هدیه‌ی شنیدن

می پرسد:« مادر صدامو میشنوی‌؟» پیرزن با دست‌های چروکش گوشه‌ی شال محلی‌اش را می‌آورد بالا. اشکش را پاک می‌کند و با لهجه‌ی جنوبی می‌گوید:«آره پسرم.» خنده می‌نشیند روی صورت تمام بچه‌ها.  زیر لب می‌گوید:« خداروشکر.» و از اتاق بیرون می‌زند. دنبالش می‌روم. می‌نشیند روی صندلی کوتاه و کوچک گوشه‌ی حیاط مدرسه. می‌رود به کودکی‌هایش. همان روزی که مسیر مدرسه تا خانه را می‌دوید. توی ذهنش بلند فریاد می‌کشد:« مادر صدامو میشنوی؟» منتظر جواب است. حتما دلش لک زده برای آن روزها که هنوز دال مادر را نگفته جواب می‌شنید. اشک از گوشه‌ی چشمش می افتد روی موزاییک های پر خاک حیاط.  می‌نشینم روی صندلی کناری‌اش و بی مقدمه می‌گویم:« دیدن این لحظه‌هایی که خلق می‌کنید چقدر جذابه آقای دکتر!» سرش را بلند می‌کند. عینکش را در می‌آورد؛ دست می‌کشد روی صورتش‌ و می‌گوید:« وقتی شاهد این اتفاقی انگار یه پنجره به روت باز میشه. یه پنجره رو به یه دنیای جدید.»

 سید گفت دیشب آمده و سوژه‌ی خوبی برای گفت‌وگو است. طبق عادت، قبل از اینکه بروم سراغش اسمش را توی گوگل سرچ کردم و فهمیدم دکترای شنوایی شناسی دارد و از اعضای هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران است. تقریبا همه‌ی بچه های قدیمی او را می‌شناختند. یکی از بچه‌ها می‌گفت با هزینه شخصی خودش همه‌ی اردوهای جهادی را می‌آید و بر می‌گردد. هر سفر هم چهار پنج تا سمعک برای نیازمندان می‌سازد و هیچ هزینه‌ای بابتش از نمی‌گیرد.

 از شیرین‌ترین خاطره‌اش در اردوهای جهادی پرسیدم. چشمانش برق زد و با شوق ماجرای دخترک ۴ ساله‌ای را تعریف کرد که بعد از معاینه می‌فهمد ناشنوا نیست. در همان چند روز اردو برایش سمعک می‌سازند و برای بار اول صدای اطرافش را می‌شنود.‌ گریه‌های دختر و پدر در آغوش هم را وصف کرد و از حس و حال خودش و گروهش که انگار رفته بودند روی ابرها گفت.

 جمله‌ی یکی از پزشک‌ها که چند ساعت قبل با او صحبت کردم توی سرم رژه می‌رود. تکرارش می‌کنم و بلند می‌گویم:« بعضی‌ها معتقدن ما میایم مناطق محروم که کمبودهای خودمون رو رفع کنیم و ما چقدر به شادی و ذوقِ دیدن اثر کمک‌هامون به مردم نیازمندیم.»

 لبخند می‌زند. سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و می‌گوید:« بله نیازمند واقعی مایم.» بعد هم از سال‌ها کار و خدمتش به مردم می‌گوید.  دلم می‌خواهد سوال اصلی‌ام را بپرسم. گرچه جوابش را می‌دانم اما دوست دارم خودش بگوید. نفس عمیقی می‌کشم و می‌پرسم:« چرا وقتی اون پیرزن جواب داد که صداتون رو میشنوه گریه کردید؟ مگه بار اول تون بود؟» طفره می‌رود و می‌گوید:«خب دیدن اینکه تونستی یه کاری برای مردم کنی اشک شوق داره.» لبخند می‌زنم و با بی رحمی می‌گویم:« میدونم یاد مادرتون افتادید.»

انگار زمان می ایستد. حس می کنم پرت می شود به گذشته. به آن روز واقعه. به آخرین فریاد. به بمباران سال1361. روزی که صدا همه جا را پر کرده بود اما جواب “مادر” صدا کردن‌هایش سکوتی تلخ بود. دوباره بغض می‌کند و می‌گوید:« از آخرین باری که مادرم رو صدا کردم سال‌ها می‌گذره. وقتی عراق شهر رو بمباران کرد یکیش خورده بود وسط خونه‌ی ما. از مدرسه برگشتم خونه. همه جا خراب شده بود. فریاد زدم و صداش کردم ولی هیچ جوابی نشنیدم. مادر‌ و‌خواهر برادرم به شهادت رسیده بودن. بعد از این همه سال، هنوزم‌ وقتی خانمی رو‌ مادر صدا میزنم منتظرم صدای مادر خودمو بشنوم.»‌ بغض نمی‌گذارد حرف بزند. کمی مکث می‌کند و‌ ادامه می‌دهد:« هر قدمی که برای مردم برمیدارم به نیت از مادر شهیدمه. من براش هیچ کاری نکردم. حتی خیلی از بچه ها نمیدونن مادر من شهیده است.» نگاه‌مان گره می خورد به هم. تعجب می‌دود توی نگاهش و می‌گوید:« ولی شما از کجا میدونستید؟» می خندم و می گویم:« ما هم اینجوری باید به مردم خدمت کنیم دیگه. شما شنیدن رو هدیه میدید به آدم‌ها؛ ما هم باید دنبال داستان و روایت و کلمه باشیم که مردم حرف‌های جدیدی برای شنیدن داشته باشن.»

 لبخند می‌زند. لبخند می‌زنم. پیرزن از اتاق شنوایی سنجی که توی یکی از کلاس‌های‌ مدرسه‌ی ابتداییِ بندر دیّر برپا شده بیرون می‌آید. می‌رویم به سمت پیرزن. به شنیدن فکر می‌کنم و کلماتی که به شنیدن معنا می دهند.

*روایتی از گفت و گو با دکتر سعید فراهانی از جهادگران گروه جهادی راه سلیمانی در حاشیه‌ی اردوی جهادی بندر دیّر

اثری از سرکار خانم زهرا خدائی –  استان مرکزی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا