چهار قل را خواند، بعد آیة الکرسی را هم آرام زیر لب زمزمه کرد و دوباره سوره توحید را هفت بار خواند.
سرش رو بلند کرد و وسط جمعیت بلند گفت: سلامت برسیم به روستا؛ صلوات!
خلاصه، جنابِ سرگروه کاروان با هزار استرس و دلهره کاروان رو راه انداخت. سخت ترین مسیر و محل برای اردو انتخاب شده بود.
ابتدای حرکت جاده خوب بود. آسفالت و تمیز! اما خب، دو طرفه.
مینیبوس ناحیه هم خوب بود اما فقط انگاری طاقش از زیربندش جدا بود. یه چند صد میلیونی خرج داشت ولی باز هم الحمدالله، راه میرفت. بعد نیم ساعت، جاده خاکی شد. بعد ده دقیقه جاده ناهموار شد و در نهایت جاده نبود که! چیزی شبیه جاده بود.
سرعت به حدی رسید که کیلومتر شمار حال اعلام سرعت نداشت. آرام آرام بین کوه و دره در حال حرکت بودیم. خدایی بنز هزار و نهصد و خورده ای مثله شیر از گردنه میرفت بالا.
بهش میگفتن عسل کشان. گردنه عسل کشان.
برای شناسایی منطقه که رفته بودیم، کاپرا دو دیفرانسیل خودش رو کشت تا تونست بالا بیاد اما این بنز کِرمی رنگ ما، انگار زاده کوه و کوهستان بود.
خلاصه همه چیز طبق رواِل عبور از یک جاده کوهستانِی خشن و یک اردوی جهادی مردونه بود.
بچه ها…