طنز

بابک خیس

بابک از آن همکلاسی‌هایی بود که اغلب مادرها دوست دارند پسرشان داشته باشد. شاگرد اول مدرسه و محبوب قلب معلم های فیزیک و شیمی و ریاضی و حتی نظرکرده مدیر و ناظم دبیرستان نبود. ورزشکار فعال در سه رشته همزمان و دارای دیپلم قهرمانی ناحیه و منطقه آموزش و پرورش هم نبود اما یکی از […]

بابک خیس Read More »

جعبه اسرار

در یکی از روستاها، محل اسکان ما حسینیه بود و امکانات هم کم بود. هنگام تجهیز آشپزخانه دنبال وسایل بدردبخور می گشتیم. یکی از بچه ها یه جعبه دراز چوبی آورد و گفت این برای چیدن وسایل آشپزخانه خوبه هم بزرگه هم قسمت بندی داره. ما هم محل اسکان رو مرتب کردیم و همه وسایل

جعبه اسرار Read More »

بچه‌های جهاد

ناگهان می‌رسد زمین‌لرزهمثل یک لات سرکش و هرزه می‌شود زِرت خانه‌ها قمصورکوچه‌ها تنگ و وضعیت ناجور دستْ‌کار مهندس ناظرمی‌شود پیش چشم ما حاضر ظرف یک آن، عمارت نوسازمی‌کشد مثل مار مرده دراز می‌شود وضع شهر بحرانیآن‌چنانی که افتد و دانی بعد از آن نیز هر در پیتیکه شده “واسه ما” سلِبریتی زیر یک شعر فاز‌ِ

بچه‌های جهاد Read More »

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد خاست از سر هر کوی و بام ماسک «پرسید زان میانه یکی کودکی یتیم» آیا کسی بود که بیارد برام ماسک؟ «نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت» ماسکی نمانده بهر فقیران، کدام ماسک؟ بر اغنیا چو نقل و نبات و برای ما یک آرزوی واهی و یک فکر خام ماسک «بر قطره سرشک یتیمان

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی Read More »

از شربت پیاز تا ریش بز

به نام خدایی که جهادگران را دوست دارد برای همین بیشتر رنجشان می‌دهد تابستان بود. آفتاب بشاگرد از ما انتقام می‌گرفت؛ انتقام روزهایی که در کلاس درس زیر کولرهای اسپلیت نشسته بودیم و حکم سمت قبله در پشت بام کعبه را می‌خواندیم. اشتباهی گرفته بود. ما در کلاس بغلی فلسفه‌ی اشراق سهروردی می خواندیم. کلاس

از شربت پیاز تا ریش بز Read More »

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا