ننه علی

قرآنِ کوچکِ صورتی رنگی که از خانه آورده بودم را از کیفم در آوردم و جلوی در مینی بوس ایستادم.فاطمه:( (دانشجو های عزیز ،طبق لیست از زیر قرآن رد بشید و بنشینید تو ماشین.))-چقدر گرمه! یعنی اونجا هم همینطوره! اونجا کولر داره؟!!من که اصلا نمیتونم گرما را تحمل کنم!-چجوری بهشون بگم که اونجا پنکه هم نداره!! چرا در جلسه ی توجیهی حواسشان به حرف های من نبود؟!!ملیحه گفت :((خانم مسلمی،میشه با اسپیکر یه چیزی پخش کنیم ؟حوصله ی ما سررفته.))
-سوی دیار عاشقان سوی دیار عاشقان رو به خدا میرویم، به کربلا میرویم
با لبخند گفتم :((فکر کردم میخواهید موزیک بزارید، دمتون گرم.))
ملیحه:((نگاه به لباس پوشیدن و قیافه هایمان نکنید ،من و زهرا و مانیا هر سه شنبه از خوابگاه اجازه می گیریم و میرویم مزار شهدای گمنام ،دعای توسل می خوانیم و بر میگردیم.))
خندید و گفت:((فرمانده ،یادتون باشه بعد شهادتمان این خاطره رو بگید تا معروف بشیم .))همه قهقهه زدند.- چطوری در مورد گرمای اونجا بهشون بگم!!دو سه تا پنکه باید جور کنم.
سقف خانه های روستا از پنجره ی غبار گرفته ی ماشین معلوم بود.به آخرین پیچ از روستا که رسیدیم کمی جلوتر،پیرزنی را کنار جاده دیدیم تا چشمش به ماشین ما افتاد عصا زنان خود را به وسط جاده رساند .ترسیدم.جیغ کشیدم.با صدای ترمز ناگهانی راننده به خودم آمدم که دیدم در کمترین فاصله از پیرزن ایستاده ایم.راننده از ماشین پیاده شد و به دنبال او ما هم پیاده شدیم.- چرا وسط جاده اید؟- اتفاقی نیوفتاد؟-آسیبی ندیدید؟ او نگاه میکند و ساکت است.اشک از چشمانش سرازیر شد.صدایم کرد،نزدیکش شدم،آرام در گوشم گفت:((از آخرین باری که فرزندم علی را به جبهه فرستادم تا دیشب دیگر او را ندیدم،اما دیشب به خوابم آمد،گفت فردا دوستانم به روستا می آیند به استقبالشان برو.))من بوی فرزندم علی را در میان شما استشمام کردم.بغض گلویم را فشرده بود و ماتِ سخنان پیرزن بودم.با اصرار پیرزن گروه جهادی ما در منزل شهید اسکان گرفت و ما شدیم مهمان خانه ی ننه علی.

اثری از سرکار خانم سیده زهرا مسلمی عقیلی – استان گلستان

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا