روستا نوشته‌ها

قسمت اول

#کمک_کنیم_روستایی_مهاجرت_نکند

#فقط_800_متر_مانده_است

جاده #کلات را به سمت روستای موردنظر بالا می‌رویم، روستایی که مدتی‌ست توسط دوستان اهل خیر دارد توانمند می‌شود، اشتغال‌زایی با تهیه دارقالی اتفاق افتاده است، برایشان مرغ و خروس خریده‌اند تا تخم‌مرغ داشته باشند، برای دام‌شان علوفه تهیه کرده‌اند تا زمین‌گیر نشوند و کارهای خوب دیگر که نور امید را در دل خانواده‌ها ایجاد کرده است،

حالا دیگر مسیر آسفالت تمام شده و تابلو می‌گوید که 13 کیلومتر باید خاکی برویم،

و البته خاکی نیست سنگریزه است، از آنها که ناچاری با سرعت حداقلی حرکت کنی تا لاستیک ماشین تاب بیاورد و وسط راه ناامیدت نکند،

مسیر رسیدن به روستا بالا و پایین دارد، گردنه دارد، سربالایی و سرپایینی دارد، به یک سربالایی که می‌رسیم، ماشین میان سنگ‌ها گیر می‌کند، فرمان را به هرطرف می‌چرخانم اتفاقی نمی‌افتد و لاستیک در جا می‌چرخد،

دوستان همراه پیاده می‌شوند تا ماشین سبک شود، یکی می‌گوید سنگ‌ها را جابجا کنیم و سرانجام تلاش‌ها جواب می‌دهد و ماشین ناله‌ای می‌کند و از جا کنده می‌شود،

حالا دیگر سنگریزه تبدیل به سنگلاخ شده است و راه به جایی می‌رسد که در واقع مسیر ماشین نیست و راه آب است، مسیل است، راهی نه چندان عریض در بین کوه‌های بلند که در اصل محل جریان آب می‌باشد، سنگ‌ها زیر ماشین صدا می‌کنند، باید کاملا آهسته حرکت کنی و مسیر 13 کیلومتری زمان زیادی می‌برد تا تمام شود.

ضمن آنکه تقریبا از اواسط راه دیگر آنتنی برای تلفن همراه وجود ندارد.

روستا روی دامنه کوه قرار دارد با حدود 300 نفر جمعیت که تعدادی رفته‌اند و تعدادی دارند برای ماندن می‌جنگند.

روستا آب لوله‌کشی ندارد، اهالی باید برای شستن دست، شستن ظرف و لباس و مصارف خوردن و آشامیدن و هر کار دیگری بروند و از چشمه‌ای که بالای روستا قرار دارد با ظرف آب بیاورند!

شاید حق دارد “نازنین زهرا”، نوجوان 14 ساله روستا که می‌گوید انتظار روزی را میکشم که اینجا را ترک کنم، او یکی از سه دختر روستاست که اجازه پیدا کرده در دبیرستانی که از روستا فاصله دارد، درس بخواند و باید همین مسیر سنگلاخ را با ماشین طی کنند تا برسند و ناچار باشند در خوابگاه بمانند و فقط 2 روز پایان هفته را به خانه برگردند،

نازنین زهرا دختر بااستعدادی‌ست اما وقتی میپرسم چرا اینجا را دوست نداری می‌گوید شما جایی که نت نداشته باشد زندگی می‌کنید؟ جایی که مادر مجبور باشد برای پختن نان تا آن بالا برود و آب بیاورد و خمیر درست کند، جایی که جاده‌اش آنقدر خراب است که نمی‌شود رفت و آمد کنی و خطر سیل وجود دارد، جایی که همه چیز این همه سخت است… و وقتی می‌گویم تو و دوستانت باید درس بخوانید و برای روستا کاری انجام دهید، چشمانش برق می‌زند و می‌گوید اگر اجازه بدهند دانشگاه بروم بعد دهیار می‌شوم و میایم و روستا را نجات می‌دهم…

درباره این روستا اگر خدا بخواهد خیلی چیزها خواهم نوشت اما فعلا اینها را نوشتم تا بگویم از جاده‌ای که برای روستا دارد ساخته می‌شود، فقط 800 متر باقی مانده که معطل یک میلیاردتومان است و آیا به واقع این مبلغ در میان همه‌ی بودجه‌هایی که در سازمان‌ها و نهادها بالا و پایین می‌شوند، یافت نمی‌شود تا این امیدی که در روستا رو به ناامیدی است، احیا شود و جوان روستایی دل به ماندن پیدا کند و مهاجرت اتفاق نیفتد؟!

قسمت دوم

#روستانوشت

#با_کودک_روستایی_آشنا_شویم

بچه‌های روستا جمع شده‌اند که نقاشی بکشند و بازی کنند و همه با هم آشنا شویم،اینکه چه می‌شود و چگونه می‌گذرد، خواهم نوشت، اما خوب است اندکی با کودک روستایی آشنا شویم،

کودک روستایی تفاوتش با کودک شهری زیاد است، #شخصیت پرورش یافته دارد، #طبیعت بزرگش کرده، لوس و #نازپرورده نیست، قهر نمی‌کند و خیلی چیزهای دیگر،

اما خب مثل کودک شهری لای زرورق هم نیست که #گوگولی_مگولی باشد و بوی عطر بدهد و موهایش را عروسکی بسته باشد و لباس‌هایش گل‌گلی و شیکان پیکان باشد و به سختی بیدارش کرده باشند و آورده باشند سرکلاس،

او صبح زود بیدار شده، گوسفندان را به چرا برده، در شیردوشی کمک کرده و حالا با چهره #آفتاب_سوخته و دستهای تیره‌اش آمده تا ببیند با چند مربی شهری قرار است چطور روزش را بگذراند!

لباسشان #اتوکشیده و تمیز نیست، گاهی حرفهای نامناسب هم به هم می‌گویند،حتی خردسال و دبستانی‌شان، از آنها که تا بناگوشت سرخ می‌شود و ناچاری خودت را به نشنیدن بزنی، آب بینی هم طبیعی است که آمده باشد بیرون و مامان! دستمال کاغذی در کیفشان نگذاشته باشد، اما با همه‌ی اینها به شکل عجیبی دوست‌داشتنی هستند، نگاهشان #عمیق است، اصلا نمی‌شود با عزیزم!! گفتن و عبارات تی‌تیش مامانی شهری با آنها ارتباط برقرار کرد،

کودک روستایی گویا راه ارتباطی متفاوتی دارد و اینها را باید یکی یکی و با احتیاط کشف کرد، با همه‌ی وسواسی که در تیم وجود دارد که نکند برایشان #تهاجم_فرهنگی_شهری باشیم و نکند او چشم و گوشش به محبت‌های سوسولی شهری باز شود و یا این لوس‌بازی‌‌ها فراری‌اش دهند و یا برعکس طوری به مذاقش خوش بیاید که دیگر مهربانی طبیعی و خالصانه خانواده به دلش ننشیند!

با کودکان #توانمند و قوی و بااراده‌ی روستا تجربه‌ها و دریافت‌هایی به دست آوردیم که عجیب شیرین و #ارزشمند هستند،

اگر خدا بخواهد از آنها خواهم نوشت.

قسمت سوم

#روستانوشت

#جنبش_پسرانه

حسینیه‌ی مصفای روستا کنار یک کوچه شیب‌دار است که بالایش می‌شود کوه و پایینش به باغ‌های اهالی می‌رسد و چشم‌اندازش دل می‌برد و هوش می‌پراند،

دختربچه‌های روستا به نقاشی دل داده‌اند و کنار مربی مشغول شده‌اند

اما پسرها سخت‌تر ازین حرفها به نظر می‌رسند،

جنبش‌هایشان شروع می‌شود یکی می‌گوید زبردستی نداریم راست می‌گوید خب من هم ندارم!

می‌گویم روی دیوار بگذارید و بکشید

امتحان میکنیم سخت است!

چشمم به پشتی‌های حسینیه می‌افتد که کنار هم چیده شده‌اند، می‌گویم روی پشتی هم می‌شودها!

پسرها چشمشان برق می‌زند،

اولین نفر پشتی را زمین می‌زند و رویش دراز می‌کشد و کاغذش را می‌گذارد،

دومی و سومی هم… یکی با تردید می‌گوید عیبی ندارد روی پشتی؟!

انگار دارند قانون سختی را می‌شکنند، جسارت به خرج میدهم که نه عیبی ندارد، پشتی‌ها با سروصدا به زمین می‌افتند و پسرها خوشحال از هنجاری که شکسته‌اند، رویش دراز می‌شوند و کاغذها را می‌نشانند، تصویر زیبایی از پشتی‌های روی زمین افتاده که روی هرکدامش یکی دو پسربچه روستایی دراز کشیده‌اند، شکل می‌گیرد،

نقاشی‌هایشان هم به جایی نمی‌رسد، آنها برخلاف دخترها بیشتر دلشان میخواسته اثری بگذارند و نظم و قاعده ای را به هم بریزند و تجربه جدیدی داشته باشند که حالا دارند، بعد از چند دقیقه بازی و جست وخیز پشتی‌ها را سرجایش برمی‌گردانند و جیغ زنان به سمت بیرون حسینیه می‌رویم… حالا قرار است اتفاق تازه‌ای را تجربه کنیم!

قسمت چهارم

#روستانوشت #عزت_نفس

#گله‌داری #پای_درس_پسرها

پسرها برخلاف دخترها

حوصله‌شان از زیر سقف بودن خیلی زود سر می‌رود که از حسینیه می‌زنیم بیرون…

در کوچه‌ که جمع می‌شویم اول میپرسم آیا می‌شود گله‌ گوسفند را بدهند تا من به #چرا ببرم؟! چندتایشان ریسه می‌روند و چندتایی هم با نگاه عاقل اندر سفیه و چند حرکت دست و چشم و ابرو می‌فهمانند که ادعای خوبی نکرده‌ام! کوتاه نمی‌آیم و می‌گویم قول می‌دهم یاد بگیرم، چندتا می‌دهید ببرم؟ محمد که زبان‌دارتر است با لهجه شیرین خودشان می‌گوید فوقش 10 یا 15 تا،(از تصور چنین گله‌ای به خودم می‌بالم) اما انگار خیلی هم خوب نیست، میپرسم شما چندتا می‌برید می‌گوید 90 تا 100 تا بیشتر…! می‌گویم خب من هم… می‌گوید گوسفند می‌رود سر دره نمی‌توانی کاری کنی… و به جای دره یک کلمه محلی به کار می‌برد.

می‌گویم خب پس به من یاد بدهید، هیجانشان بالا می‌رود، محمد دست به کار می‌شود و بقیه کمک می‌کنند، او شروع می‌کند آواهای مختلف را آموزش می‌دهد که مثلا وقتی #بز سر دره می‌رود اینطور صدایش میکنی اما #میش اگر رفت اینطور… آواها تلفظ‌های دشواری دارند هرطور ادا میکنم نمره قبولی نمی‌گیرم، آنقدر احساس قدرت می‌کنند که دارند منفجر می‌شوند، حالا برای اصلاح کلمات من -که دارم جان می‌کَنَم تا درست بگویم‌شان- از هم سبقت می‌گیرند،  وقتی درست می‌گویم دسته جمعی تشویق می‌کنند و کلاس درس گله‌داری خیلی خوب و مفید برگزار می‌شود، اما هنوز برایشان قابل اعتماد نیستم و می‌گویند باید دوسه نفر کنارت باشند تا بتوانی گله را ببری و بیاوری، اما حالشان خوب است و حالا یخ بین‌مان خوب آب شده است.

پ.ن: باور اینکه باید از کودک روستایی آموخت یک باور حرکت دهنده است که تو را در تمام زمانی که آنجا هستی مشتاق شنیدن می‌کند و حالا این اوست که باید به تو بیاموزد و بداند که مهارت و توانمندی‌هایی دارد که توی شهرنشین رنگ‌رنگی و برق‌برقی نداری، اگر باور کند که کمتر نیست و پایین‌تر نیست دلش به آنجا که هست گرم می‌شود و سودای حاشیه شهر و کارگری و بیچارگی به سرش نمی‌زند، او بلدی‌هایی دارد که من و ما نداریم، بلدی‌هایی که در همین سنین کودکی از طبیعت و روستا و فطرت خود آموخته است و من و ما برای داشتن تک به تک‌شان باید دوره ببینیم و استاد بگذرانیم

و جان کلام اینکه #عزت_نفس روستایی همه‌چیز اوست و از او گرفتنش ظلمی‌ست بزرگ!

قسمت پنجم

#روستانوشت

#تلویزیون #تصمیم_کبری

دارم برنامه صبح تلویزیون را نگاه میکنم که مجری می‌گوید خانم #کبری از روستای “ک” پیام دادند و گفتند…

یاد کبری می‌افتم دختر 20 ساله و مظلوم روستا که اهل کار است و چندسال قبل عقدش کرده‌اند اما دل داماد را دخترکی شهری برده است و کبری چندسال است نشسته تا یا مردش سربراه شود و برگردد یا طلاقش را بدهد که هنوز از هیچکدام خبری نیست،

نکند همین کبرای خودمان است، شماره‌اش را لحظه آخر گرفته بودم، پیام می‌دهم کبری جان شما پیام دادی به برنامه صبح؟ می‌گوید بله…

می‌گویم پیامت را الان خواندند، نمی‌دانستم برنامه صبح را می‌بینی،

خوشحال می‌شود و جواب می‌دهد که هرروز فقط اولش را می‌بینم بعد باید بروم و به گوسفندها برسم، بعد می‌پرسد شما هم می‌بینید؟ نمی‌گویم بخاطر کارم، می‌گویم بله من هم می‌بینم

می‌گوید چه خوب… و نمی‌دانم چرا این را می‌گوید!

به مجری برنامه می‌گویم این خانم در یک روستای محروم زندگی می‌کند و یک دختر زحمتکش است، از شرایط روستا می‌گویم و مجری می‌گوید او همیشه پیام می‌دهد!

روزهای بعد هم باز مجری پیامش را می‌خواند خصوصا امروز که پیام داده بود “تصمیم دارم کاری را انجام دهم تابحال به تاخیرش انداخته‌ام، اما فردا حتما انجامش میدهم، قول می‌دهم…”

این که #تصمیم_کبری چه بود، نمی‌دانم اما اینکه برنامه‌سازان بدانند که مخاطبان پا به جفتشان چه کسانی هستند و کجاها زندگی می‌کنند،

خدا کند کمک کند به اینکه تدبیر کنند که چه نگویند و چه نشان ندهند و دوربین‌شان را فقط خیابان‌های بالای شهر نبرند…

قسمت ششم

#روستانوشت

#غدیرانه_یک

وسط روستا از ماشین که پیاده می‌شویم، بچه‌های منتظر، دوره‌مان می‌کنند، صبرشان تمام شده، صغری خانم  می‌گوید چندروز است که شنیده‌اند می‌آیید و قرار است جشن داشته باشند، آرام و قرار ندارند،

یکی مشت بسته‌اش را جلو می‌آورد و می‌گوید خاله دستت را باز کن، باز میکنم، یک مشت مغز هسته زردآلو را که تروتمیز شکسته است و حتی یکدانه‌اش خرد نشده توی دستم می‌ریزد،

قند توی دلم آب می‌شود، دلم می‌خواهد تک‌تکشان را آنقدر در آغوش بکشم که وجودم از صفای وجودشان جان بگیرد اما نمی‌شود با کودک روستایی هر رفتاری که دلت خواست،

داشته باشی!

به بچه‌هایی که ایستاده‌اند می‌گویم حالا شما دستتان را باز کنید تا من اینهارا بین‌تان تقسیم کنم، هیچکدام باز نمی‌کنند و می‌گویند خاله ما خوردیم اینها برای شماست، میپرسیم چطور می‌‌شکنید که اینهمه درسته و خوب درمی‌آید، سنگی می‌آورند و وسط کوچه می‌نشینند و یادمان می‌دهند که چطور باید هسته زردآلو را بشکنیم!

حتی فاطمه 4 ساله هم اینکار را بلد است و همه اینها در حالی اتفاق می‌افتد که ما هنوز کنار ماشین هستیم و جای سلاممان خشک نشده است!

ناگهان یادشان می‌آید که اصلا چرا اینجاییم، یکی داد می‌زند خاله کی جشن میگیریم؟ میگویم وقتی همه چیز آماده شد، کدامتان می‌خواهید کارهای جشن را انجام دهید، صدای من من گفتن بچه‌ها پشت هم بلند می‌شود، پارچه‌های رنگی‌رنگی را از ماشین برمی‌داریم و دسته‌جمعی راهی حسینیه روستا  می‌شویم…

قسمت هفتم

#روستانوشت

#غدیرانه_دو

با بچه های کوچک و بزرگ وارد حسینیه می‌شویم، بچه‌ها قرار ندارند و می‌خواهند بدانند قرار است چه کنند،

کبری دختر همیشه همراه روستا بساط چای را راه می‌اندازد و می‌گوید اول چای،

می‌نشینیم، بچه‌ها هم می‌نشینند اما بی‌تابند و زل زده‌اند و نگاه برنمی‌دارند،

چای را داغ داغ سر می‌کشیم و پارچه‌های ساتن سبز و زرد و نارنجی و سوسنی و قرمز را میریزیم روی دایره،

چشم‌هایشان از دیدن این همه رنگ برق می‌زند، مهشید، دخترک دوست داشتنی روستا که عجیب شیرین و توانمند و کمی قلدر است، خودش را جلو می‌کشد و می‌گوید خاله بگو چکار کنم؟

برایشان توضیح می‌دهم که می‌خواهیم با هم پرچم درست کنیم و سر چوب بزنیم و اینطوری در جشن دستمان بگیریم و تکانش دهیم، بچه‌ها حرکت دست را که می‌بینند، تخیلشان جواب می‌دهد و هیجان‌زده می‌خندند،

پارچه سبز ساتن را تا میزنم، طولش زیاد است، قیچی هم خوب نمی‌برد، می‌گویم بچه‌ها سرش را بگیرید، در طول پارچه به صف نشسته‌اند و با دستهای کوچک و آفتاب سوخته‌شان که بویی از لطافت نبرده‌اند، پارچه را می‌گیرند، قیچی را به جان پارچه می‌اندازم، بچه‌ها نگاه می‌کنند، صدای ماشین سواری در می‌آورم و قیچی را به سمت دست‌هایشان حرکت می‌دهم، از خنده ریسه می‌روند و تا ساکت می‌شوم، آنها ادامه می‌دهند،

پارچه چندمتری ساتن با همکاری بچه‌ها تبدیل می‌شود به پرچم‌های کوچک سبز که برق و رنگشان چشم‌نوازی می‌کند، حالا پرچم‌ها چوب لازم دارند،پسرها را صدا میزنم که می‌توانید چوب جمع کنید؟ بادی به غبغب می‌اندازند و “ها”یی می‌گویند و به کوچه می‌دوند، طولی نمی‌کشد که با یک بغل چوب کوچک و بزرگ برمی‌گردند…

قسمت هشتم

#روستانوشت

#غدیرانه_سه

پسرها چوب‌ها را که آوردند، سوالشان این بود که آیا آنها هم در جشن پرچم خواهند داشت؟ جواب بله را که شنیدند دوباره به کوچه دویدند تا نوبتشان بشود،

اینطرف پارچه‌های سبز مستطیلی آماده هستند که روی چوب‌های ناهموار و کج و کوله‌ای که پسرها از دل طبیعت روستا پیدا کرده‌اند، سوار شوند،

به دخترها همان اول کار گفته بودیم نخ و سوزن بیاورند، حالا با نخ و سوزن‌هایشان نشسته‌اند تا کارشان را شروع کنند، برایشان توضیح می‌دهیم که چطور پارچه را به چوب بدوزند و دخترها دست به کار می‌شوند، هنوز دبستانی هستند اما آنچنان با قوت سوزن را به دست گرفته‌اند و به پارچه می‌زنند که حتی ته دلت نمی‌لرزد که نکند سوزن به دستی فرو برود و کسی جیغ بکشد و آن یکی گریه کند!

اینجا روستا است و خبری از نازپروردگی و لوس بودن‌های رایج بچه‌ها نیست،

حتی اگر دختر باشی!

شاید هیچ لحظه‌ای مانند این لحظه برایم هیجان و بغض و رضایت را توأمان نداشت، وقتی که سرم پایین بود و داشتم پارچه برش میدادم و بچه‌ها با خوشحالی اولین پرچم را که روی چوب دوخته بودند مقابلم گذاشتند!

اولین پرچم، اولین محصول تلاش بچه‌ها، با کوک‌های کج و معوجی که به شرق و غرب پارچه زده بودند اما شده بود یک پرچم سبز زیبا که همه از داشتنش احساس غرور می‌کردند، قابل توصیف نیست که وقتی با دیدن یک محصول به این سادگی اشک به چشمت می‌آید، دقیقا یعنی چه!

و وقتی دخترها را می‌بینی که کنار هم نشسته‌اند و تند و تند می‌دوزند چه حس عجیبی دارد…

خیلی زود تعداد زیادی پرچم آماده می‌شود و هرکدامشان یکی را برمی‌دارند و دور حسینیه می‌دوند و جیغ می‌کشند،

ناگهان برایشان سرود #سلام_فرمانده را پخش میکنم، بچه‌ها با پرچم‌هایشان یکجا جمع می‌شوند، مهشید باز بزرگتری می‌کند و جاهایشان را برایشان تعیین و حالا بچه‌های روستا با چشم‌هایی که برق می‌زند و صورت‌هایی که از فرط جنب و جوش و هیجان گل انداخته‌اند،

دارند سلام فرمانده می‌خوانند و پرچم‌هاي سبز را با من در هوا تکان می‌دهند و می‌بینند که صورت خاله خیس خیس است…

قسمت نهم

#روستانوشت

#غدیرانه_چهار

آن روز بساط تهیه پرچم و ریسه و نوشتن با شابلون در حسینیه به راه بود،

بچه‌ها نشسته بودند و با کمک مادرها، تکه‌های پارچه‌های رنگی را به نخ شیرینی وصل می‌کردند و ریسه می‌دوختند،

آن طرف دوست جان نشسته بود و با دخترهای نوجوان شابلون روی پارچه می‌گذاشتند و رنگ‌آمیزی می‌کردند،

چند ریسه را برداشتیم و رفتیم در کوچه‌، جایی که باید ریسه‌بندی می‌شد و حال و هوای روستا را در شب عید رنگی رنگی می‌کرد، تا آن لحظه فقط زن‌ها همراهمان شده بودند و دخترها و پسرهای کوچک، اما حالا باید سراغ بزرگترها را می‌گرفتیم، به یکی از پسربچه‌ها گفتم پسربزرگها کجا هستند، گفت چندتا سر گله چندتا خانه… گفتم می‌روی صدایشان کنی که بیایند و کمک کنند؟ با تردید گفت نمی‌آیند، اما رفت،

داشتیم بالا و پایین میکردیم که چطور ریسه ها را از تیر چراغ برق رد کنیم و بعد به تکه‌های چوبی که از پشت‌بام‌های کاهگلی بیرون زده بودند وصل کنیم و کدام را کجا بچسبانیم که دو سه مرد از روستا آمدند و کمی به سرگردانی ما نگاه کردند، پرسیدیم اینها را کجا باید زد

گفتند بدهید خودمان درستش میکنیم و درستش هم همین بود، همه چیز باید طوری پیش می‌رفت که ما کاره‌ای نباشیم و رئیس و کارفرما خود اهالی باشند، پسرهای نوجوان پای کار نیامدند، خجالت بود یا هر چه، نمی‌دانم، اما بالاخره چند مرد روستا آمدند پای کار و ریسه‌ها و پرچم‌ها را تحویلشان دادیم و رفتیم سراغ کار خودمان…

حالا روستا داشت رنگ و بوی عید را می‌گرفت و شور و نشاط و انگیزه، از بچه‌ها به بزرگترها می‌رسید و خانه به خانه در روستا میرفت و جمعیت همراه را بیشتر و بیشتر می‌کرد،

از آن طرف هم باید پذیرایی جشن با کمک خود مردم تأمین می‌شد، کمی برایشان مواد لازم برده بودیم و البته بیشتر را خودشان گذاشتند، زن‌ها و دخترها، دست به کار پختن کیک شدند و هرکسی یک یا دو کیک را تقبل کرد که در تنور و روی گاز و کیک‌پز و هرچیزی که بضاعتش هست، بپزد و بیاورد، پذیرایی جشن روستا باید از محصولات خود روستا باشد، کیک و شیرینی کارخانه‌های شهر که همه جا هست و صفایی ندارد…

قسمت دهم

#روستانوشت #آرزوی_کودکانه

#کبری باز هم برای برنامه صبح تلویزیون پیام داده است، کبری تقریبا بیشتر روزها این کار را می‌کند و مجری هم بیشتر وقت‌ها پیام‌های کبری را می‌خواند.

کبری گاهی از روستایشان می‌نویسد، گاهی از مشهد آمدنش، گاهی از زیارت و گاهی هم با موضوعات برنامه همراهی می‌کند و اعلام نظری…

کبری یکی از مخلوقات خاص خداوند است، یک دخترک احتمالا 20 ساله روستایی که قدّ یک مادربزرگ می‌داند و تجربه دارد و عاقل است… اصلا طوری پختگی و بزرگی دارد که کنارش احساس خامی و کوچکی میکنی،

فاصله کبری به شهر نزدیک نیست و مسیر همواری هم ندارد، اما دلم می‌خواهد هر روز او را ببینم و هرروز  روستایشان را نفس بکشم،

راستش را بخواهید اصلا دلم می‌خواهد با کبری و بقیه زندگی کنم، گوسفند به صحرا ببرم، سر زمین بروم، دستانم وقت ظرف شستن در آب چشمه روستا یخ بزند و هی ها کنم، صورتم افتاب‌سوخته بشود و سینی ظرف را ماهرانه روی سرم بگذارم و یک دستی سینی را بگیرم و دل‌ای‌ دل‌ای کنان شبیه خودشان به خانه برگردم.

مادر می‌گوید یک روز هم نمی‌توانی و سخت است، اما من دلم می‌خواهد خودم را وسط این سختی بیندازم، حتی اگر شکست‌خورده برگردم.

کاش همین‌روزها این آرزوی‌کودکانه اجابت شود!

قسمت یازدهم

#روستانوشت

#یک_تجربه_تازه_در_بوییدن

هوا سرد است و هوای یک روستای کوهستانی به مراتب سردتر،

کف زمین یخ زده و ماشین وارد روستا که می‌شود روی شیب می‌ماند و می‌لغزد و بالا نمی‌رود.

ماشین را همان پایین روستا می‌گذاریم، مسجد سرد است و به خانه ریحانه و یگانه پناه می‌بریم.

بخاری نفتی استوانه‌ای کوچک وسط اتاق شعله میکشد و بخار غلیظی هم پیچیده است، آنقدر سرد است که خودم را کنار بخاری میکشم تا گرم شوم اما سرما تا جان استخوان نفوذ کرده و فایده چندانی ندارد. رد بخار و دود را دنبال میکنم، یک دانه عنبرنسارا جلوی دریچه بخاری گذاشته‌اند که قرمز شده و دارد می‌سوزد. مادر یگانه با شرم توضیح می‌دهد که سرما خورده و این را گذاشته که هوا ضدعفونی شود و پدر یگانه عنبرنسارای سرخ شده را با دستش برمی‌دارد و در حالیکه کف دستش بالا و پایین می‌کند که نسوزد، آن را به حیاط می‌اندازد.

ترکیب دود عنبرنسارا و بوی بخاری نفتی و عطر استکان‌های چای، یک تجربه تازه است در بوییدن و انگار دوستش دارم.

مادر یگانه می‌گوید بچه‌ها قرار است جمع شوند خانه ما، چون زورمان نمی‌رسد مسجد را گرم کنیم، می‌گویم چه خوب… وهنوز کنار بخاری چسبیده‌ام و گرم نمی‌شوم. ژاکتی که هیچوقت نمی‌پوشم روی دار قالی مادر یگانه چشمک می‌زند و یگانه دختر کوچولوی سه ساله خانه با آن موهای همیشه شانه نشده، با یک دست لباس و بدون کلاه و روسری از حیاط به داخل اتاق می‌آید،

انگار یگانه اصلا سردش نمی‌شود…

(ادامه دارد… اگر خدا بخواهد)

قسمت دوازدهم

#روستانوشت

#گردش_دسته‌جمعی

قرار است با بچه‌ها قدرت توصیف کردن را کار کنم. مقدمه‌ای که بعد به خوب نوشتن آنها کمک خواهد کرد. جمع شده‌اند خانه یگانه و ریحانه، شروع میکنیم، می‌گویم چشم‌هایمان را ببندیم و یکی شروع کند به توصیف یکی از مکان‌های روستا، مثلا فلان باغ، فلان جای آب، فلان کوه، فلان دره… اولش سخت است. مقاومت می‌کنند و عاقل اندر سفیه می‌گویند خب چیزی ندارد که بگویند و یک پوزخند هم چاشنی‌اش می‌کنند که من شهری بی‌اطلاع خجالت بکشم از پیشنهاد مسخره خودم…

کوتاه نمی‌آیم و بعد از چنددقیقه گفتن و خندیدن، جلسه جدی می‌شود، یکی که توصیف می‌کند، بقیه تکمیل می‌کنند و گاهی صدایشان هم بالا می‌رود که ثابت کنند خودشان درست می‌گویند. حالا از بازی خوششان آمده و این تمرین تازه، خوب فکرکردن و بهتر دیدن برایشان  دارد. این مرحله که تمام می‌شود، می‌گویم حالا یکی از این جاهایی که گفتید، پیشنهاد کنید که برویم گردش، ذوق می‌کنند. با هم رقابت دارند تا هرکسی جایی که خودش می‌گوید انتخاب شود.

از مامان یگانه و ریحانه کمک می‌گیرم که انتخابم خطا نباشد و خطری نداشته باشد و سرانجام همه با هم به توافق می‌رسیم که کوه بالای روستا را برویم. بچه‌ها روی شیب تند روستا به سمت بالا می‌دوند و من هم قرار نیست کم بیاورم. سرما بیداد می‌کند و بچه‌ها با صورتهای سرخ می‌دوند و دوسه تایشان هرازگاهی با پشت دست بینی خود را تمیز می‌کنند!

روستا روی شیب تند است و من شهرنشین هی دلم می‌لرزد که کوچکترها نیفتند و روی سنگهای کوه نلغزند. هی می‌گویم فلانی مراقب باش فلانی بالاتر نرو فلانی دست فلانی را بگیر… و این نشان می‌دهد که هنوز با آنها خیلی فاصله دارم.

روی سنگهای کوه می‌نشینیم. حالا نوبت تمرین گوش دادن است. می‌گویم همه ساکت باشیم و گوش کنیم و هرکسی بگوید چه چیزی شنیده است. صداهای دلنشین روستا به گوش می‌رسد، صدای خروس، صدای سگ، صدای زنگوله گوسفندان، صدای جریان آب و مادری که فرزندش را صدا می‌کند. حالا با هم درباره صداها حرف می‌زنیم. تنوع خوبی دارد آنچه شنیده‌اند و آنقدر حرف می‌زنیم و عکس میگیریم که از سرما بی‌حس می‌شوم اما دلم نمیخواهد این ساعت‌ها هیچوقت تمام شوند…

(ادامه دارد… اگر خدا بخواهد)

قسمت سیزدهم

#روستانوشت

#خاله_اجازه

کوه‌گردشی که تمام می‌شود بچه‌ها می‌گویند خاله برویم درس کار کنیم! و این دل‌نگرانی بچه‌ها برای درسشان برایم عجیب است…. به سمت خانه یگانه و ریحانه از کوه سرازیر می‌شویم، چشمه آب میان یخ و برف همچنان می‌جوشد. چندتایشان می‌نشینند آب می‌خورند. دستم را با تصور سرما وارد آب میکنم. آب گرم‌تر از هوای سرد است و این را قبلا مادر یگانه و ریحانه گفته بود که آب چشمه در تابستان‌ها یخ و در زمستان گرم‌تر می‌شود!

بچه‌ها با سروصدا وارد خانه می‌شوند، جلوی خانه یک سگ به طرفم می‌آید و با کنجکاوی بو می‌کشد. وجود غریبه را احساس کرده و بیخیال نمی‌شود. دارم نگران می‌شوم چون کار از کنجکاوی دارد می‌گذرد، بچه‌ها را صدا میکنم و آنها قلدرانه سگ را دور می‌کنند و احساس خوبی دارند ازینکه شجاعانه حمایت کرده‌اند. من هم احساس خوبی دارم که مورد حمایت آنها قرار گرفته‌ام.

وارد خانه که می‌شوم “دوست‌جان” دارد با بچه‌ها ریاضی کار می‌کند. تعدادشان زیاد شده و زمان کم است. می‌نشینم یک گوشه دیگر و می‌شویم معلم بچه‌ها، از کلاس اول تا ششم، هرکدامشان سوالی و تمرینی و مشکلی، حس خوب سال‌های مدرسه زنده می‌شود، اول ریاضی کار می‌کنیم بعد نوبت دیکته می‌شود، برای هر کلاس چند دانش‌آموز پیدا می‌شود. دیکته‌ی اولی‌ها، بعد دومی‌ها و همینطور می‌رود تا ریاضی هر کلاس…

روستا یک معلم دارد که همه پایه‌ها را درس می‌دهد و این همه سوال و مشکل کاملا طبیعی است. گاهی صدای “خاله اجازه” بچه‌ها قند توی دلمان آب می‌کند و سوالاتی که بدون نوبت و پشت سر هم می‌پرسند…

کاش می‌شد برای همیشه در روستا ماند و برای همیشه خاله این بچه‌ها شد و هر روز به آنها دیکته گفت و کنار دیکته‌هایشان برایشان نقاشی کشید و با خنده‌هایشان خندید…

اثری از سرکار خانم فاطمه سادات حاجی وثوق – استان خراسان رضوی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا