همه برای تو

     _ همین که گفتم. من رضایت نمیدم. بذار توی زندان بپوسه!

     لحن محکم او مرا شوکه کرد. من که از اول می­دانستم او رضایت بده نیست؛ پس از چه چیزی شوکه شده بودم؟ گفتم: «با رضایت ندادن شما چیزی حل نمیشه. اشتباهه اگه فکر کنین با زندان بودن اون پولی به شما می­رسه.» چهره­اش در هم رفت. چهره خسته و شکسته او آینه ای بود تا چهره خود را ببینم. متوجه شدم که برخلاف میلم از کوره در رفته بودم و مثل همیشه کاسه صبرم لبریز شده بود.

     باقی افراد داخل اتاق پذیرایی با تعجب به من نگاه کردند. 7 نفر در اتاق بودیم؛ من، احمد، صاحب خانه، دو نفر از اهالی روستا که هر چقدر من حرص می­خوردم آنها مشغول میوه ­خوردن بودند، پیر و بزرگ روستا که با کلی خواهش و اصرار آنجا بود. هفتیم نفر هم دختر کوچک صاحب خانه بود که یواشکی از لای در به ما نگاه می­کرد. اتاق ساده بود و فرش قرمز و رنگ رو رفته­ای داشت که خورشید گل­های پژمرده آن را نوازش می­کرد.

     در واقع من بودم و آقای کلانتری که هیچ جوره راضی نمی­شد. دستی به سیبل های پرپشت خود که هنوز مشکی بودند کشید. گوشه های آن حنایی رنگ بود و بینی عقابی­اش به ابهت آن افزوده بود. چهره خشک و سردی داشت. لاغر و کم حرف بود. از همان نگاه اول فهمیده بودم کارم حسابی گیر است. سومین چای خود را هُرت کشید. می­خواست کلک بحث را همین طور ساده بکند که من مانع شده بودم؛ مثل قندی که در گلو گیر می­کند.

     بزرگ روستا به من نگاه کرد. سپس رو به صاحب خانه گفت: «رضایت بده آقا تقی. نیت این بچه­ها خیره. چندین کیلومتر راه تا اینجا کوبیدن و اومدن تا به ما کمک کنن. خب، به هر نحوی متوجه ماجرای شما هم شدن. می­خوان هم شما به پولت برسی و هم… .» کلانتری پوزخند زد. استکانش را محکم روی نعلبکی گذاشت.

      _ من هم قصدم خیر بود. این آصف در به در گفت پول لازمه. گفتم بیا این 30 تومن رو بگیر بزن به زخمت. کف دست بو کرده بودم که آقا میره قمار می­کنه و پول رو می­بازه؟ من مقصرم آقا خودش رو بدهکار عالم و آدم کرد؟ زن بدبختش خدایی خوب زنی بود. خدا رحمتش کنه… .

     بقیه هم (خدا رحمتش کنه) را تکرار می­کنند. ادامه می­دهد: «چقدر کار کرد تا پول مردم رو پس داد؟ آخرش انقدر حرص خورد که مرد. شما برو زندان. یارو آخ نگفته. از پدر خدا بیامرز من چاق­تر شده. هوای اونجا بهش بیشتر می­سازه.» دو روستایی همراه ما ریز خندیدند. سینمای رایگان بود دیگر، باید استفاده  می­کردند. کلانتری به من که سرم پایین بود غضبناک نگاه کرد.

     دلشوره عجیبی داشتم. نمی­دانستم منشأ آن کجا بود. یاد بچگی افتادم که پدرم بدهکار شد. آن روزها یادم هست. ورشکست شد و لحن طلبکارانه دوستان همسفره­اش شروع شد. کامم تلخ شد. یاد لپ تاپ جدیدی افتادم که یک هفته­ای می­شد خریده بودم. قبل از آمدن به محسن دادم تا پروژه­اش را کامل کند. وای که چقدر بد تایپ می­کرد! انگار بر کیبورد مشت می­کوبید. نگران ­شدم.

     حرف­های کلانتری من را خود آورد. گفت: «ببین جوان، تو تحصیل کرده­ای. فرق بین 3 هزار و 30 میلیون رو می­دونی. تو رو نمی­دونم ولی برای منی که اینجا زندگی می­کنم خیلی پوله. پول­های شما مثل رویاهاتون بزرگه، ما نه. سفره هامون به همون اندازه کوچیکه.» به لیوان چایم نگاه کردم که سرد شده بود. گفته بودند اگر چای صاحبخانه را نخوری بی­احترامی کرده­ای. چای سرد و تلخ را لاجرعه نوشیدم. گفتم: «یک ماه فرصت می­خوام. جور می­کنم.»

     _ با کدوم ضمانت؟

     _ خودم ضمانت می­کنم.

     او بلند خندید. انگار جوکی خنده­دار شنیده بود. خنده او مرا آزار می­داد. سری تکان داد و گفت: «ببین کار ما به کجا رسیده! پسر خوب من وقتی راضی میشم که پول رو جلوم بذاری. شوخی که نیست؛ چند وقته سقف طویله من آب میده. اومدین اینجا کمک کنین؟ حال دل ما رو خوب کنین. شما یک هفته اینجایین و بعدش برمی­گردین به شهرتون. ما می­مونیم و بدبختی­هامون که تمامی ندارن. اصلا توئه بچه شهری از مشکلات ما چی می­دونی؟» من گفتم: «من مشکلات شما رو دیدم.» او با اخم به چشمان من نگاه کرد.

     _ ولی هیچ وقت تجربه نکردی.

     یکی از روستایی­ها بالأخره دست از میوه خوردن کشید. خواست چیزی بگوید که کلانتری کت قهوه­ای خود را گرفت. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. آهی کشیدم. اهل تسلیم شدن نبودم اما تلاشم نتیجه نداد. اوضاع آن طور که می­خواستم پیش نرفت. زبان کلانتری پول بود و پول. من بچه دانشگاهی که در حیاط کلمات بزرگ شده بودم مال این حرف­ها نبودم. سرم همچنان پایین بود اما متوجه نگاه سنگین حضار شدم. شاید حق داشتند. شاید حل این مشکل به عهده ما نبود. سرم را بلند کردم و نگاهم به گوشه اتاق افتاد. در نیمه باز بود و دخترک با کنجکاوی به من نگاه می­کرد. وقتی متوجه نگاه من شد خجالت کشید و از در فاصله گرفت. فکرم دوباره سمت لب تاپ رفت. وسط این همه بدبختی لپ تاپ مگر اهمیتی داشت؟ نخواستم به آن فکر کنم و فکرم سمت چند روز پیش رفت.

     همان روزی که بچه‌ها فوتبال بازی می­کردند. از صبح باران باریده و زمین خیس بود. به خاطر اصرارهای زیادی که بچه­ها داشتند اجازه دادیم بازی کنند. من چون‌ پایم به خاطر وصل کردن دیروز کولر و افتادن از نردبان هنوز درد می­کرد بیخیال بازی شده بودم. ترجیح دادم داور باشم؛ حداقل کم‌ تحرک‌تر بود. همان طور که بچه­ها بازی می­کردند یکی از ‌آنها به اشتباه توپ را بیرون زد. توپ کنار پله‌های ساختمان تازه رنگ شده مدرسه افتاد.

     به یکی از بچه­ها که گرمکن سبز داشت گفتم: «من پام درد می­کنه. برو توپ رو بیار.» قبل از اینکه من حرفم تمام شود پسر سمت توپ دوید. چشم من تازه به پسری که روی پله‌ها نشسته بود ‌افتاد. به خاطر هیجان و سرعت بازی متوجه او ‌نشده بودم. پسر چاقی که برخلاف بچه‌ای دیگر که خودشان رو با کاپشن و کلاه کادوپیچ کرده بودند؛ با تیشرت و دمپایی بود و با اخم به ما نگاه می­کرد.

     پسری که مسئول آوردن توپ بود چند جمله‌ای با پسر که متکربانه روی پله نشسته بود حرف زد. به بچه­ها گفتم: «اسم اون پسره چیه؟ تا حالا ندیدمش.» یکی از بچه­ها گفت: «آرش.» لحن او برایم عجیب بود؛ نمی­دانستم علت آن چیست. پس آن پسر آرش نام داشت. به این فکر کردم که آرش برای چنین شخصیتی زیادی اسم نرم و لطیفی بود. اسم او می­شد چنگیز یا اسکندر باشد؛ یا یکی از آن اسم‌های پر جزبه.

     پسر همچنان با آرش حرف می­زد که داد زد: «به تو ربطی نداره. پدر تو یه دزده.» آرش هم داد زد: « دزد خودتی و بابای دزدتر از خودت.» پسر گفت: «فعلا اونی که دزده بابای توئه.» آرش عصبانی شد و توپ در دست او را زد. توپ داخل چاله آب افتاد. آرش خندید و پسر با او گلاویز شد. بچه‌ها جلوتر از من که لنگ‌لنگان راه می‌رفتم، به دعوا رسیدند. فکر کردم همه طرف آرش را بگیرند، اما نه! همه در حال سروصدا و هل دادن او بودند. منظره برایم عجیب بود.

     خودم را به هر سختی که بود رساندم. بچه‌ها را جدا کردم و سعی کردم کناری بکشم. با اینکه کوچک بودند اما بدن‌هایی سفت و محکم داشتند. آرش کم نمی‌آورد و می‌خواست هر طور شده آنها را بزند. خواستم بر اعصابم مسلط باشم اما در آن شرایط غیرممکن بود. داد بلندی زدم. همه ساکت شدند. بچه‌های خودمان هم که داخل ساختمان مدرسه در حال رنگ آمیزی بودند با نگرانی بیرون آمدند. به آنها گفتم چیزی نیست و آنها را برگرداندم.

     رو به بچه­ها کردم که ساکت شده بودند. سکوتی ملتهب به سان سکوت پیش از طوفان که می­توانست به فاجعه تبدیل شود. سعی کردم آرام باشم و گفتم: «شما دو دقیقه مثل بچه آدم نمی­تونین با هم بازی کنین. خودتون گفتین زنگ تفریح فوتبال بازی کنیم و قول دادین دعوا نمی­کنین. شما دوست همدیگه­اید. یالا سریع با هم آشتی کنین.» پسری باعث دعوا شده بود به یقه پاره شده لباسش اشاره کرد و گفت: «من با این وحشی آشتی نمی­کنم. همیشه بازی ما رو خراب می­کنه. زورش میاد ما بازی می­کنیم.» آرش خواست بار دیگر به او حمله کند که دست او را محکم گرفتم. با اخم به او نگاه کردم و گفتم: «چرا این کار رو می­کنی؟» آرش با خشونت دستش را کشید و گفت: «از همه شما بدم میاد.» و حیاط مدرسه را ترک کرد.

     به بچه­ها نگاه کردم. به نظر نمی­رسید ناراحت باشند. گفتم: «خب، یکی ماجرا رو تعریف کنه.» همان پسری با آرش دعوا کرده بود گفت: «آقا مرض داره. هی میاد بازی ما رو خراب می­کنه. حسودیش میشه بازی ما از اون بهتره.» یکی دیگر از آنها گفت: «آقا اصلا یه تخته کم داره. دوست داره همه چیز رو خراب کنه. همین چند وقت پیش با آجر زد شیشه مغازه آقای کلانتری رو پایین آورد.» گفتم: «خب باشه قبول. چرا شما به اون بازی نمیدین؟» یکی دیگر دستش را بلند کرد و گفت: «آقا… آقا! خودش نمی­­خواد. ما چند بار بهش گفتیم اما دنبال بهانه برای دعواست.»

     بقیه بچه­ها حرف­های آنها را تأیید کردند. مشخص بود هیچ جوره از او خوششان نمی­آمد. بچه‌ها در همه چیز خام هستند و دروغ گفتن هم شامل آن می‌شود. متوجه شدم آنها خودشان او را بازی نداده‌اند. بچه‌ها سراغ بازیشان رفتند. خودم هم روی پله‌ها نشستم. بازی آنها نیازی به داور نداشت؛ فقط باید هر از چند گاهی آنها را که مثل کنه به جان هم می‌افتادند را جدا کنم تا بازی را از سر گیرند.

     یکی از بچه‌ها هنوز نرفته بود و با خجالت به من نگاه می‌کرد. پسر کوچکی بود و می­خواست چیزی بگوید. انگار در آنچه می‌خواست بگوید شک و تردید داشت.

     _ چیزی شده؟

     او همان طور بی­صدا به من نگاه می­کرد. فهمیدم خجالت می­کشد. دست او را گرفتم و کنار خودم نشاندم. پرسیدم: «اسمت چیه؟» نطق او باز شد.

     _ مبین.

     _ خب آقا مبین، چی شده؟

     مبین با نگرانی اول به بچه­ها و سپس به من نگاه کرد و گفت: «آقا، یه چیزی بهتون بگم به بچه­ها   نمی­گین؟» با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: «معلومه که نه. تعریف کن.» او کمی فکر کرد و شروع به تعریف کرد. من تا آخر سوالی نکردم و هر چه جلوتر می­رفت بر تعجب من افزوده می شد. پدر آرش به خاطر بدهی ۲ سال زندانی بود. شایعه کرده بودند که به خاطر دزدی آنجاست. به شهر رفته و با وانت جنس خانه مردم را خالی کرده بود. حقیقت نداشت. مبین این طور می­­گفت و دهانش بوی واقعیت می­داد. آرش از آن موقع پرخاشگر شده و هیچکس با او بازی نمی­کرد. بچه­ها پدر آرش را مسخره می‌کردند و به او می­خندیدند. او هم برای تلافی بازی آنها را خراب می­کرد و به آنها حمله می­کرد؛ اتفاقی که هر روز می­افتاد. چند روز دیگر هم تولد او بود. بچه‌ها نقشه داشتند همان روز به او حمله کنند و خدا می­داند چطور او را خواهند زد. او گفت آرش بچه بدی نیست و هوای او را همیشه دارد. به خاطر واقعیت را گفت تا من او را دعوا نکنم.

     من به فکر فرو رفتم. حقیقتا این مشکل من و دوستانم نبود. آمده بودیم تا چند روزی اینجا بمانیم و مدرسه را بازسازی کنیم و همزمان به بچه­ها تدریس کنیم. کسی از ما انتظار حل این مشکل را نداشت. وجدانم اما انگار قبول نمی­کرد. چندین راه حل را کنار زدم و آخر به این نتیجه رسیدم که حل این مسئله آنگونه که فکر می‌کردم سخت نیست. به سمت بچه‌ها رفتم و بازی را متوقف کردم. بچه‌ها که تازه بازی به دهنشان مزه کرده بود از این کار شاکی شدند. گفتم خبر مهمی دارم و همهمه ها خوابید. قضیه را برای آنها تعریف کردم و اجازه ندادم کسی وسط حرفم بپرد.

     بچه‌ها خواستند اعتراض کنند که گفتم: «همین که گفتم. تنها راه حل این مسئله همینه. مبین گفت آرش چند بار بازی شما رو خراب کرده. این چرخه هیچ وقت تموم نمیشه و شاید به جاهای بدتری بکشه. این کار رو همگی باهم می‌کنیم و کسی هم دهن‌لقی نمی‌کنه.» آنقدر جهادی‌های مختلف را تجربه کرده بودم که بچه‌های ر‌وستایی را می‌شناختم. هر طور بود قبول کردند.

     با حرف­های مهمانان به خود آمدم. آنها از بی­احترامی میزبان ناراحت بودند و می­خواستند بروند. بلند شده و از خانه خارج شدیم. مهمانان خداحافظی سرسری از کلانتری که پشتش به ما بود کردند و رفتند. طوری رفتند که انگار هیچگاه نبوده­اند. رو به احمد کردم و گفتم برود. با تعجب نگاه کرد اما به حرفم گوش داد. من و کلانتری در حیاط تنها ماندیم.

    کلانتری رو به خورشید در حال مرگ و پشت به من ایستاده بود. سیگار دود می­کرد و با سکوت دم خور شده بود. آسمان در حال غروب کردن بود. نیلی رنگ بود و رگه­های قرمز مرگ در گوشه چشمان آن دیده می­شدند. آسمان شاعرگونه و زیبا بود. کلانتری شاعر نبود اما مگر باید شاعر بود تا زیبایی را شناخت؟ چشم همیشه دنبال زیبایی­هاست.

     متوجه من شد و گفت: «زیاد پات رو روی زمین می­کشی. برای همین زود کشفت خراب میشه.» به کفش­هایم نگاه کردم. راست می­گفت. دمپایی های حمام بودند. کنارش ایستادم. قلبم تند می­زد. او اما آرام بود و چشم در چشم آسمان شده بود. با لحن آرام اما محکم گفت: «می­دونم فکر می­کنی من آدم بدی­ام.» چین به پیشانی­ام افتاد. گفتم: «نه، چنین فکری نکردم.»

     _ فکر کردی، مطمعنم. از زندگی درس­های زیادی گرفتم؛ بیشتر از تو. از تجربه به دست میاد، از زمین خوردن. من بیشتر بیل زدم و تو بیشتر کتاب خوندی. بازم من زندگی رو بهتر می­دونم. زندگی رو پشت میز کلاس­ها و کتاب­ها یاد نمی­گیری. باید تجربه کنی.

     سیگارش را روی زمین انداخت و با ته کفشش آن را خاموش کرد. حرف­های او برای من جذاب بود. به احترام تجربیات زیاد و موهای سفید شده­اش سر تکان دادم. صدایم را صاف کردم. از اینجا ایستادن و به حرف­های او گوش دادن چیزی حل نمی­شد. مثل همیشه از صبر کردن بیزار بودم. صبر کردن نه در کلاس­ درس یاد گرفته بودم و نه در زندگی­ام. گفتم: «خواستم دو کلام مردونه با هم حرف بزنیم.» حرف پدرم را تکرار کردم. وقتی نمره کم می­گرفتم و می­خواست نصحیتم کند. از خدا می­گفت، از دین و احترام به پدر و مادر. هنوز هم نمی­دانم چطور همه این­ها را به نمره گرفتن من ربط می­داد!   

     کلانتری به من نگاه کرد. نگاه نافذی داشت. سر تا پای مرا برانداز کرد. می­خواست بگوید مرد؟ مگر تو هم مرد به حساب می­آیی؟ در آخر گفت: «گوش میدم.» گفتم: «ببینید، هدف ما خوشحال کردن آرش هست. اون بچه غیر از پدرش کسی رو نداره… .»

     _ همون پسری که شیشه مغازه من رو پایین آورد؟ دیگه چه کمکی باید بهش کنم؟ گفتم بچه ­ست، عقل نداره. یه خبطی کرده. منم بخشیدمش. بالأخره پدر بالای سر این بچه نیست. هر چند بود و نبود چنین پدری فرقی به حال پسره نداره. من با پول خودم شیشه مغازه رو عوض کردم. ممنون آقای کلانتری! تشکر؟ کسی تشکر نکرد. تقدیر؟ نه کسی تقدیر نکرد. شما شهری­ها پول نداشته باشین از بانکی، جایی، وامی چیزی می­گیرین، قرض می­کنین. ما این طور نیستیم. خودمون باید جون بکنیم.»

     گفتم: «خب منم می­خوام همین کار رو کنم. می­خوام پول جور کنم. فقط شما لطف کنین و رضایت بدین پدر آرش زودتر بیرون بیاد. یک روز هم یک روزه. آقا من اگه غیر منطقی حرف می­زنم شما بگو نه. چه یک هفته و چه یک ماه، شما به پولت می­رسی.» آسمان تاریک­تر شده بود. کلانتری گفت: «مثل دهیار حرف می­زنی. گفت فردا جاده می­سازیم؛ 20 سال از اون فردا گذشت و ما بدون جاده موندیم.»

     دیگر حرفی نماند. خداحافظی کردم و رفتم تا از حیاط خارج شوم. چشمم به مرغ­های آنجا افتاد. تق تق روی زمین ضربه می­زدند و دانه­ها را شکار می­کردند. تق تق! یاد محسن افتادم. مطمعن بودم این 1_2 ساعت که نبودم دکمه سالم برای لپ تاپ نگذاشته ست. یاد لپ تاپ افتادم و فکری به ذهنم رسید. دو دل شدم. کلانتری متوجه من شد و با تعجب گفت: «چیزی شده؟» با خوشحالی به او نگاه کردم.

     _ پول! پول جور شد!

    یک هفته گذشت. کلاس آن روز را تعطیل کردم. بچه­ها را جمع کردم و راه افتادیم. همین طور ادامه دادیم تا اینکه جلوی در خانه­ای رسیدیم. خانه مادربزرگ آرش بود. در زدم. در قدیمی به لرزه در آمد. کمی گذشت و در باز شد. خودش در را باز کرد. به جمعیت نگاه کرد و ترسید. خودش را جمع و جور کرد و طلبکارانه گفت: «چیه؟ چرا آنجا جمع شدین؟» بچه­ها دوباره خواستند جوابش را بدهند که مانع شدم. گفتم: «همه ما اینجا جمع شدیم تا تولدت رو جشن بگیریم.» آرش که انتظار دعوا داشت، سردرگم گفت: «تولد؟ آخه هیچکس تا حالا برای من تولدت نگرفته.» من لبخند زدم و گفتم: «همیشه یه اولین باری هست. بچه­ها با پولای خودشون برای تو کادو خریدن.» البته که این طور نبود و همه هزینه از کارت جهادی رفت. در دست چند نفر از بچه­ها کادوهای کوچک و بزرگ بود.

     حالت چهره آرش عوض شد. انگار قلب گنده او نرم شده بود. او گریه­اش گرفت و بچه­ها او را در آغوش کشیدند. با دست و جیغ آنها مشکلات حل شد؛ به همین سادگی. به آرش گفتم: «همه اینها برای توئه. برای اینکه بخندی و خوشحال باشی.» به آرش نگاه کردم. هنوز غمی در چهره­اش مانده بود. هنوز اصلی­ترین بخش ماجرا مانده بود. به سر کوچه نگاه کردم و گفتم: «راستی یه غافلگیری بزرگ هم داریم. به سر کوچه نگاه کن.» آرش متعجب از حیاط بیرون آمد و به سر کوچه نگاه کرد. از خوشحالی چشمانش گرد شد و آماده بود تا اسم کسی که می­خواهد را بلند فریاد بزند.

اثری از جناب آقای علیرضا محبی – استان گلستان

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا