۲۴ مرداد۱۳۹۶
باورم نمیشد محل کار با مرخصی ده روزه موافقت کند اما شد. باورم نمیشد همسر به این راحتی به نبود ده روزهی من رضایت بدهد اما داد. همه چیز به همین راحتی فراهم شد تا من با حدود سی تا دختر بروم اردوی جهادی روستای قشقه، شهر سرپل ذهاب به تاریخ ۲۴مرداد۱۳۹۶.
۲۵مرداد
بعداز ظهر رسیده و نرسیده، خستگیِ حدود بیست و چهارساعت طی راه را درنیاورده، قرار شد برویم برای دعوت از اهالی برای حضور در برنامهها از فردا صبح، در مدرسه. داوطلب لازم بود. رفیق جان که به دعوت او اردو آمده بودم و از قضا مسیول فرهنگی اردو هم بود قسمت اختیاری را برای بنده فاکتور گرفتند و حکم ماموریت اجباری امضا شد. فکر میکردم استان کرمانشاه یعنی منطقهای کوهستانی، با آب و هوایی دلپذیر اما همینکه چند دقیقهای در آفتاب ساعت سهی مرداد ماه قدم زدم با تمام ارکان وجود به اشتباه بودن برداشتم پی بردم. بخش ویژنان که هدف اردوی ما روستاهای آن بود کاملا خشک و کویری محسوب میشد. ماشینی در کار نبود و ما باید فاصلهی طولانی بین خانهها و البته بین چند روستا را پای پیاده گز میکردیم. حین کار از خستگی و گرمازدگی خبری نبود. روز اول اردو بود و آمده بودیم که پرانرژی کار جهادی انجام دهیم. به علاوه خوشرویی و برخوردهای صمیمی و گرم اهالی تشویقمان میکرد که درِ خانههای بیشتری را بزنیم. آسمان تمیز و یکدست آبی کم کم سرخ میشد که به محل اسکان برگشتیم. لباسها را که درآوردم تازه متوجه ذُقذُقی که در سرم پیچیده بود شدم. میگرن لعنتی زودتر از هر کسی در این دیار غربت سراغم را گرفته بود. رفقا جمع شدند و هر نوع درمانی بلد بودند روی من پیاده کردند. از ماساژ و روغنمالی گرفته تا قرص و بستن پیشانی با روسری. اما سردرد خیال رفتن نداشت و حسابی زمینگیرم کرد. درمان، جای تاریک و سکوت محض بود که در آن وقت و آن مکان محال بود. جهاد شروع شده بود.
۲۷ مرداد
آب قطع شد! برای ساکنین آن منطقه، چیزی معمولی، پیش پا افتاده و همیشگی بود. طبق تجربه زودتر از سه چهار روز هم این عروس پرافاده به خانه برنمیگشت. اما سه چهار روز بیآبی برای ما جماعت نسوان شهری امری دهشتزا بود. محل استقرار ما خانهی یکی از اهالی بود که با مهماننوازیِ بیبدیل خود دو تا از بزرگترین اتاقهای خانهاش را خالی کرده و در اختیار ما قرار داده بود. برای راحتی ما مردهای خانه را هم به مهمانی، خانهی فامیل فرستاده بودند.
ساعتِ اولِ قطعیِ آب به دوم نرسیده بود که زنان صاحبخانه هر آنچه ظرف آب داشتند بار فرغون کردند. چادرها را به کمر بستند و یا علی گفتند سمت چشمه. نگذاشتند در آن سه روز بی آبی، آبی در دل ما تکان بخورد. هیچ چیز زمین نماند، از پخت و پز گرفته تا خنکای کولر و استحمام.
ما برای جهاد آمده بودیم یا آنها؟
۲۸ مرداد
تیم کودک در مدرسه، ساکن بود و بچههای روستاهای اطراف نمیتوانستند تا مدرسه بیایند. پس ما سراغ آنها میرفتیم. دردانه «رخشپرایدِ» اردو، ما و وسایل انبوهمان را میرساند و غروب میآمد دنبالمان.
گعده را برگزار کرده بودیم. با بچهها کاردستی درست کرده بودیم. قرآن خوانده بودیم. دست هم را گرفته بودیم و عموزنحیرباف بازی کرده بودیم. دست آخر هم با بچههای پایه، فوتبال زده بودیم. خسته و هلاک از زورآزمایی با انرژیِ تمام نشدنی کودکان، سوار پراید مذکور شدیم تا به محل اسکان برگردیم. راننده بیرون ایستاده بود. و ماشین در سراشیبی جاده پارک شده بود. سه نفر عقب سوار شدن همان و راه افتادن ماشین به سمت عقب همان. من وسط نشسته بودم. زودتر از حرکت ماشین، جیغهای ممتد دو تا دخترها من را ترساند. زهرا سمت چپ نشسته بود. در کسری از ثانیه در ماشین را باز کرد و خودش را پرت کرد بیرون . تنها چیزی که به عقلم رسید کشیدن ترمز دستی ماشین بود. ماشین ایستاد. پیاده شدیم. راننده و اهالی روستا دوان دوان سراغمان آمدند. زهرا کمی زخمی شده بود و حسابی خاکی و خیلی وحشتزده. دوربین گرانقیمتی همراهش بود که به شدت نگران ضربه دیدن آن بود. کاشف به عمل آمد که ترمز دستی ماشین واقعا خراب بوده و آقای راننده باید زیر تایر ماشین حتما سنگ میگذاشته علی الخصوص در جادهی شیبدار.
تمام راه را در سکوت طی کردیم. جلوی در محل اسکان درست قبل از پیاده شدن به همه تفهیم کردم که قضیه باید همانجا چال شود و کسی از این ماجرا بویی نبرد. به خیر گذشت وگرنه جهاد ما شهید هم میداد!
سی مرداد
خانمهای روستا پر از سوالاتِ احکام زنانه بودند که هیچ وقت رویشان نشده بود از کسی بپرسند. رفیق جان، همان که مسیول فرهنگی هم بود، کنارم کشید که به عنوان تنها متاهل گروه برای آنها جلسهی توجیهی بگذارم. فکر این یکی را نکرده بودم. اما برای رفع همین نیازهای زمین مانده آمده بودیم. دو روز جلسه گذاشتیم. استقبال خوبی شد.
۱ شهریور
دخترهای روستا تا به حال چیزی به اسم جشن تکلیف نداشتند. نه سالهها پنج تا بودند، ده سالهها چهار تا و هشت سالهها سه تا. تصمیم میدانی این شد که جشن تکلیف بگیریم. بودجهی اردو را گذاشتیم وسط. جشن تکلیف بدون چادر که نمیشد. دو تا نماینده رفتند بازار. دوازده قواره پارچه چادر نمازی گرفتند. سفید بود با گلهای ریز آبی. خیاط گروه که کلاس آموزشیاش از روز اول اردو حسابی شلوغ بود، حالا کار اضافهای هم پیدا کرده بود. ظرف دو روز باید دوازده تا چادر میدوخت. چرخ خیاطیِ خودش را از تهران آورده بود و دست کسی نمیداد. به زور از پای چرخ بلندش میکردیم تا شام و نهار بخورد. اینقدر دوخت تا اینکه تمام چادرها در روز جشن کادو کرده و ربان زده روی میز آماده بود. خیالش که راحت شد کنار چرخ خوابش برد. خیاط ما، طلبهی حوزه بود.
۲ شهریور
موبایل رفیق جان گم شد. چیزهای خیلی مهمی توی گوشی داشت، مهمتر از عکس و فیلمهای شخصی.
سانت به سانت محل اسکان را گشتیم. حتی سطل آشغالها را خالی کردیم. نبود که نبود. انگار در آن گرما بخار شده بود و به آسمان رفته بود. همه استرس گرفته بودیم. صبح علیالطلوع نوهی چهارده سالهی صاحبخانه بدون سلام و علیک وارد اتاق ما شد. مستقیم به سمت پتوهای اضافی که گوشهی اتاق روی هم چیده شده بودند رفت. دست انداخت لای پتوها و موبایل را درآورد. با چشمانی گرد شده نگاهش کردیم. گفت دیشب خواب دیدم اینجاست. مادربزرگش با چشمان اشکبار، خدا را شکر میکرد و میگفت نذر کرده که موبایل پیدا شود و شرمندهی مهمانهایش نشود.
۳شهریور
یک روز مانده به آخر اردو، انرژیها افتاده بود. دخترها به زور از رختخواب جدا میشدند و به زور راهی مدرسه میشدند برای انجام برنامهها. رفیق جانِ مسیول فرهنگی، یک هفته مرخصیاش تمام شده بود و برگشته بود. ما مانده بودیم و یک مسیول اردوی جوجه! نشسته بود وسط اتاق و با رفقای جینگ خودش میگفت و میخندید. هر چند دقیقه یکبار داد میزد:« بچه ها برید، دیرتون شد. زود باشید» لحن خوبی نداشت. بچهها رعایت میکردند و چیزی نمیگفتند. اما با حرکتهای لَشوار و بیتوجهی به فرمانده فریاد میزدند «چرا خودت و دوستات نشستید پس؟!» لباس پوشیده بودم و مشغول جمع و جور کردن اتاق بودم. جای تذکر آنجا نبود. تا آخر اردو این رفتار چندبار دیگر هم تکرار شد. به رفیق جان پیام دادم بعد از اردو حتما پیگیر جلسهی آسیب شناسی باش که از نان شب واجبتر است. برگشتن از اردو همان و فراموش شدن همه چیز همان.
۴شهریور
داشتیم برمیگشتیم. شام را باید در راه میخوردیم. بودجهی اردو کاملا ته کشیده بود. غذا شد ساندویچ کالباس سرد از یک مغازهی نه چندان تمیز بین راهی. خیلی از بچهها ترجیح دادند نخورند اما من با لذت خوردم. رودربایستی نداشتم مال آنها که دوست نداشتند را هم میخوردم. داشتن معدهی قوی از مزایای چهار سال زندگی در خوابگاه و خوردن غذای دانشگاه است.
اثری از سرکار خانم مریم صفدری – استان تهران