه‌ها تنگ و وضعیت ناجور دستْ‌کار مهندس ناظرمی‌شود پیش چشم ما حاضر ظرف یک آن، عمارت نوسازمی‌کشد مثل مار مرده دراز می‌شود وضع شهر بحرانیآن‌چنانی که افتد و دانی بعد از آن نیز هر در پیتیکه شده “واسه ما” سلِبریتی زیر یک شعر فاز‌ِ

بچه‌های جهاد Read More »

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد خاست از سر هر کوی و بام ماسک «پرسید زان میانه یکی کودکی یتیم» آیا کسی بود که بیارد برام ماسک؟ «نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت» ماسکی نمانده بهر فقیران، کدام ماسک؟ بر اغنیا چو نقل و نبات و برای ما یک آرزوی واهی و یک فکر خام ماسک «بر قطره سرشک یتیمان

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی Read More »

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا