مشهدی عباس دو دستش را روی قاب در ستون کرد و با ابروهای گره خورده، ما را نگاه میکرد. یاسمن در حالی که روی پله سیمانی مسجد ایستاده بود با صدای دو رگهای به او گفت:«مشهدی عباس ما که هفته پیش صحبت کردیم و من خدمت شما گفتم که قراره یه گروه جهادی بیاد لیفکو[1]، یه رنگی به در و دیوار مدرسه بزنه و چهار کلام احکام و قرآن یاد مردم بده، نگفتم؟!»
مشهدی عباس بیتوجه به حرف او، در حال بستن در پوست پوست شده مسجد بود که یاسمن روی پا چرخید و به سمت سیمین اشاره کرد و گفت: «ما حتی یه دکتر خانم هم با خودمون آوردیم که زنهای روستا راحت باشن»
در نیمه باز ماند و تنها نیمی از صورت اصلاح نشده و پیراهن سفید چرک شده مشهدی عباس دیده میشد که با صدای بریده بریدهای به یاسمن گفت:« شما گفتی گروه جهادی، نگفتی پنج، ششتا ناموس مردم، درسته این مسجد چند ماهه امام نداره اما من که نمردم»
یاسمن که دستهایش آویزان مانده بود، یک پله بالاتر رفت و گفت:«پدرجان حرف شما درست. ما که تنها نیستیم، آقای سعیدی بنده خدا برای پشتیبانی با ما اومده و شما هم….»
مشهدی عباس در مسجد را محکم بست و صدای چرخیدن کلید در قفل، شبیه آب سردی بود که روی سرمان ریخت. نگاهی به گوشیام انداختم، در ذهنم دنبال کسی میگشتم که واسطه ما و مشهدی عباس شود و یا لااقل مشورتی بدهد که چکار کنیم. یاد حاج آقا محمدی، امام جماعت مسجد محلهمان افتادم. آن زمان هنوز قدم به دستگیره در مسجد نمیرسید که او و خانوادهاش در خانهای مجاور مسجد مستقر شدند. بارها سر سفره هم نشستیم و نان و نمک یکدیگر را خوردیم و هروقت گرهای در کارمان میافتاد و فکرمان به جایی قد نمیداد، پشت در خانهشان بودیم. شمارهاش را گرفتم اما یادم رفته بود که سه ساعت جاده ناهموار را پایین آمدیم و خبری از دکل مخابراتی و آنتن گوشی نبود.
یاسمن همانجا روی پله خاک گرفته مسجد نشست و بیخ چشمهایش را با سرانگشت فشار میداد و زهرا هم به دیوار آجرنمای مسجد تکیه داد وزیر لب ذکری میگفت.
سنگ قبرهای کوتاه و بلند خزه زده، حیاط مسجد را پوشانده بود و بوی ساقههای سبز برنج شالیزارها مشامم را غلغلک میداد.
پوستر رنگ و رو رفته روی در مسجد، من را یاد روزی انداخت که یاسمن با دندان چسب نواری را جدا میکرد و پوستری را روی در اتاق بسیج دانشگاه میچسباند. ورودی نیمسال دوم بودم و ترم اول. دفتر کلاسوریام را درآغوش داشتم و با کنجکاوری پوستر را میخواندم. «اردوی جهادی، ویژه خواهران». میدانستم اردوی جهادی، شبیه اردوهایی نبود که رفتهام اما تا به خودم آمدم، مقابل یاسمن ایستاده بودم و سوال پیچش میکردم. «کار فرهنگی در روستاهای محروم»، این جملهای بود که یاسمن به من گفت و تا چند روز ذهنم را درگیر کرد.
سیمین کنار قبری ایستاده بود و با کلاه آفتگیرش، خودش را باد میزد. بتول و سمیه هم زیر سایه درخت بلوط ایستاده بودند و این پا و آن پا میکردند.
چشمم از گرما سیاهی میرفت و بذاق دهانم از تشنگی خشک شده بود. ساکم را روی سنگ قبری گذاشتم و چشم چرخاندم تا شاید شیرآبی پیدا کنم.
دختربچهای با دمپایی سبزرنگ که چند ساقه برنج در دستش بود سلانه سلانه به سمتمان آمد. موهای فر خورده خرماییاش از روسری بیرون زده بود و زیر پیراهنش، شلوار قرمز رنگی پوشیده بود. بتول به سمتش رفت و روی زانو نشست و گفت:«دختر خوشگل، اسمت چیه؟!»
دختربچه لبخند شیرینی تحویلش داد و زیر لب چیزی گفت. بتول سری تکان داد و از او خواست بلندتر صحبت کند.
یاسمن بلند شد، از پلهها بالا رفت و چند ضربه آرام به در مسجد زد و گفت:«حاجی، مهمون حبیب خداست بعد شما در، روی مهمون خونه خدا میبندی؟!»
زهرا هم یکی دوتا پلهها را بالا رفت و بازوی یاسمن را گرفت و گفت:«بیا بریم مدرسه مستقر شیم»
یاسمن با لب و لوچه آویزان نگاهی به او انداخت و گفت: «مدرسه چیه دختر، کلا دوتا کلاس درب و داغونه، نمیشه شب اونجا موند»
گِل مشهدی عباس و آقاجان را انگار از یک جا برداشتهاند. شبی که حرف اردوی جهادی یک هفتهای در خانهمان شد، آقاجان پایش را در یک کفش کرد که این همه کار خیر، حالا چرا رفتن به یک روستا و کار جهادی، دختر را چه به این حرفها. آسمان ریسمان بافتم و کلی دلیل و برهان برایش چیدم که بعضی کارها زنانه است و یک زن حرف زن دیگر را بهتر میفهمد. سرآخر دست به دامان حاج آقا محمدی شدم و از او خواستم میان من و آقاجان وساطت کند.
تشنگی کلافهام کرده بود. سر چرخاندم و یک شیر آب گوشه حیاط دیدم. دبه خالی سرکهای کنارش افتاده بود و زاویه لوله آب، تار عنکبوت بسته بود. شیر زنگ زدهاش را به سختی چرخاندم اما آبی در کار نبود. سیمین در حالی که داخل ساکش را نگاه میکرد، گفت:«فاطمه بیا من آب دارم»
آب دم کرده سیمین کمی حالم را جا آورد اما چشمانم از گرما هنوز دودو میزد.
بتول، دختربچه را روی پایش نشانده بود و برایش شعر میخواند اما او به چشم برهم زدنی بلند شد و به بیرون مسجد دوید. دو زن روستایی از وسط شالیزار کنار جاده بیرون آمدند، داسهایشان را روی زمین گذاشتند و در حالی که لبخند میزند وارد حیاط مسجد شدند. پوست صورتشان آفتاب سوخته و زمخت بود و دور کمرشان چادر شب بسته بودند. یاسمن به سمتشان رفت و با لبخندی تصنعی با آنها دست داد. دختربچهای هم که رفته بود، با دو دوستش برگشت و به سمت بتول دویدند.
پارچه سبز دو مچم، خیس از عرق بود و پررنگتر به نظر میرسید.مامان طلعت همه جا متبرکش کرده و آمدنی به دستم بست که ته تغاریاش صحیح و سالم برود و برگردد و حرفی برای آقاجان نماند. آقای سعیدی، راننده مینیبوسمان در حالی که عرق صورتش را با گوشه چفیه پاک میکرد از بالای جاده میآمد. سه زن دیگر هم با چهرههای خندان وارد حیاط مسجد شدند.
آقای سعیدی به سمت یاسمن رفت و با تعجب گفت:«هنوز داخل نرفتید؟! منتظر بودم خبر بدید وسایل رو خالی کنم»
یاسمن هوفی کشید و نگاهی به مسجد انداخت. مشهدی عباس پشت پنجره ایستاده بود و به ما نگاه میکرد. دو پسربچه هم پابرهنه به سمت بتول دویدند.
زنی که طره موهای جو گندمیاش روی پیشانی افتاده بود، روی سنگ قبری نشست و به سیمین گفت فشارش را بگیرد. سیمین با بیمیلی دستگاه فشارسنج را از ساکش بیرون آورد و گفت:«مادرجان الان شما از سر زمین اومدی و هوا هم خیلی گرمه، اینطوری نمیشه فشارتون رو درست گرفت»
بار اولی که سیمین را در جلسه توجیهی دیدم به نظرم گوشت تلخ و فیس و افادهای آمد اما هم صحبتی با او در مسیرآنقدر برایم شیرین بود که دیگر فاصلهای میانمان نمیدیدم.
آقای سعیدی پشت در مسجد ایستاده بود و مرتب به در میکوبید و میگفت: «حاجی در رو باز کن، خدارو خوش نمیاد این همه راه رو تو این گرما اومدیم»
دختربچهای با چشمهای تیلهای و پیراهن بنفش سادهای به سمتم آمد و گفت:«خاله مَرا ویشتاییه»
دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم:«متوجه نشدم، چی میخوای عزیزم؟!»
بتول با صدای بلندی گفت:«خوراکی میخواد، گشنشه»
مامان طلعت دو لقمه الویه و چند شیرینی از جشن دیروز نیمه شعبان برای تو راهی در ساکم گذاشته بود. زیپ ساک را باز کردم و لقمه را جلوی بینیام گرفتم. گرمای هوا، فاسدش کرده بود و بوی ترشیدگی میداد. نایلون شیرینی را باز کردم و به سمت دختربچه گرفتم. بچههای دیگر هم آمدند و نفری یک شیرینی به همهشان رسید.
یاسمن در حالی که ردّ پله خاکی مسجد روی چادرش افتاده بود، دست راستش را به پهلو گرفت و انگشت به دهان به مسجد نگاه میکرد.
بچهها دور تا دور بتول نشسته بودند و به نوبت بعد از گفتن بسم الله، برچسب جایزه میگرفتند. سمین هم روی پا چمباتمه زده بود و به عقربههای فشارسنج نگاه میکرد.
نگاهی به ساعتم انداختم. دو ساعتی بود که معطل توی حیاط ایستاده بودیم. مشهدی عباس سرسختتر از آن بود که فکرش را میکردم . او حتی در را روی گیس سفیدهای روستا هم باز نکرد.
دخنر نوجوانی که دو گوشه روسری گره خوردهاش را با دست گرفته بود با تردید به سمتم میآمد. رو به رویم ایستاد، چینی به بینیاش انداخت و گفت:«خ خ خخاله، ش ش ش شما، م م م معلم، م م م ما، ه ه ه هستید؟!»
دستی روی سرش کشیدم و نگاهی به مسجد انداختم و گفتم: «اگه بتونیم تو مسجد مستقر بشیم، یک هفتهای میتونیم ریاضی با هم تمرین کنیم»
چشمهای درشت و سبز دخترک برقی زد و دندانهای سفیدش روی صورت گندمیاش مثل مروارید درخشید.
آقای سعیدی روی پله مسجد نشست و در حالی که مرتب عرق صورتش را با چفیه میگرفت به یاسمن گفت:«خانم کلهر تکلیف چیه؟! اگه قرار به رفتنه، سه ساعت راه داریم و تا به تاریکی نخوردیم باید برگردیم»
یاسمن سر چرخاند و نگاهی به حیاط انداخت. دو ردیف از بچههای روستا جلوی بتول نشسته بودند و آیهای را تکرار میکردند و در گوشهای دیگر، زنها دور سیمین جمع شده بودند و منتظر بودند تا نوبتشان شود.
سرم درد میکرد و شقیقههایم تیر میکشید. مرتب به مسیر آمده فکر میکردم و حالا که باید دست از پا درازتر برمیگشتم. کلمهها را در ذهنم بالا و پایین میکردم و مانده بودم به آقاجان چه بگویم که صدای جیغی از پشت مسجد، مو به تنم سیخ کرد.
پشت سر یاسمن و زهرا پا تند کردم و به پشت مسجد رفتیم. آنجا اتاقکی بود با دیوارهای نم زده و تعدادی ظرف و ظروف و دو دست رختخواب. دختری بیست و چند ساله که یک طرف صورتش کج بود و دستهایش از مچ آویزان، به دیوار اتاقک تکیه داده بود و بلند بلند گریه میکرد.
پیرزنی از پشت سر گفت:« طفلک خیر از جوونیش ندیده، زن مشهدی عباس که سر زا رفت و این بچه مادرشو ندید. وقتیام بزرگ شد، پسر غلام اسمشو گذاشت روشو و بعد رفت گم و گوور شد خیر ندیده»
زن جوانی که دست به سینه ایستاده بود، سرش را جلو آورد و به آرامی گفت:« بعضیها هم میگن جنی شده و چون خیلی خوشگل بوده از روی حسادت براش دعایی چیزی نوشتن که دیونه شده»
سیمین از بین جمعیتی که جلوی در ایستاده بودند، خودش را جلو کشید و وارد اتاقک شد. سر دخترک را به سینه گرفت و همانطور که نوازشش میداد، گفت:«عزیزم، چی ناراحتت کرده؟! نگران نباش، ما اینجاییم»
سیمین اشارهای کرد و یاسمن دستهایش را بالا برد و با صدای بلند گفت:«بزرگواران لطفا تشریف ببرید در حیاط مسجد و اینجا رو خلوت کنید، خواهش میکنم، بفرمائید»
چشمم به پارچ استیل عرق کردهای روی طاقچه افتاد. یک لیوان پر کردم و به سمت سیمین گرفتم. سیمین کمکم آب را به دختر خوراند و دلداریش میداد.
سایه مشهدی عباس روی فرش نخنمای اتاقک افتاد. دختر وقتی او را دید، لبخندی زد و گفت:«باباجان بیا تو…بیا…بیا دوستامو ببین»
مشهدی عباس سرش را پایین انداخت و با چهرهای محزون به گوشهای زل زد.
زن جوانی که دست روی شکمش گذاشته بود و نفس نفس میزد، از مشهدی عباس اجازه گرفت و تلوتلو خوران وارد اتاقک شد.
زن کنار سیمین یله شد، نفسی تازه کرد و بعد با بغض گفت:«خانم، به من گفتن شما دکترید، طفلم دو روزه تکون نمیخوره و دلم مثل سیر و سرکه میجوشه» زن، اشک روی صورتش را با دست گرفت و گفت:« نذز علی اصغر کردم که طوریش نشده باشه»
سیمین دستش را گرفت و همانطور که شرح حالش را میپرسید، از من خواست ساکش را بیاورم. مشهدی عباس جلوی در نبود. چشم چرخاندنم حتی آن اطراف هم نبود. کقشهایم را خوابیده پوشیدم و سلانه سلانه به سمت حیاط مسجد میرفتم که صدای صلواتی بلند شد. حیاط مسجد پر از زنها و بچههای روستا بود و یاسمن و زهرا خندان به سمت مینیبوس میرفتند. در مسجد باز بود و دخترک چشم سبز روی پله ایستاده بود وبه من لبخند میزد.
اثری از سرکار خانم فاطمه فتحیفر – استان گیلان
[1] یکی از روستاهای توابع شهرستان شفت در استان گیلان