هیچکس نباید میفهمید. نمی خواستم کسی جلوی رفتنم را بگیرد. نذر کرده بودم. خدابیامرز خانمجان همیشه میگفت قبل از اینکه حاجتتان را بگیرید، نذرتان را ادا کنید. من که حاجتم را هم گرفته بودم. اصلاً اگر حاجتم را هم نمیگرفتم باید میرفتم. نگاه بچهها از قاب تلویزیون درست وسط قلبم نشسته بود و تا بغلشان نمی کردم دلم آرام نمی گرفت. بعد از آزمایشگاه بود که بین ملغمهای از احساسات ضدونقیض گیر افتادم و یک سندروم جدید به همهی درد و مرضهایی که قبل از این داشتم اضافه شد. سندروم چه کنم؟ وسط چه کنم چه کنم ها، کولهپشتی ها را از توی کمد بیرون کشیدم و فهرستی که برای سفرهای جهادیمان نوشته بودیم را روی میز، جلوی چشمهایم گذاشتم. کولهی احسان را پر کردم و زیپش را کشیدم. کولهی خودم به دیوار تکیه داده بود و هنوز خیلی چیزها مانده بود که باید توی شکمش جا ساز میکردم. درد تندوتیزی توی مهره های کمرم تیر کشید و سندروم چه کنم توی مغزم فعال تر شد. دفتر جلد آبی را از کشوی میز کار احسان بیرون کشیدم. همهی خاطرات مهم سفرها را توی همین دفتر مینوشتیم. برای هرکدامشان هم یک اسم انتخاب کرده بودیم. دور و نزدیکش فرقی نمیکرد، حتی خاطرات رنگ کردن مدرسهی ابتدایی همین روستای بغل گوشمان که فقط نصف روز طول کشیده بود را هم نوشته بودیم و اسمش را گذاشته بودیم روز رنگینکمان.
دفتر را باز کردم، اولین خاطره بر می گشت به سه سال پیش و سفر سیستان . توی گرمای تابستان زده بودیم به دل جاده و سر از منطقهای کپرنشین درآوردیم. یکی دو روز اول از نذر کردنمان پشیمان شدم اما چند وقتیکه گذشت ، همین سفرها شد بزرگترین دلخوشی زندگی من و احسان که لابهلای نظریههای تالکوت پارسونز و مارشال مک لوهان و صدها نظریهپرداز دیگر قوانین روابط اجتماعی افراد در جامعه را میخواندیم، اما بین خندههای کودکان پابرهنه و سینی چایی که از لرزش دست پیرزن کپرنشین پر از چای شده بود؛ اصل اساسی زندگی را پیدا میکردیم. طوری دلم به سفرههای محبتشان گره خورده بود که تعداد سفرها از یادم رفته و نمیدانستم کجای نذرمان هستیم.
دفتر را تند ورق زدم. هنوز به صفحهی آخر نرسیده بودم که احسان کلید را چرخاند و با صدای بلند گفت: سلام …
ضربان قلبم بالا رفت. احساس کردم صورتم داغ شده. اولین بار بود که میخواستم چیزی را از احسان مخفی نگه دارم. با دفتر خودم را باد زدم تا قرمزی گونههایم خیلی مشخص نشود. از اتاق که بیرون رفتم کیفش را همانجا جلوی در انداخته و روی نزدیکترین مبل ولوو شده بود. ابروهای در هم گرهخورده و گوشه های آویزان لبش نشان از خبر های خوبی نداشت. سلام که گفتم، خم شد و کنترل را از روی جلو مبلی برداشت. خیره به صفحه تلویزیون، جواب سلامم را داد.
اوضاعواحوال احسان، لرزش دستها را هم به همهی احوالات قبلیام اضافه کرد. تندتر خودم را باد زدم: چیزی شده؟
مثل فنر از جایش پرید و کنترل را پرت کرد روی میز: هر کاری کردم با مرخصیم موافقت نکردن. رئیس رک و راست تو صورتم نگاه کرد و گفت اگر می خوای بری برو ولی دیگه برنگرد شرکت. میگه من با دانشگاه رفتنت مدارا کردم نمیشه که هر وقت دلت خواست بری مسافرت.
دفتر را تندتر تکان دادم: حالا چی کار کنیم؟
مشت دست راستش را محکم به کف دست چپش کوبید: نمی تونیم بریم. دو ماه دیگه موعد قرارداد خونه است و حتما آقای کمالی یه مقدار اجاره رو زیاد می کنه اگه الآن بیکار بشم معلوم نیست دوباره کی بتونم کار پیدا کنم.
دفتر را آرام از جلوی صورتم کنار بردم: نمیریم؟ یعنی منم …
احسان خودش را روی مبل پرت کرد و خیره به چشمهایم گفت: تو با بچههای گروه می ری؟
بیاختیار سرم را به سمت پایین تکان دادم. سندروم چه کنم دوباره توی سرم بلوا به پا کرده بود. نیامدن احسان بهانهی خوبی بود. صبر میکردم و سفر بعدی را باهم میرفتیم؛ اما واقعا معلوم نبود چند وقت دیگر بتوانم به یک همچین سفر هایی بروم: آخه سمانه و تینا هم دارن میان.
پشت چشمی نازک کرد و دفتر را از دستم کشید. از همانجایی که علامت گذاشته بودیم دفتر را باز کرد و طوری فریاد کشید که من هم بی اختیار جیغ زدم. خیره به صفحهی باز دفتر سرش را تکان میداد. خودم رو جلوتر کشیدم و دفتر را نگاه کردم. سفید بود و جز شمارهای که روی خط اول نوشته بودیم هیچچیز دیگری نداشت. گردن کشیدم و شماره را که دیدم سندروم چه کنم توی مغزم کلاً نابود شد و تکهی آخر جورچین ماجراهای امروز سر جایش قرار گرفت. بیشتر از یک ماه بود حاجتمان را گرفته و نذرمان ادا نشده بود. احسان نگاهم کرد و قبل از اینکه حرفی بزند؛ گفتم: می تونم تنها برم. این چهلمین سفره نباید به همین راحتی از دستش بدیم. نذرمون که یادت نرفته چهل تا سفر جهادی، درو و نزدیکش هم فرقی نمی کنه.
احسان دست توی موهای بههمریختهاش برد و گفت: دو سه ماه دیگه عیده میریم و چهلمی رو هم پاس میکنیم ان شاالله.
از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم: اولاً چهار ماه دیگه عیده بعدش هم معلوم نیست تا اون موقع چه اتفاقی بیافته. من فردا همراه بچهها راهی می شم تو هم تو این یکی دو هفته یا برو خونه ی مادرم یا خونه ی مادر خودت که از گرسنگی تلف نشی.
نیم ساعتی از نیمهی شب گذشته بود و گل سرهای روبانی را برای دختربچهها کوک میزدم. توی هر سفری که میرفتیم سی چهل تا از این گل سرها با خودم میبردم. توی اوج ناراحتی وقتی چشمشان به اینها میافتاد از ته دل میخندیدند. مخصوصا وقتی موهای بههمریختهشان را شانه میزدم و گلهای رنگی را خودم روی موهایشان محکم میکردم.
احسان روبهرویم نشست: چرا اصرار داری این سفر رو بری؟ اگر به خاطر نذرمون میگی…
اجازه ندادم حرفش را تمام کند: بعدازاینکه برگشتم برات همهچیز رو تعریف میکنم. فقط تو راضی باش و برام خیلی دعا کن.
لبخندی زد و کیسهی پلاستیکی پر از جعبههای کوچک مداد رنگی را جلوی پایم گذاشت: خدا ازت راضی باشه ان شالله. فقط قول بده مراقب خودت باشی. اینا رو تو راه شرکت خریده بودم که با خودمون ببریم. کیسه پلاستیکی را جلوتر کشیدم: مطمئنی راضی هستی دیگه؟
احسان چشم هایش را ریز کرد و سرش را جلوتر کشید: مطمئنم، ولی دو روز دیگه بهشت که خواستی بری باید من و هم با خودت ببری.
با خنده گفتم: حالا ببینم چی میشه. فکرام رو می کنم و بهت خبر می دم.
تا روشن شدن هوا، ده دقیقه هم خوابم نبرد. حرفهای دکتر توی سرم تکرار میشد. انگار کار و زندگی نداشت که تا خود صبح توی فکر و خیال من داشت قدم رو میرفت.
نیم ساعت زودتر از ساعت حرکت به ماشین رسیدیم. همینکه از پلهی اول اتوبوس بالا رفتم، بوی عجیبی که شبیه هیچ بوی دیگری نبود توی مشامم پیچید و دلورودهام را به همریخت. سرگیجه از همان پله اول خرخرهام را گرفته بود تا به تردیدی که دیشب قلم پایش را شکسته بودم، دوباره میدان بدهد. شیشهی کوچک عطر سیب را از کیف گردنیام بیرون کشیدم و زیر دماغم گرفتم. روی یکی از تکصندلیهای کنار پنجره جاگیر شدم و پردهی چرک مردهی اتوبوس را کنار زدم. احسان که یکی دو متر آنطرفتر ایستاده بود؛ خودش را زیر پنجره رساند و دستش را به شیشه چسباند. دستم را روی شیشه گذاشتم و بغضم گرفت. به هر زور و زحمتی بود لبخند نصفه و نیمهای زدم. اگر اتوبوس چند دقیقهی دیگر معطل میکرد، اشکم سرازیر میشد و همهچیز را برای احسان میگفتم. ماشین که راه افتاد نفس راحتی کشیدم. به سینهی خاکستری جاده خیره شدم و کلمه به کلمهی پیامکی را که میخواستم برای احسان بفرستم؛ توی ذهنم بالا و پایین کردم. نفس عمیقی کشیدم و گوشی را دست گرفتم. سمانه از صندلی کناری سرش را خم کرد و با خنده گفت: اینقدر زود دلت تنگشده؟ یک ساعت بیشتر نیست که راه افتادیم ها.
صفحه گوشی را کج کردم: می خوام به مامانم پیام بدم.
سمانه لبولوچهاش را آویزان کرد: منم باور کردم
رو به تینا کرد و گفت: به مااامااانش که اومده بود بدرقه و سفت به شیشه چسبیده بود …
دونفری زدند زیر خنده. صفحهی گوشی را باز کردم. حرفها را کنار هم چیدم و همهچیز را برای احسان نوشتم. دستم را روی گزینهی ارسال گذاشتم و ضربان قلبم تند شد. نمیدانستم احسان چه جوابی میدهد، شاید این یک ساعت طی شده از راه را میآمد و باهم برمیگشتیم. از فرستادن پیامک پشیمان شده بودم ولی پیغام تائید ارسالش هم رسیده بود. توی دلم دعا کردم دستش توی شرکت بند باشد و تا غروب پیامک را نبیند. گوشی را هنوز توی کیفم نگذاشته بودم که جوابش رسید.
حلقم خشک شده بود. میترسیدم پیامک را باز کنم. چشمم به دو تا پسر جوانی افتاد که روی جفت صندلی ردیف اول نشسته بودند و پیراشکی شکلاتی میخوردند. دلم پیراشکی شکلاتی خواست اما از شانس من این دو نفر تازه وارد گروه شده بودند و چندان باهم آشنایی نداشتیم. آب دهانم را قورت دادم و رفتم سراغ پیامکی که رسیده بود. میخواستم بیخیال باز کردن پیامک شوم ولی اگر احسان میخواست دنبالم بیاید باید زودتر متوجه میشدم، شاید هم میتوانستم با واسطه کردن سمانه و شوهرش حمید احسان را راضی کنم. چشمم را بستم و پیامک را باز کردم. عطر پیراشکی شکلاتی شدید شده بود. سرگیجه گرفته بودم. چشم باز کردم. یکی از پسرها درست پشت سرم ایستاده بود و با حمید صحبت میکرد. پیراشکی گاز زده توی دستش بود و همینکه جواب سؤالش را گرفت؛ برگشت سرجایش. احسان هفت هشت تا پیامک فرستاده بود. دو سه تای اولی شکلکهای قلب و آدمکهایی بود که چشمهایشان قلبی شده بود. خیالم راحت شد که عصبانی نیست. نوشته بود: باید دیشب بهم میگفتی. خدا رو هزار مرتبه شکر. دلم می خواد زنگ بزنم ولی گفتی که نمی خوای بچهها متوجه بشن. بمونه وقتی رسیدی باهم حرف میزنیم. خیلی مواظب خودت باش خیلی. خوشحالم که چهلمین سفر رو هم تنهایی نرفتی. گوشی را به قلبم چسباندم. پلکهایم سنگین شده بود. دلم میخواست تا خود کرمانشاه بخوابم. عطر پیراشکی شکلاتی دست از سرم برنمیداشت. چشمهایم را بستم و به جبران بیخوابی دیشب تا مقصد خوابیدم. از اتوبوس پیاده شدیم. چهار روز پیش زلزله زندگی ها را درهمپیچیده بود. چادرهای هلالاحمر برپاشده و چندتایی هم سوله بافاصلهی دورتر دیده میشد. سرم را به گوش سمانه نزدیک کردم: کجا هستیم؟
سمانه سرش را برگرداند و نگاهم کرد: نیویورک .یک دو ساعت دیگه هم جلسه ی سران کشور ها شروع میشه.
تینا مجکم به شانه ی سمانه زد: الان وقت شوخی نیست . ببین چه به حال و روز مردم اومده ؟ سرش را چرخاند و ادامه داد: حواست کجاست ؟قرار بود بیاییم سر پل ذهاب دیگه.
دنبال بچههای گروه که به سمت سولهها میرفتند؛ راه افتادم. جلوی سولهای که یکی از دیوارهایش شکسته و کج بود؛ مرد بلند قامتی گفت: اینجا می تانین وسایلتان را بذارین. همین جاهم استراحت کنید. شرمندهتان هستیم پسلرزهها به ایی سولهها هم رحم نکرده.
حمید جلو رفت و دستش را روی شانهی مرد گذاشت: این چه حرفیه برا خیلی هم خوبه. وسایلمون رو که بذاریم میام خدمتتون تا ببینم کجا لازمه دست بهکار بشیم.
سوز سرمایی که حس میکردم قوت دارتر از سرمای دومین ماه پاییز بود. کوله را از پشتم برداشتم. لبهی روسری را جلوی صورتم گرفتم تا گردوخاک حالم را به هم نریزد. احساس ضعف شدیدی میکردم و دلم میخواست همهی خوراکیهایی را که توی کولهام جاساز کرده بودم یکجا بخورم. سرم را چرخاندم از ساختمانهای بلند جز تیرآهنهایی که پارههای سیمان بهجای جایشان چسبیده بود؛ چیز دیگری دیده نمیشد. دنبال سمانه راه افتادم. مردها بیرون سوله جاگیر شدند. توی سوله هم جای زیادی نبود نصف سوله را با بستههای آبمعدنی و جعبههای بیسکوییت شکلاتی پرکرده بودند. همینکه کلمهی شکلاتی را دیدم، دوباره یاد پیراشکی شکلاتی افتادم و سرم تاب برداشت؛ چشمهایم سیاهی رفت و سمانه زیر بازویم را نگرفته بود؛ با سر به زمین می خوردم .
سمانه با چشم های گرده شده نگاهم کرد و گفت: چته؟ یه کم اینجا استراحت کن روبهراه که شدی بیا سمت چادرها می خوام بساط نقاشی و کاردستی بچهها رو راه بندازم.
سرم را تکان دادم و به کولهام تکیه کردم. سمانه که بیرون رفت تازه متوجه شدم که درست کنار همان دیوار شکسته و کجوکوله جاگیر شده ام. دیواری که معطل یک پسلرزهی دیگر بود. صدای تینا را از پشت سرم شنیدم: عجله نکنی ها. حسابی استراحت کن.
صدای دکتر با صدای تینا در هم رفته بود: باید حسابی استراحت کنی. بهتره بگم استراحت مطلق بالاخره بعدازاین همه مدت باید خیلی مراقب باشیم.
چشمهایم را بستم و کنار همان دیوار کجوکوله، پشت به جعبههای بیسکوییت شکلاتی نیم ساعتی استراحت مطلق کردم.
چندتایی گل سر و جعبههای مداد رنگی را برداشتم و از سوله بیرون زدم. تا چادرها راه زیادی نبود. یکی از زنها جلوی چادر را جارو می زد و زن دیگری لباسهای خیس را از طنابی که بین دو تا چادر بسته بود؛ آویزان میکرد. چند چادر جلوتر پیر زنی روی زمین نشسته و دانه های تسبیح فیروزه ای را توی نخ می انداخت. حمید زیر بغل مردی را گرفته و به سمت یکی از چادرها میرفت. مرد یک دستش را روی سرش گذاشته و با صدای بلند گریه میکرد. بین نالههایش دایکم میگفت و محکم به صورتش میزد.
از صدای بچههایی که شعر میخواندند جای سمانه را پیدا کردم. بچهها با دیدن جعبههای مداد رنگی ذوقزده دورهام کردند. نفهمیدم زمان چطور گذشت و هوا تاریک شد. یک نفر دو سه تا چادر آنطرفتر اذان میگفت: پیرزنی که گلونی نارنجی و مشکی به سرش بسته بود از یکی از چادرها بیرون آمد و دست سمانه را گرفت. من و سمانه زبان کردی بلد نبودیم. پشتهم حرف میزد و دست سمانه را میکشید. تینا خودش را رساند و با پیرزن حرف زد. رو به من و سمانه گفت: میگه بیایین تو چادر ما نماز بخونین. میگه شماها به خاطر ما اینهمه راه رو اومدین و دوست داره که مهمان اون و عروسش باشیم. اسمش هم سایداست[1]. عروسش فارسی بلده رفته چند تا چادر اون طرف تر نوزاد همسایه رو حموم کنند. الآن میرسه.
پسرش از چادر بیرون آمد و به تینا گفت که بیرون می ماند تا ما توی چادر راحت باشیم. نمیشد دعوتشان را بیجواب گذاشت. هر چیزی که از سهمیهی نانوآب و بیسکوییت داشتند راروی سفرهی کوچکی چیده و منتظر ما بودند. اگر بعد از دو ساعت حمید دنبالمان نمیفرستاد معلوم نبود کی اجازه میدادند که چادرشان را ترک کنیم. همه که جمع شدند. حبیب دستهایش را به هم مالید و گفت: می خوام دستبهجیب بشین. هر کس هرچقدر می تونه کمک کنه. می خوام زندگی یه آدم رو تو همین یکی دو روز سرپا کنیم. همه به حمید نگاه میکردند و منتظر بودیم تا بقیهی ماجرا را تعریف کند. حمید شروع کرد به حرف زدن: زانیار قناده. بیست سال کار کرد تا تونست سه ماه پیش یه مغازهی شیرینی فروشی برای خودش بهتنهایی سر پا کنه و زلزله نتیجهی بیست سال زحمتش رو تو چند دقیقه از بین برد. بهش گفتم اگر برات لوازم شیرینیپزی رو تهیه کنیم حاضری دوباره دست بهکار بشی؟ اولش گفت نه ولی کمکم راضی شد. میگفت اگر بپزم تو این اوضاع کی ازم شیرینی می خره؟ من بهش گفتم ما براش میفروشیم. الآن هم می خوام همت کنین و به بقیهی بچههای جهادی که جاهای دیگه ی شهر مشغول به کار هستند برسونید که تا فردا عصر به امید خدا کار زانیار رو راه بندازیم. هر جور شیرینی و شکلاتی رو هم که پخت بین مردم و خودمون میفروشیم. حالش خیلی بده می خوام سرپا بشه . اسم شکلات که آمد دوباره سرگیجه گرفتم و چشمهایم سیاهی رفت. خودم را به سوله رساندم و به خواب پناه بردم.
از صبح زود دختربچهها جلوی سوله صف کشیده بودند تا موهایشان را ببافم. کار هرکدامشان که تمام میشد دست دور گردنم میانداخت و عکس میگرفتیم. درد از مهرههای کمرم راه باز کرده و توی همین دو سه روز خودش را به مهرههای گردن رسانده بود. زردی صورتم توی عکسها هم دیده میشد. احسان روزی صدبار زنگ میزد و هر بار برایش میگفتم که حالم حسابی روبهراه است. دروغ نگفته بودم. حالم با خندههای بچهها روبهراه بود و سایدا حسابی هوایم را داشت. همان شب اول که از چادرشان بیرون میآمدم دستم را گرفت و به شکم خودش اشاره کرد. عروسش زیر گوشم گفت که از رنگ و رویم همهچیز را فهمیده. هر عطر و بویی که از چادرهای اطراف بلند میشد؛ پیالهای دست میگرفت و چند دقیقه بعد دور از چشم دیگران بهاندازهی یک قاشق هم شده توی دهانم میگذاشت. ولی من پیراشکی شکلاتی می خواستم. ویار سمجی بود که دست از سرم بر نمی داشت. خانم جان می گفت اگر ویار زن حامله بر آورده نشود بچه عیب و ایراد دار به دنیا می آید. هر وقت که یاد حرفش می افتادم، سرم گیج میرفت. سمانه دوان دان به طرفم آمد و دستهایش را محکم به هم زد: نزدیک به ده میلیون از بین بچههای جهادی جمع شد و هر چی که زانیار لازم داشت براش خریدن. باورت نمیشه از صبح دستبهکار شده و دو تا سینی بزرگ پخت کرده. می خوای بریم یه سری بهشون بزنیم؟ از جایم بلند نشده بودم که تینا با پاکتی کاغذی به طرفمان آمد: بیایین ببینید آقا زانیار چه کرده؟
پاکت را از دست تینا گرفتم. ضربان قلبم بالا رفت. نزدیک بود آب از لبولوچهام شرِّه کند. بیمعطلی پیراشکی شکلاتی را از توی پاکت بیرون کشیدم و شروع کردم به خوردن. چشمهایم جایی را نمیدید. فقط صدای سمانه را میشنیدم که میگفت: آروم تر، حالا خودت رو خفه نکنی…؟
تمام دو هفتهی بعد از آن روز را که آنجا بودیم، اولین مشتری پیراشکیهای شکلاتی زانیار خودم بودم. اتوبوس منتظر بود و دلم نمیآمد از اینهمه زندگی دست بردارم. زانیار چهل سینی پیراشکی پخت کرده بود و با کمک چند نفر دیگر پشت وانت میگذاشتند تا به جاهای دیگر شهر برسانند. سرگیجههای اول سفر را بین طعم شیرین پیراشکیهای شکلاتی زانیار جاگذاشته بودم و پای رفتن نداشتم. زیپ کوله را باز کردم. تا بقیهی کولههایشان را جابهجا میکردند؛ وقت داشتم. دفتر آبی را از بین گلونی یادگار سایدا بیرون کشیدم و زیر عنوان سفر چهلم نوشتم: پیراشکی شکلاتی و بالای برگه ی بعدی شماره ی چهل و یک را یادداشت کردم …..
اثری از سرکار خانم سمیه سلیمانی شیجانی – استان گیلان