بابک خیس

بابک از آن همکلاسی‌هایی بود که اغلب مادرها دوست دارند پسرشان داشته باشد.

شاگرد اول مدرسه و محبوب قلب معلم های فیزیک و شیمی و ریاضی و حتی نظرکرده مدیر و ناظم دبیرستان نبود. ورزشکار فعال در سه رشته همزمان و دارای دیپلم قهرمانی ناحیه و منطقه آموزش و پرورش هم نبود اما یکی از فعالترین و پرتحرک‌ترین دانش‌آموزان مدرسه در ایام خاص و مناسبت ها و مراسمات رسمی و نیمه رسمی دبیرستان هم محسوب نمی‌شد. تنها خصوصیت بابک که آرزوی هر مادری برای پسر نوجوانش بود، تمیزی و نظم بی‌اندازه او بود. جورابش سوراخ نبود و بوی پنیر از شب مانده نمی‌داد. روی آستین‌ها و یقه لباسش همیشه تمیز بود و رد کشیده شدن چیزی از مچ تا آرنج‌اش وجودنداشت. از دستمال و لیوانش، واقعاً استفاده می‌کرد. همه وسایلش اتیکت و برچسب یک‌رنگ و یک‌جور داشت که نام و نام خانوادگی‌اش را درشت‌تر و نام دبیرستان و کلاسش را ریزتر، با خط خودش روی آنها نوشته بود.

دفترها و کتاب هایش همه جلدشده و مرتب توی کیف تمیزش که همیشه صاف تکیه‌اش می داد به دیوار، قرارداشت. «برجا» که گفته می‌شد، وسایل لازم را به ترتیب قد و مقام از کیفش بیرون می‌آورد و در جای مناسب روی میز می‌گذاشت. قبلش این کار را نمی‌کرد چون موقع بلند شدن و نشستن ممکن بود یکی از وسایلش روی زمین بیافتد. آن وقتها هنوز از این صندلی‌های تک نفره مُد نبود و ما روی نیمکتهای دونفره می‌نشستیم. بابک به دلیل همین نظم و نظافت، امانت دادن وسایلش را نوعی توهین به شأن و جایگاه مداد و تراش و بقیه لوازم التحریر می‌دانست ولی برای اینکه بچه ها دستش نیاندازند و احتمالاً مورد شبیخون قرارنگیرد، یک نسخه مخصوص امانت هم از لوازمش همراه داشت که اگر کسی می‌خواست، با کمال میل آنها را قرض می‌داد. این نسخه مخصوص هم، برچسب‌های مخصوص خود را داشت و عین گوسفندهای رنگ شده، توی مدرسه شناخته شده بود و همه می‌دانستند که این لوازم، مال بابک است. انصافاً بچه‌های کلاس هم مردانگی می‌کردند و برای اینکه این منبع لوازم‌التحریر به موقع به دادشان برسد، در هرحال مراقب بابک و لوازمش بودند و هوایش را در مسائل «زوری» یعنی مسائلی که به زور مربوط می‌شد، داشتند. من هم به اعتبار هم‌نیمکتی بودن با بابک، از جایگاه و ارج و قربی پیش بچه‌ها برخوردار بودم و خب، بیشتر از بقیه از لوازم نسخه دوم او استفاده می‌کردم.

یک ماه مانده به عید، مثل پارسال، ثبت نام کردم برای اردوی جهادی و شروع کردم به نقشه کشیدن که چه بردارم و چه ببرم و چه بگویم و چطور تلافی فلان کار را با فلانی در فلان جا دربیاورم. قسمت بیشتر نقشه‌هایم هم مال مسیر بود. توی اتوبوس که هنوز در اختیار خودمان بودیم. روز موعود که فکر کنم چهارم یا پنجم فروردین بود، جلوی ناحیه بسیج دانش‌آموزی رفتم و بعد از همه کش آمدن‌ها و طول کشیدن‌ها و بنشین و پاشوها، سوار اتوبوس شدم. همین که از پله ها بالا آمدم و سرم را بالا آوردم، با بابک چشم تو چشم شدم. یاابالفضل العباس. بابک اینجا چه کار می‌کند. هم از رودربایستی و هم از شدت کنجکاوی – شما بخوانید فضولی – رفتم و کنارش نشستم. بدون سلام و علیک پرسیدم: تو اینجا چه کار می‌کنی؟ نکنه اتوبوس ولایت رو اشتباه سوارشدی؟ گفت که به پیشنهاد پدرش برای اولین بار آمده و خودش هم بدش نمی‌آمده. شاید باورتان نشود، ولی دیگر چیزی نگفتم و هشت ساعت از ده ساعت مسیر را به جای آن همه نقشه‌ای که کشیده بودم برای شیطنت و تلافی، به بابک فکر کردم و اینکه با آن حساسیت و نظم و نظافت، در شرایط جهادی و امکانات تقریباً صفر منطقه محروم، چه خواهدکرد. از شما چه پنهان، بعضی وقتها هم او را در شرایط مقصد تصور می‌کردم و نیشم باز می‌شد که فوراً برای ماستمالی، سرفه یا عطسه‌ای ساختگی ضمیمه می‌کردم. دو ساعت آخر مسیر، بر نفس اماره غلبه کردم و رفتم روی مخ بابک که به محض رسیدن برگردد و حتی فکر آمدن به روستای موردنظر را به سرش راه ندهد. حتی حاضر شدم خودم بروم با مسئول اردو صحبت کنم و چندتا بهانه دبش ببافم تا او را برگردانند و خلاصه هرچه از کتاب ادبیات فارسی و دینی دوره راهنمایی در یاد داشتم، حتی آنچه از منبرهای ماه محرم و رمضان در خاطرم مانده بود را به هم وصل کردم و مثل یک لحاف چهل تکه بزرگ، توی صورت بابک زدم اما اگر شما تکان خوردید، او هم تکان خورد. با شنیدن صدای فـس ترمز دستی اتوبوس، ناامید شدم و با گفتن «خوددانی» پیاده شدم.

محل اسکان ما خانه یکی از اهالی بود با سه اتاق خاکی کوچک. فردای روزی که رسیدیم روستا، صبح زود، همه بچه‌ها بیرون رفته بودند تا به جلسه توجیه برسند، من هم داشتم بیرون می‌آمدم که دیدم بابک با یک ساک کوچکتر در دست و لب و لوچه‌ای آویزان، دارد وارد خانه می‌شود. گفتم اوغور بخیر آقابابک. بالاخره داری برمی‌گردی؟ با دلخوری گفت می‌خواستم برم حمام ولی هرچی می‌پرسم حمام کجاست جواب میدن می‌سازیم ان‌شاء‌الله. تو که پارسال بودی، حمام اینجا رو بلدی؟ کم مانده بود گریه‌اش بگیرد اما یکی از آن لبخندهای گنده روی لبهای من آمد و بدون اینکه قصد و غرضی داشته باشم و فقط برای رضای خدا گفتم معلومه که بلدم. دنبالم بیا! فقط اینجا کمی امکانات کمه دیگه خودت که واردی. بابک هم سرش را تکان داد که یعنی بله.

منبع بزرگ و مکعب شکل آب را که دیروز با خودمان به روستا آورده بودیم، نشانش دادم و گفتم ایناهاش! زیرش آتش روشن می‌کنند و حمام! فقط زحمت هیزم و روشن کردنش با خودت من باید برم جلسه توجیهی. می‌تونی که؟ با خوشحالی گفت آره بابا اینقدرها هم سوسول نیستم. سنگی کنار منبع را با قدرت فوت کرد، ساکش را روی آن گذاشت و رفت تا هیزم بیاورد. من هم رفتم تا به جلسه برسم. جلسه خیلی طولانی نبود و زودتر از آنچه فکر می‌کردیم تمام شد و دسته‌جمعی رفتیم که صبحانه بخوریم و مشغول شویم. برای رسیدن به خانه محل اسکان باید از نزدیکی منبع رد می‌شدیم که ناگهان صدای شالاپ شالاپ، توجه همه بچه‌ها را به منبع جلب کرد و همه تقریباً همزمان ایستادند و به منبع نگاه کردند. من که می‌دانستم ماجرا چیست، می‌خواستم فضا را عادی جلوه دهم و به راهم ادامه دهم اما در همین لحظه، سر کف‌آلود بابک از سوراخ بزرگ منبع، بالا آمد. او چشمهایش بسته بود، اما چشمهای بچه‌ها نه تنها باز بود، بلکه از حالت معمول هم گشادتر و بازتر شده بود و دهان‌هایشان هم.

بابک مردانگی کرد و من را لو نداد. من هم در عوض، در جشن پتوی همان شب، خودم را به جای بابک زیر پتو انداختم و کتک مفصلی از بچه‌ها که یک روز کامل تشنه مانده بودند، خوردم. وقتی هم بچه‌ها با تعجب پرسیدند چرا، سرم را پایین انداختم و رفتم رو به ماه. آنها نمی‌دانستند من چرا خوردم ولی خودم می‌دانستم. البته بابک هم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا