روسری آبی (علی علیزاده خیابانی )

فیلم­بردار رو به خانم­هایی که داشتند از ماشین پیاده می­شدند کرد و گفت: “روی روپوش سفید چادر نمی پوشن (سری تکان داد) اصلا بهتون نمیاد… “
الهام خواهر مریم بی اعتنا به حرف­های فیلم­بردار چادرش را روی سرش کشید و از وسط بقیه به سمت خانه راه افتاد. فیلم­بردار دوربین را که روی سه پایه گذاشته بود رها کرد و به سمت الهام رفت روبروی الهام که رسید وایستاد و با لحنی طلب­کارانه و کلماتی تحقیر آمیز گفت: “ببین شماها دکتر هم بشین فکرتون یه قرن از تاریخ عقبه”.

مریم چفیه ای که دور سرش پیچیده بود را باز کرد و در حالی که از شدت ناراحتی دندان­هایش را به هم می­فشرد به سمت فیلم­بردار براه افتاد. روبروی فیلمبردار که رسید هنوز حرفش را شروع نکرده بود که با صدای صلوات ننه حسن در حالی که کف سینی روحی دایره­ایش را ذغال ریخته بود و یک مشت دانه­های اسپند روی آن می­ریخت؛ فضای کوچه تغییر کرد. مریم که مثل همه ما ارادت خاصی به ننه حسن داشت سرش را پائین انداخت و همه در دود اسپند محو شدند.
وقت صبحانه از مریم که از خواهرش پرسیده بود، فهمیدم خانم فیلم­بردار…

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا