روزهای اول میخواندم مَجمع. میگفتم لغت عربی است دیگر و با همان فتحه میم و سکون جیم خوانده میشود ولی دیدم لبنانیها میگویند مُجَمّع. یعنی با ضمه میم و فتحه جیم. حاج تقی میگفت: این جمع شدن ما دور هم در مُجمّع شبیه معجزه است. توضیحاتی میدهد که قانع میشوم از جمله ماجرای خودمان را: ما حاجآقای عزتزمانی را روز اول در یک مهمانسرای دربوداغان در ورودی ضاحیه دیدیم. معاون سازمان تبلیغات مملکت آمده بود در ارزانترین مهمانسرای بیروت. میتوانست مثل خیلی افراد دیگر برود هتلهای باکلاس مناطق مسیحینشین ولی نرفته بود و ما همدیگر را در میان اینهمه هتل اینجا پیدا کرده بودیم. حاج تقی را هم همانروز دیدم. با ظاهری ژولیده و مویی نامرتب نشسته بود روی یکی از میزهای لابی به نان و انگور خوردن. من هم که جانم درمیرود برای این سادهزیستیها. اگر ما همدیگر را آنجا ندیده بودیم دوباره کجا میتوانستیم در آن اوضاع قمردرعقرب بیروت پیدا کنیم؟! حاجتقی ولی میگوید عالم حسابوکتاب دارد و هیچچیز در آن ناگهانی نیست. میگوید اگر یک لحظه خلوص نیتمان را از دست بدهیم این جمع از هم میپاشد. خودشان را میگوید وگرنه اخلاص برای من سیخی چند؟ سیدمحمد از شب اول در مجمع به چشمم آمد. داشت به رفیقش میگفت: «توی اینطور جاها نباید صدای فرزندت را بشنوی چون دلت میلرزد.» سرم را از روی لیوان چای بالا بردم و چهرهاش را برانداز کردم. عینک گرد و موهای پرپشت مشکیاش و صدای خشدار مردانهاش میخورد از بچههای نیروی قدس باشد. سیدمحمد ولی شغل آزاد داشت. کنار دست پدرش در کارگاه تولیدی لوازم گاوداری کار میکرد. همهجا هم بوده. از زلزله کرمانشاه تا سیل سیستان. از دفاع از حرم تا الان در لبنان. میگوید: «بچه شیعه هر اشتباهی در زندگیش کند باید در ایام خاصی حاضریاش را جلوی خدا بزند. جاهایی که خدا نگاه خاص بهش میکند باید حاضر باشد و بگوید خدایا هستم!» سیدابوالقاسم هم مثل ما به جمع اضافه شده. جوان بلندقد خوزستانی که فارسی را هم با لهجه عربی صحبت میکند. سالها در عراق و سوریه جنگیده، حالا خودش را رسانده بود لبنان برای رزم؛ میبیند بچههای حزبالله نمیگذارند کسی غیر از خودشان خطمقدم باشد. میرود روضهالشهیدین سر مزار حاج عماد و ختم صلوات میگیرد تا مگر از عالم بالا چارهای شود. همانروز به او میگویند بیاید مُجمّع تا به اوضاع آوارگان رسیدگی کند.
یادم رفت بگویم مجمع چهکار میکند. مجمع یک قرارگاه رصد است. جزء اولین مجموعههایی است که یکدور لبنان را چرخیده و فهمیده هر منطقه چه چیزی نیاز دارد؟ شیخ تقی میگوید در بحرانها ما باید اولین کسی باشیم که بلادیده روی شانههای ما گریه میکند. برای همین قبل از شهادت سیدحسن خودش را رسانده بود لبنان. یعنی حتی قبل از پیام آقا؛ در روزهای شرمندگی. الان بعد از حدود یک ماه به یک نقشه عملیاتی رسیدهاند. خودشان هم بهطور مستقیم وارد اجرا نمیشوند. پول را از خیّر میگیرند و میدهند به جوانان حزبالله که مسئول دفاتر آوارگان هستند تا نیازها را تامین کند. خیلیوقتها همان پول را هم نمیگیرند. مستقیم خیّر را وصل میکنند به نیازمند. از اینجور افراد زیادند. شیخ محسن موکبدار انصارالزهرا تا شیخ دیگری که اگر اسم کوچکش را هم بنویسم شاکی میشود و با پول طلاهای زنش بهاینجا آمده و همراه خودش دودست لباس نظامی هم آورده تا بهقول خودش جئنا لنبقی (آمدهایم تا بمانیم) باشد. یا حاج مهدی ایرانی ساکن لبنان که خانهاش را محل استقرار پنج خانواده آواره کرده و از اول جنگ تجارت پرسودش را کنار گذاشته برای کمک به نازحین.حرف برای اینجا زیاد است. خدا توفیق دهد استمرار یابد و کتابش را بنویسم. فعلا کار بزرگی که در مجمع انجام شده، تجلی دعای شیخ تقی است: «خدایا! کارهای بزرگ را بهدست ما و بهنام دیگران بهسرانجام برسان.»
اثری از جناب آقای محمدحسین عظیمی – استان فارس
مثل هم
وسط پارک دیدمشان. بعد از چهار پنج ساعت پیادهروی در خیابانهای بیروت. «مگر خانمهای لبنانی عباپوش نبودند؟!» سوالی است که بعد از دیدن پرتعداد زنهای چادرپوش در بیروت به ذهنم رسید. یک طرف چند دیگ و ماهیتابه بزرگ و گاز و کپسول و ده دوازده نفر پسر نوجوان و مرد میانسال و گوشهای دیگر چند میز سفید پلاستیکی و بیست سی نفر خانم چادری با شالهایی که از زیر چانهشان رد شده و کنار گوشهایشان بستهاند. تعداد زنهایشان بیشتر از مردهاست. تا خودم را معرفی کردم، پسر نوجوانی با چشم آسیبدیده جلو آمد و به فارسی خوشآمد گفت: «خوش آمدید.» این عبارت را خیلی از مردم لبنان حفظ کردهاند و در برخورد اول با ایرانیها بیان میکنند. علی الهادیِ نوجوان در پروفایل واتساپش نوشته بود: «السلام علی خمینی العظیم کلما ضعفت آمریکا» (سلام بر خمینی بزرگ که باعث ضعف آمریکا شد) ولکن ما نبود. دائم آشنایی میداد که عمویم شهید حسین هانی است و پسرعمویم شهید هانی حسین. میخواست بداند اسم عمو و پسرعمویش را در رسانههای ایرانی دیدهام یا نه. وسط آشنایی دادنهایش گفت که اینجا را ده روز است راه انداختهاند و با کمکهای مردمی و تبرعات (کمکهای مذهبی) اموراتش میگذرد. سمت زنها ولی خانم جوانی به استقبالمان آمد که در دانشگاه امام خمینی(ره) قزوین فیزیوتراپی خوانده بود: «ما خانمهای شیعه محله دور هم جمع شدیم و برای آوارگان ساندویچ درست میکنیم.» کمی به دوروبرم نگاه کردم. مردها سیبزمینی را در ماهیتابه سرخ میکردند و در اختیار خانمها قرار میدادند. آنها هم ایستاده دور میز مخلفات اضافه میکردند و ساندویچها را بعد از بستهبندی در سبد مشکی رنگی قرار میدادند.خانم فیزیوتراپیست میگوید: «روز اول ۷۰۰تا ساندویچ درست کردیم. الان شده ۱۲۰۰تا»
-فکر میکنید این جنگ چهقدر طول بکشه؟
-بهنظرم زود تموم بشه ولی ما تا آخرش اینجا هستیم، هر چهقدر هم بشه.
فارسی را شمرده و با استرس صحبت میکند.
همسرش ولی راحتتر و سلیستر. علی هم در دانشگاه قزوین رسانه خوانده و در پروفایل واتساپش نوشته: «شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است/ لبتشنه اگر آب نبیند سخت استما نوکر و ارباب تویی مهدی جان/ نوکر رخ ارباب نبیند سخت است» به علی میگویم: «این کار شما من رو یاد دوران جنگ خودمون میندازه. اونجا هم وقتی مردها جبهه بودن، زنها برای رزمندهها نون میپختن و لباس میدوختن. ما بهشون میگیم زنان پشتیبان جنگ.» حین شنیدن جملاتم، صورتش گل میاندازد و لبخند روی صورتش پهن میشود و با ذوق برای اطرافیانش تعریف میکند. احتمالا بار اول است چنین چیزی میشنود. کِیف میکنند که کاری شبیه ایرانیها انجام دادهاند. چند دقیقه آنجا ایستادیم و چند عکس گرفتیم و با «مع السلامه» ازشان خداحافظی کردیم. دوپامین در حجم زیادی در مغزم منتشر شده بود. آنقدر انرژی گرفتم که میتوانستم چهار ساعت دیگر پیاده بروم. دیدن آدمهایی همدین و مذهب که بیش از دو هزار کیلومتر دورتر مثل ما لباس میپوشند، کتاب شهدای ما را میخوانند، به مداحیهای ما گوش میدهند و در بحرانها شبیه ما عمل میکنند، قند توی دلم آب میکند. بیاختیار این بیت را زمزمه میکنم: «جان گرگان و سگان هر یک جداست/ متحد جانهای شیران خداست»
اثری از جناب آقای محمدحسین عظیمی – استان فارس