در مسیر روستایی که مستقر بودیم یک سربالایی تند وجود داشت که علاوه بر سربالایی بودن یک پیچ تند هم در آن تعبیه شده بود. سمت چپ جاده کوه بود و سمت راست آن دره! درست است که شهادت هنر مردان خداست، اما استثنائا شهید شدن در آن جاده زیاد هنر نمیخواست! راننده باشید میدانید که سربالایی تند واویلاست و پیچ تند وسط سربالایی واویلا تر. و ما هم خوب بلد بودیم که چطور از یک واویلا، فاجعه بسازیم!
متاسفانه آن درّه منظره ی خیلی خوبی هم داشت. یک رودخانه ی زیبا و کلی درخت و سرسبزی در اطراف آن. خب طبیعتاً گذشتن از این منظره ی جذاب برای بسیجیان طبیعت دوستی مثل ما افت داشت.
ترمز زدیم و ایستادیم. کجا؟ دقیقا وسط آن پیچ تاریخی! ترمز دستی را کشیدیم و خواستیم پیاده شویم. اما ماشین عقب عقب رفت، فهمیدیم که ترمز دستی کفایت نمی کند، ماشین را زدیم دنده یک که عقب نرود.
پیاده شدیم و دسته جمعی یک سلفی خفن در آن پیچ تاریخی گرفتیم. انصافا عکس خوبی از آب درآمد. دوباره سوار ماشین شدیم و آنجا بود که متوجه فاجعه آفرینی خودمان شدیم!
ماشین را نمی توانستیم وسط آن شیب روشن کنیم و بی دردسر حرکت کنیم. در آن شیب تا بخواهی پا را از ترمز برداری و گاز بدهی ماشین عقب عقب میرود. متاسفانه دقیقا بعد از پیچ هم ایستاده بودیم، یعنی اگر ماشین ده متر عقب میرفت قطعا همگی میرفتیم ته درّه و طعم شیرین شهادت را می چشیدیم. البته که “کل نفس ذائقه الموت” اما حیف بود که کار مردم وسط اردوی جهادی لنگ بماند! کاش اواخرش شهید می شدیم نه اوایلش!
یک ایده ی هوشمندانه به ذهنم رسید و سریع بیانش کردم : “میتونیم پیاده بشیم که ماشین سبک باشه، تازه پشتش هم وایسیم که اگه لازم بود هل بدیم ماشین رو اینجوری دیگه ماشین عقب عقب نمیره”. زیرکانه فاجعه را حل کرده بودیم! اما بعد از اینکه پیاده شدیم فهمیدیم که به فرض ماشین راه افتاد، بعد باز باید بایستد که سوارش شویم! همین نکته باعث شد عملیات شکست بخورد.
راه حل دیگری انتخاب شد، آن راه حل “توکل” بود. مثلی هست که میگوید “از تو حرکت از خدا برکت” ما هم ماشین را حرکت میدهیم، انشالله که خدا هم به لاستیک و موتور ماشین برکت می دهد و به جای ته دره، به بالای قله میرسیم. یک یاعلی مدد گفتیم و گازش را گرفتیم، دود و گرد خاک از لاستیک بلند شد و صدای سر خوردن ماشین با صدای بلند موتور یک سمفونی جذاب را تشکیل میداد. یک چیزی در حد سمفونی مردگان! برایند این بکس و باد کردن ماشین مثبت بود و به سمت بالا حرکت کردیم، خواستیم خوشحال شویم که بعد از چند ثانیه برآیند منفی شد و آرام آرام به سمت شهادت رفتیم. دیدیم که اوضاع خیط است، سریع ترمز گرفتیم و بی خیال توکل شدیم!
نقشه ثانویه هم شکست خورده بود. میخواستیم نا امید شویم که یادمان آمد بسیجی نا امید نمیشود. به هم دلداری دادیم و گفتیم که ما یا راهی خواهیم یافت یا راهی خواهیم ساخت. نکته جالب آنجا بود که در یک قدمی مرگ بودیم ولی هار هار داشتیم به وضعیتمان می خندیدیم. شاید چون اشهد خود را همان اول اردو خوانده بودیم و دیگر خیالمان راحت بود.
در همین حال بود که یکی از بچه ها ایده ی اول راه بروزرسانی کرد و نسخه جدید آن را مطرح کرد : “پیاده شیم هل بدیم، بعد خودمون پیاده بیاییم تا بالا، اونجا سوار میشیم” مسیر کمی در پیش نداشتیم و باید مفصل پیاده روی یا بهتر بگویم کوهنوردی میکردیم. اما متاسفانه منطقی ترین راه همین بود. پیاده شدیم و هل دادیم و ماشین راه راهی کردیم. ما ماندیم و کوه و جاده و آن پیچ تاریخی!
اثری از جناب آقای حسنعلی نجاتی – استان بوشهر