وقت سفر رسیده؟

هوا تاریک است، آرام وارد خانه پیرزن می‌شوم و گوشه‌ای می‌نشینم. پیرزن سجاده کهنه و قدیمی‌اش را گوشه‌ی اتاق پهن کرده و نماز می‌خواند. هر از چندگاهی که خسته می‌شود به دیوار تبله کرد تکیه می‌دهد تا درد کمرش تسکین پیدا کند. سینا در می‌زند بعد یا الله می‌گوید و داخل می‌شود. استانبولی را روی سرش گذاشته، با آن که هیکل نحیفی دارد خوب تعادل استانبولی را روی سرش حفظ کرده. پیرزن که سلام نمازش را می‌دهد مضطرب نگاهم می‌کند و بعد رو به سینا می‌گوید:

  • آخه ننه مگه روز ازت گرفتن این وقت شب تنهایی تو این سرما داری کار می‌کنی، به خدا من راضی نیستم.

سینا لبخند پت و پهنی می‌زند. استابنولی رو روی زمین می‌گذارد و می‌گوید:

  •  ما فردا باید برگردیم، بچه‌ها هم جون نداشتن بیان کمک، نه این که نخوان، همه از خستگی از حال رفتن. با مسئولمون که صحبت کردم گفت گروه بعدی میان براتون سقف تعمیر می‌کنن.

همانطور که حرف می‌زند دست به کار می‌شود از چهار پایه بالا می‌رود ملات را با دست روی ترک خوردگی‌های سقف می‌مالد، بعد دوباره پایین می‌آید، تخته ماله را برمی‌دارد زیر لب یا علی می‌گوید و از چهارپایه بالا می‌رود. انگشتانش از سرمای داخل خانه کرخت شده، هنوز جای تاول‌ بیل زدن‌های دیروز می‌سوزد اما نمی‌خواهد به روی خودش بیاورد.

  • ولی من ترسیدم تا اون وقت برف و بارون بیاد, شما هم دیگه سنی ازت گذشته خونه پر آب شه.

پیرزن چهارقد کهنه و رنگ و رو رفته‌اش را روی سرش مرتب می‌کند، به زحمت از جا بلند می‌شود، کمرش خمیده است و به سختی راه می‌رود، کنار چراغ گرد سوزش می‌نشیند، استکان چرک مرده‌ی کمر باریکی را بر می دارد و همانطور که چای کم رنگ جوشیده‌ای برای سینا می‌ریزد می‌گوید:

  •  حق داشتن خسته باشن، ده روزه دارن کار می‌کنن تا حموم این روستا رو بسازن، خدا خیرشون بده، تو هم بیا پایین یه چایی بخور دو ساعته داری دست تنها کار می‌کنی. من که راضی نبودم به زحمتت، این همه سال همینطوری زندگی کردم این چند وقت هم روش بیا پایین ننه، بیا.

سینا همانطور که تقلا می‌کند می‌گوید:

  • دستت درد نکنه، الان میام.

 پیرزن برمی‌گردد کنار سجاده‌اش می‌نشیند تسبیح تربتش را دست می‌گیرد و آرام ذکر می‌گوید.

  • میگم ننه! یه بوی خوبی میاد؟ شما هم احساس می‌کنید؟ مثل بوی گل خوشبو که شبیه هیچ گلی هم نیست.

پیرزن سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند. سینا از روی چهارپایه پایین می‌آید استکان چایی‌اش را برمی‌دارد و کنار پیرزن می‌نشیند.

  • چی بگم ننه، من خیلی وقته دیگه متوجه بوها نمی‌شم.

سینا چایی‌اش را هورت بالا می‌کشد، پیرزن دست داخل جیب جلیقه‌اش می‌کند و می‌گوید:

  • ننه قند ندارم! چاییتو تلخ نخور یه کمی کشمش دارم تو جبیبم بیا، دیروز بتول خانم بهم داد.

دستان لرزانش را به سمت سینا می‌گیرد. سینا همانطور که به چروک‌های دستانش نگاه می‌کند یاد دستان مادرش می‌افتد.

  • ننه! من مادرم چند سال پیش سرطان گرفت از دنیا رفت، تو جای مادرم دعام می‌کنی؟ امشب خیلی دلم براش تنگ شده، بیشتر وقتا دلتنگشم ولی امشب..
  • خدا رحمت کنه مادرتو، شیرش حلالت که همچین پسری تربیت کرده، من که لایق نیستم، انشالله خدا به حق ابالفضل حاجتت دلت بده.

سینا دوباره دست به کار می‌شود. پیرزن هم قامت می‌بندد. بلند می‌شوم نزدیک‌تر می‌روم، حالا دقیقا پایین چهارپایه ایستاده‌ام. سینا برای خودش روضه می‌خواند و هر از چندگاهی قطره اشکش را با سر آستین پاک می‌کند.

به سمت در می‌روم، تا طلوع آفتاب خیلی نمانده. صدای نفس زدن‌های سینا می‌آید معلوم است که تلاش می‌کند زودتر کارش را تمام کند. بر می‌گردم کنار پیرزن، شانه‌هایش موقع نماز از گریه تکان می‌خورد. دانه‌های تسبیح را با آن انگشتان دردناک به سختی جا به جا می‌کند، سال‌هاست درد مفاصل عذابش می‌دهد. زودتر از چیزی که سینا نگرانش است رخت سفر را می‌ببنند، عجیب بوی بهشت می‌دهد.

کار سینا کم‌کم در حال تمام شدن است. از چارپایه پایین می‌آید و روی زمین می‌نشیند تا نفسی تازه کند. پیرزن نمازش را سلام می‌دهد.

  • قبول باشه ننه! کار من تموم شد. خیالت راحت تا گروه جهادی بعدی بیان اگر برف و بارون هم بیاد اتفاقی نمی‌ا‌فته. فقط اتاق خیلی سرده می‌ترسم مریض شید.
  • خیر ببینی، نگران نباش بدن من عادت داره به سرما. راستی نگفتی چند سالته؟ چیکاره‌ای؟
  • من بیست و دو سالمه، دانشجوام.

پیرزن باز به زحمت از جایش بلند می‌شود صندوقچه چوبی زوار در رفته‌اش را باز می‌کند دستانش کورمال کورمال در صندوق چوبی دنبال چیزی می‌گردد، ناگهان چشمانش برق می‌زند و بعد پارچه‌ی سبزی را بیرون می‌کشد، چیزی را از میان پارچه برمی‌دارد، بعد لنگان لنگان جلو می‌آید انگار چیز ارزشمندی را در دستانش پنهان کرده باشد. به سینا که می‌رسد مشتش را باز می‌کند. انگشتر قدیمی مردانه‌ای در میان دستانش خونمایی می‌کند.

  • خدا هیج وقت به من اولاد نداد. سید رضا خدا بیامرز با این که خیلی دلش بچه می‌خواست ولی پای من موند، از وقتی سید رضا به رحمت خدا رفت من موندم تک و تنها، خیلی ساله، این انگشتر مال سیده، اونم از پدرش گرفته اگه بدونی از کجا اومد؟ دلت پر می‌کشه. این سوغات کربلاست سال‌ها تو خانواده سید رضا از پدر به پسر رسیده، برکت زندگیمون بود، شاید باور نکنی همه اهل ده وقتی حاجت دارن میان این انگشترو تبرک می‌کنن، می‌خوام بدمش به تو، بگیرش ننه.

بغض گلوی سینا را می‌گیرد، متحیر به پیرزن و انگشتر نگاه می‌کند.

  • نه! من نمی‌تونم قبول کنم این بمونه برای خودتون.

پیرزن با صدایی که دلگیری‌اش را نشان می‌دهد می‌گوید:

  • می‌دونم قدیمیه، ولی تبرکه ننه، من خودم می‌خوام اینو بدم به تو، من دیگه آفتاب لب بومم، تو هم جای پسرم.

سینا انگشتر را از میان دستان لرزان پیرزن بر می‌داد و به انگشت می‌اندازد. بعد بوسه‌ای به عقیق سبزش می‌زند و می‌گوید:

  • ننه اگر عمرم به دنیا بودم خدا بهم پسر داد، این انگشتر می‌دم بهش.
  • هست ننه، انشالله که هست. پاشو برو دیگه، مگه نگفتی دوستان بعد نماز صبح می‌رن خیلی تا اذان وقت نداری!

سینا بلند می‌شود پیرزن تا جلوی در بدرقه‌اش می‌کند. هنوز از در بیرون نرفته است که صدایش می‌کند.

  •  صبر کن ننه، دستت بیار یادم رفتم می‌خواستم این پارچه سبز ببندم به دست که انشالله ابالفضل نگهدارت باشه، اینو خود سید رضا تبرک کرده به ضریح آقا.

سینا با محبت به دستان پیرزن که تلاش می‌کنند پارچه را به دستش ببندند نگاه می‌کند، لبهایش تکان می‌خوردند انگار چیزی را زمزمه می‌کند. کار پیرزن که تمام می‌شود از در خانه بیرون می‌رود. پشت سرش راه می‌افتم چند قدمی که می‌رود بر می‌گردد و برای پیرزن و دستی تکان می‌دهد:

  • خیر از جونیت ببینی ننه! در پناه مولام علی.

دیگر پشت سرش نمی‌روم، همان جا کنار پیرزن می‌ایستم، سینا با عجله می‌رود. پیرزن اما دلشوره دارد. زیر لب فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا  وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ می‌خواند. چشمانش کم سو شده به زحمت سعی می‌کند با نگاه سینا را تعقیب کند.

هر دو همان جا ایستادیم که صدای وحشتناک ترمز نیسانی می‌آید و بعد صدای راننده نیسان که بدو بیراهی نثار سینا می‌کند.

  • مردتیکه این وقت شب وسط جاده چه غلطی می‌کنی؟ می‌زدم بهت صدتا ننه بابا پیدا می‌کردی!

سینا بدون این که جوابش را بدهد از جاده خاکی رد می‌شود.

پیرزن با همان دهان بی‌دندانش لبخندی می‌زند. بر می‌گردد با محبتت نگاهم می‌کند.

  • عمرش به دنیا بود. نذر کرده بودم برای سلامتیش، خدا رو شکر حاجتمو گرفتم. تو هم برو دیگه اگر تونستی سلامم به سید رضا برسون، اگر میشه زودتر بیا دنبالم …

پیرزن داخل خانه می‌شود در چوبی زواردرفته را به سختی می‌بندد. لبخند روی لبانم می‌نشیند. به ماه نگاه می‌کنم. خوشحالم که دعاهای پیرزن مستجاب شد. باید بروم خیلی تا اذان صبح نمانده باید شیخ جلیل را راهی کنم دیگر فرصتی برای زندگی ندارد…

اثری از سرکار خانم مرضیه ولی حصاری – استان تهران

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا