کپرنشین (محمدحسین ناظم زاده)

نور خورشید از لای شاخه­ ی درخت بلوط روی کتابم افتاده بود. کتاب قصه ­ام را روی زانویم گذاشتم. روی جلدش نوشته شده بود  “قهرمانان کربلا”. امروز نوبت داستان “زهیر” بود. شروع به خواندن کردم. «امام حسین (ع) درشهر مکه بود که نامه­ های مردم شهر کوفه به او رسید. مردم کوفه از امام کمک خواسته بودند. از او دعوت کرده بودند که به شهرشان برود. امام حسین(ع) هم که قهرمان نجات آدم­ها بود، همراه با خانواده و یارانش از مکه به سمت کوفه به راه افتاد. همان روز، کاروان مردی به نام زهیر هم از مکه خارج شد.«
با صدای مادر از داستان جدا شدم: «خدایا دیگه صبرم سر اومه، به همو امام حسین دادُمت قسم، امسال زیارت بین الحرمینَه قسمتُم کن. « (خدایا دیگه صبرم سر اومده، به همون امام حسین قسمت دادم، امسال زیارت بین الحرمین رو قسمتم کن.) 
انگشت باریک اشاره ام را لای کتاب گذاشتم. برگشتم و بهش گفتم: «خُت دونی بُو اجازه نیده. « (خودت میدونی بابا اجازه نمیده)
روز قبل با هم بحثشان شده بود. پدرم گفته بود: «هیچ کاروانی یه زن علیل باخُش نیبره کربلا«. (هیچ کاروانی یک زن معلول رو با خودشون نمی­بره کربلا)
مادر موهای سفیدش را زیر لچک سیاهش برد. مشغول نماز خواندن شد. ادامه ی قصه را خواندم: « زهیر آدم معروفی بود. هم فرزندان زیادی داشت، هم مال زیادی. جنگجوی خیلی خوبی هم بود. با این حال اصلا دلش نمی خواست چشمش به چشم امام حسین(ع) بیفتد. از مدت­ها پیش با امام حسین و خانواده اش قهر کرده بود. در راه کاروانش را طوری حرکت می­داد که نزدیک امام نباشد. 
صدای بع بع و مع مع گوسفندان دوباره حواسم را پرت کرد. پدر خسته از راه رسید…

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا