این دو تا گوشوارهی کوچک
شده باری بزرگ بر دوشم
هدیهی مادر است و صحبت او
شده آویزهی دو تا گوشم
مادرم گفت: غیر بخشیدن
ثروتی از جهان نخواهی برد
رفت و با جان النگوی خود را
به ضریح امامزاده سپرد
یادم آمد که با همین گلِ سر
پا به پایش به خانه آمدهام
به چه کارم میآید این؟ چه گلی
بر سر اعتقاد خود زدهام؟
هدیهی رفتنم به دانشگاه
این گلِ سینهی طلایی بود
ولی امروز سینهی لبنان
دشتی از لاله است و آتش و دود
نکند بیتفاوتی ببرد
بعد یک عمر آبروی مرا؟
چه نیازی به این گلوبند است؟
بسته بغضی چنین گلوی مرا
آه، این سکه را که میبینی
روز عقدم پدر به من داده
سود این سکه چیست؟ حالا که
آدمیت ز سکه افتاده
تا نگاهم به ساعتم افتاد
یاد مادربزرگم افتادم
گفت: پیرم، مرا چه به ساعت!
حال، میبخشمش به اولادم
مثل نامش عزیز چون جان بود
هدیهاش هم عزیز، مثل خودش
هدیهاش را دوباره بخشیدم
منِ بخشنده نیز مثل خودش
حاصل اولین حقوقم نیز
آه، این دستبند زیبا بود
وای اگر دستهای من امروز
باز در بند مال دنیا بود!
خاطرات طلایی خود را
جمع کردم، به راه افتادم
تا که من نیز برگ سبزم را
به گلستان همدلی دادم