نفس ‌‌بکش


نه ماه از خشکسالی گذشته بود. زمین زیر آفتاب سوزان، مثل پیری رنج‌کشیده که زخم‌هایش را از همه پنهان می‌کند، آرام گرفته بود. ترک‌ها روی خاکش، خاطره باران‌های از یادرفته را زمزمه می‌کردند. چاه‌ها خاموش بودند، انگار که دل زمین هم از ضربان ایستاده باشد.
چندزن روستا کنار چاه خشکیده، کاسه‌های خالی‌شان را روی سر گذاشته بودند. کسی دیگر به زلالی آب فکر نمی‌کرد. کودکان، که روزی با هیجان دنبال قطره‌های کم‌جان آب می‌دویدند، حالا حتی از پرسیدن، چرا آبی نیست، دست کشیده بودند.
کامیون کهنه از جاده خاکی دهکده وارد شد. همه چیز همان‌طور ساکن بود. زن‌ها، از کنار پرده‌ها که از سنگینی‌خاک دیگر به‌سختی درباد تکان می‌خوردند، نگاه کردند. نه شوقی در نگاه‌‌شان نه امیدی در حرکاتشان. مردان زیر سایه دیوارهای کوتاه کاه‌گلی نشستند، همچنان که بی‌کار بودند، انگار در برابر این همه خشک‌سالی فقط جوابشان سکوت‌بود.
چندجوان‌ بادست، صورت، لباس‌ ساده و کوله‌های بزرگ خاکی پیاده شدند. گروهی که آمده بودند تا کمکی باشند برای احیای منابع آبی و بازسازی زندگی زمینی که به‌سختی می‌خواست دوباره نفس‌بکشد. کیارش، مهندس آب و رهبر گروه، فقط به خاک نگاه کرد. نگاهش، مثل چشمان مردی که به راهی طولانی اعتراف کند، پر از سوال بود. بعد نقشه‌ای از کوله‌اش بیرون کشید، آن را روی خاک‌ها پهن‌کرد و دستش را روی زمین گذاشت.
پیرترین مرد دهکده، ملازهی با لباس سفید بلند چاک‌دار و شلوارگشاد با شاخه خم‌شده‌ای شبیه‌عصا که تق‌تق به زمین ضربه می‌زد، به نزدیک‌ترین جوان گفت: – اینجو خیلی وقته دیگه هیچی نداره. زحمتی که می‌کشین، حروم می‌شه.
کیارش لبخند زد، اما لبخندش یک جور آرامش ناشی از یقین بود. گفت: – زمین، عمو، هیچ‌وقت مردنی نیست. فقط گاهی فراموش می‌کنه نفس بکشه.
گروه جهادی شروع به حفر کانال‌ها و ساخت سیستم آبرسانی کردند. نرگس، یکی از زنان همراه گروه، در کنار آن‌ها به‌عنوان آشپز و یاری‌دهنده حضور داشت. همچنان که خاک را با دستش لمس می‌کرد گفت:_ انگار داره نفس می‌کشه، بوی زندگی کی‌ می‌دهدختر و پسر بچه‌های خاک‌آلود مو‌پریشان که دورش را گرفته بودند خندیدند. یکی از آن‌ها که دندان پیشش افتاده بود آهسته پرسید:_مگه خاکم نفس دارهنرگس موهای تشنه‌آب دخترک را نوازش کرد و گفت:_اگه خوب گوش‌بدیبچه‌ها خنده‌کنان روی خاک زانو زدند. گوش‌هایشان را به زمین نزدیک کردند و باهم پچ‌پچه کردند.
ده روز طول کشید. ده روزی پر از خستگی، گرد و خاک و صدای ضربه‌های بیل و کلنگ. زنان و مردان روستا که از دور نظاره‌گر بودند، حالا دست به‌کار شدند. در آخرین روز، ملازهی، همان پیرمرد نحیف ناامید، به‌عنوان آخرین فرد از روستا، در برداشتن سنگی با اهرم فلزی به کیارش کمک می‌کرد.
صبح روز یازدهم، اولین قطره از دل زمین بیرون زد. همه در سکوت ایستاده بودند، انگار نفس‌شان در سینه حبس شده بود. بعد قطره‌ای دیگر، و صدای باریک جریان آب از دل خاک. بوی خاک شل‌شده بعد از مدت‌ها در فضا پیچید.
ناگهان، همه فریاد زدند. زنان به سمت آب دویدند، مردان یکدیگر را در آغوش گرفتند و کودکان با پای برهنه در جریان باریک آب می‌دویدند، بالا و پایین می‌پریدند، دست می‌زدند و می‌خندیدند. بعد از مدت‌ها بوی‌خاک شل‌شده در مشام روستا پیچید.پسرنوجوانی فریادزد:_آب، آب، بوی نم‌خاک
کیارش از دور، با لبخند نگاه می‌کرد. نرگس به سمت او برگشت و پرسید: – اینجا که کارمون تموم شد، مقصد بعدی کجاهست
کیارش نگاهی به دهکده انداخت که حالا زنده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید و گفت: – جایی که هنوز زمین نفس کشیدن رو یادش رفته، همیشه جایی برای شروع دوباره هست. به کمک گروه‌های جهادی، هر جایی که همت بلند باشه، میشه نفس‌های تازه‌ای به زمین بخشید.
و این‌گونه بود که زمین و مردم دهکده، هر دو یاد گرفتند که دوباره نفس بکشند.

اثری از سرکار خانم هما ایران‌پور – استان فارس

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا