هوا کمکم گرم و گرمتر میشد. چفیهای را هم که به سرم بسته بودم، داغ شده بود و خودش شده بود قوز بالا قوز. یک ساعتی میشد که پشت موتور پرشی با علیرضا، پسر دخترعمو طیبه از سردشت به سمت روستای میخن حرکت کرده بودیم. نیم نگاهی به بیابان برهوت سمت راست میکردم و موتور را به سختی در جاده مالرو کوهستانی میراندم. زیر لب ذکر «یا اللهُ یا هو» میگفتم. شوری در من ایجاد کرده بود. بیابان بود و کوه و گرما. علیرضا اما خسته شده بود. از ابتدای سفر شوخی میکرد و حالا مدتی می شد که ساکت بود. حوصلهاش سر رفته بود. گفتم: علیرضا یه چیزی بخون. دم گرفت و شروع کرد به مسخرهبازی.
– عرق بیدمشک، پکرم کرده، از زبون لال و از گوش کرم کرده.
داد میزد: سینه بزن عموجواد، سینه! و یکدم می خواند.
– عرق بیدمشک، پکرم کرده، از زبون لال و از گوش کرم کرده.
ضرب آهنگ شعرش را روی هندوانه سنگینی میکوبید که برای حسین، میزبانمان در روستای دهنوست خریده بودیم تا دست خالی به منزلش نرفته باشیم. هندوانه از اول سفر در دستان علیرضا به این دست و آن دست می رفت و هر بار موتور را به یک سمت خم می کرد. علاوه بر هندوانه، ترک موتور را حسابی بار زده بودیم؛ دو تا کوله پشتی و جعبهای چوبی که کاشیهای مدرسه را درونش گذاشته بودیم؛ مدرسهای که به اسم مادر دو شهید در روستای دهنوست بالا (میخن) منطقه گافر بشاگرد میساختیم.
من خنده ام گرفته بود از دست شوخی های علیرضا. آن قدر اصرار کرد که من هم پشت موتور، یکدستی سینه می زدم. او می خواند و من سینه می زدم و از خنده غش می کرد. از سرازیری کوه پایین میآمدیم. سرعت موتور زیاد شده بود و شور سینه زنی ما هم زیادتر. یکدفعه علیرضا داد زد: دو دست، دو دست سینه بزن عموجواد. و خواند: عرق بیدمشک… .
انگار که به من القا شده باشد، یکدفعه دو دست را رها کردم و سینه زدم. دو دست سینه زدن همان و از دست دادن کنترل موتور همان. موتور چپ و راست رفت و نتوانستم کنترلش کنم. عاقبت ما را به زمین زد.
چیزی متوجه نشدم. زمین خوردن مان را جلوی چشمانم دیدم. درد بود و تصاویری که از جلوی چشمانم به سرعت رد میشد؛ کیفها، جعبه چوبی، کاشی مدرسه و هندوانه. برای لحظهای گیج و منگ بودم. به خودم که آمدم، سریع بلند شدم. نگاهم به علیرضا بود. خشکش زده بود و مات و مبهوت فقط نگاهم می کرد.
– علیرضا، علیرضا، خوبی؟ چیزیت نشده؟
شانه هایش را گرفتم و تکانش دادم.
– خوبیییی؟
یکدفعه به خودش آمد.
– آره عموجواد، شما خوبی؟
به سر و بدنش دست کشیدم. مطمئن شدم چیزی به او نشده است. به خودم آمدم، پایم تیر میکشید. اهمیت ندادم. به سمت موتور رفتم. جعبه کاشی های مدرسه به یک سمت افتاده بودم، کیفم به سمتی و کیف علیرضا به سمت دیگری. به سختی موتور را بلند کردم. پایم امان نداد. با موتور به زمین افتادم. مطمئن شدم پایم چیزیش شده است. تلاش کردم که بلند شوم. علیرضا آمد و با هم موتور را بلند کردیم و روی جک گذاشتیم. تازه به خودمان آمده بودیم. چند لحظه پیش داشتیم عرق بیدمشک را می خواندیم و حالا با حالتی از منگی روبرو بودیم. نگاه هم کردیم. آرام آرام خواندم: عرق بیدمشک بیچاره مون کرده، عرق بیدمشک گل بر سرم کرده. زدیم زیر خنده. علیرضا از خنده ریسه رفت. تکه های آینه شکسته موتور را پیدا کرد. از زمین برداشت و با اشاره به آنها خواند: عرق بیدمشک بی آینه مون کرده. دوباره خندیدیم. هر تکه ای از وسایل را برمیداشتیم یا شکسته بود یا خط و خشی اساسی برداشته بود. یکدفعه علیرضا هندوانه را برداشت و گفت: سالمه عموجواد. و زدیم زیر خنده. من زیر لب خواندم:
گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
با هر زحمتی بود، موتور را روشن کردم و به سمت روستا حرکت کردیم. نیم ساعتی رفته بودیم که حالت تهوع بهم دست داد. حس کردم اگر ادامه بدهم گرمازده میشوم. دست و پایم هم کزکز میکرد. انگار که خون از بدنم میرفت. به روستای دهنوست رسیده بودیم. موتور را کنار اولین کپر آبادی نگه داشتم. زنی بشاگردی کنار کپر ایستاده بود و ما را نگاه میکرد. پیراهن بلند سیاهرنگی پوشیده بود و به صورتش نقاب بندری زده بود. صدایش کردم: یه آب برای ما مییارید؟
رفت داخل ساختمان سیمانی و لحظاتی بعد با یک بطری نوشابه خانواده که درونش آب ریخته بود به همراه لیوانی آمد.
لیوان را به من داد و در بطری را باز کرد و برایم آب ریخت.
– از کجا مییای؟
– تهران.
– اینجا چه کار میکنی؟
– میخن مدرسه میسازیم.
– به ما یه کمکی بکن.
– مشکلت چیه؟
– بچه ام مریضه و پول دکتر ندارم.
– چشه؟
– داره فلج میشه!
– شوهرت چه کاره است؟
– بیکار، معتاد!
– بچه ات کجاست؟
– همینجاست، بفرما تو.
علیرضا بطری را از او گرفت. چند لیوان آب را سر کشیدیم و چند لیوانی هم روی سرمان ریختیم. از موتور پیاده شدم و روی جک گذاشتمش. علیرضا داد زد: عمو جواد شلوارت خونیه؟ عمو جواد خون! اهمیت ندادم و پشت سر زن راه افتادم. زن بشاگردی، در قهوهای خانه سیمانی را باز کرد. شوهرش گوشهای از اتاق، کنار پیکنیک سبزی، پتویی سرش کشیده و خوابیده بود؛ با این که دم ظهر بود. پسربچه کوچکی عریان کنارش نشسته بود و تا مرا دید سعی کرد به سمتم حرکت کند، ولی نمی توانست. زل زده بود به من که مادرش گفت: از بچگی مریض بود، پول دکتر نداشتیم، داره فلج میشه. الان باید ببریمش یزد، ولی پول نداریم.
سکوت کرده بودم و نگاهم به شوهرش بود که پتو را به سر کشیده و زیر کولر خوابش برده بود.
– معتاده و هیچ کاری هم نداره. فقط یارانه داریم و از کمیته امداد پول می گیریم.
از خانه بیرون آمدم. به سمت موتور رفتم و زن هم دنبالم میآمد.
– کمک می کنی حاجی؟
– ان شاءالله.
کارت بانکیاش را به سمتم گرفت. عکسی از کارت گرفتم.
– شماره تلفنت رو میدی؟
– نیاز نیست.
– چجور بهم خبر میدی؟
– اگه خیّر پول داد، واریز می کنم، پیامک بانک براتون می یاد.
– این کارت خودمه، ببین نوشته خیرالنساء. اگه به شوهرم بریزی همه رو تریاک میخره. ولی این مال منه. برا بچه خرجش می کنم.
– ترکش بده. زندگیت خوب میشه.
استارت موتور را زدم. روشن نشد. چند بار تکرار کردم، نشد. علیرضا بنزین را روی ذخیره گذاشت و بعد از دو بار استارت زدن، موتور روشن شد. به سمت روستا حرکت کردیم و تمام مسیر را به شوهر آن زن فکر کردم؛ به اعتیادش، به بیمسئولتیاش، به بیکاریاش. و به این که اگر پول به کارت زن بزنم کار درستی است، اصلا درمان کار است؟
به میخن که رسیدیم، مستقیم رفتیم سر وقت مدرسه. جعبه کاشی ها را پیاده کردیم و به سمت کپر حسین رفتیم؛ کپری بزرگ که برای مهمان درست کرده بود.
موتور را زیر درخت کُنار، داخل محوطه کپر حسین پارک کردیم و یا الله یا الله کنان وارد کپر شدیم. اسحاق، کارگر مدرسه داخل کپر مشغول استراحت بود و تا ما را دید از جا پرید و احوالپرسی کرد.
ما خسته و کوفته کنار کولری که به زور نفس هایش را پس می زد، نشستیم. چند دقیقهای نگذشته بود که موسی، سرکارگر مدرسه با ظرفی از خرمای تازه که از نخلهای باغچه حسین چیده بود، وارد کپر شد. به سختی بلند شدم و او را در آغوش کشیدم. ظرف خرما را گذاشت وسط زیلوی پهن شده کپر و گفت: بسمالله، ناهار امروز همینه!
خرمایی به دهان گذاشتم که علیرضا گفت جدی ناهارمون اینه؟
– نق نزن پسرجان، شکر کن توی این برهوت.
موسی خندید و گفت: نه، خرما رو بخورید، ناهار کنسرو لوبیا داریم. خرمایی در دهانم گذاشتم.
چشمهایم را باز کردم. مقابلم سقف کپر بود؛ سقفی ساخته شده از برگ های خشک نخل. چیزی روی پایم سنگینی میکرد. تکه یخی داخل کیسه فریزر روی شلوارم بسته شده بود؛ رطوبت بیرون زده بود و شلوارم را خیس کرده بود. اطراف کپر را نگاه کردم، کسی نبود جز علیرضایی که خوابیده بود.
نگاهی به ساعتم انداختم؛ ساعتی که شیشهاش ترک برداشته بود. ۱۷ و ۱۵ دقیقه بود. تکه یخ را از شلوارم جدا کردم. زیر زانویم باد کرده بود و درد شدیدی داشتم. از کپر بیرون آمدم. هوا شرجی بود و آفتاب دیگر سوزش ظهر را نداشت. رفتم وضویی گرفتم و به سمت مدرسه حرکت کردم. موسی داشت سیمان کاری می کرد و گوشهای اسحاق روی صندلی زهوار در رفتهای نشسته بود و ماسه را الک می کرد.
خواستم قوطی ضدزنگ را باز کنم و پنجره ها را رنگ بزنم که موسی نگذاشت.
– حاجی الان آفتاب غروب می کنه و کار نصفه می مونه، بذار فردا صبح.
آفتاب غروب کرده بود و بچهها دست از کار کشیده بودند. به سمت کپر حسین برگشتم. کنار کپر، حصیری پهن کرده بودند و چند بالشت رویش انداخته بودند. مراد، پدرخانم حسین، گوشهای از حصیر داشت نماز می خواند. کمی گوش دادم دیدم پیرمرد تشهدش را اشتباه می خواند. رفتم کنارش ایستادم. خانمش آمد و سجاده ای را برایم پهن کرد و گفت: روی حصیر نخوان حاجی، تو مهمان مایی.
اذان و اقامه را دادم و تکبیر بستم. وسط نماز حس کردم که مراد دارد به نمازخواندنم گوش می دهد. نماز که تمام شد گفت حاجی آخوندی؟ خندیدم.
– محرم هفته بعده و آخوندها نمی یان اینجا.
– چرا؟
– مسجد و حسینیه نداریم. خانه عالم هم نیست. از شهر هم دوره، کی می یاد اینجا!
– پس خودتون چی کار می کنید؟
– همینجوری جلوی کپر حسین یه چند تا حصیر می اندازیم و سیزده شب روضه می خونیم.
– کی روضه می خونه براتون؟
– همین حسین. محلی می خونه، بشگردی.
داشتم به حرف هایش گوش می دادم که یکدفعه گفت: شما می یای برامون منبر بری؟ حرفش ذهنم را درگیر کرد. تهران، مؤسسه، مدرسه، مسجد، اینجا!
– چه کار کنم؟ تکلیفم چیه؟
بچه های قد و نیم قد دوره ام کرده بودند و درگوشی پچ پچ می کردند و می خندیدند. سلام کردم و یکی یکی دست می دادم و اسمشان را می پرسیدم.
– ته نامت کنه؟
– علی اصغر.
– غلامحسین.
– سمیه.
یکی که از همه کوچکتر بود داد زد: من یداللهام و این هم بتول.
موسی هندوانه را برید و قارچ قارچ میان خانواده حسین و ما نیروهای جهادی تقسیم کرد. چای خوردیم و بعد شام را آوردند. نان محلی بود، کاسه ای آب و سیب زمینی خورده شده درونش.
نگاهم به آسمان بالای سرم بود؛ پر از ستاره هایی که برایم چشمک می زدند. دلم اما برای دخترم فاطمه تنگ شده بود. می دانستم که دلتنگ من است. فاطمه عادت داشت، شبها بغلم بیاید، برایش داستان بخوانم و خوابش ببرد. حالا من روی این حصیر در کنار دختربچهها و پسربچههای بشاگردی داستان علیمردانخان را تعریف میکنم:
داشت عباسقلیخان پسری
پسر بیادب و بیهنری
اسم او بود علیمردانخان…
بچهها بیادبیهای علی مردان خان را که میشنوند از خنده غش میکنند. دندانهایشان زرد است و صورتهایشان آفتابسوخته. لبخندشان مرا یاد فاطمه میاندازد. دلم برایش تنگ میشود. لابد الآن مادرش را اذیت میکند. گوشی را برمیدارم تا زنگ بزنم. آنتنی در کار نیست. به فکر فرو میروم. چارهای نداشتم، باید میآمدم تا در این برهوت، ساخت مدرسه را برای بچه های دبستانی تمام کنیم تا شهریورماه افتتاحش کنیم. اینجور دیگر بچه ها درون کپر درس نمیخواندند و مدرسه داشتند. حالا لبخند فاطمه را حس میکنم.
اثری از جناب آقای محمد جواد رستمی – استان تهران