عرق بیدمشک
هوا کمکم گرم و گرمتر میشد. چفیهای را هم که به سرم بسته بودم، داغ شده بود و خودش شده بود قوز بالا قوز. یک ساعتی میشد که پشت موتور پرشی با علیرضا، پسر دخترعمو طیبه از سردشت به سمت روستای میخن حرکت کرده بودیم. نیم نگاهی به بیابان برهوت سمت راست میکردم و موتور […]