قصه پرغصه من به سالهای پیش برمیگردد. سالهایی که ممکن است حتی تمایل به یادآوری آن نداشته باشم؛ اما باید بنویسم تا بماند. بماند برای روزی که احتمالاً فراموش میشوم و میشویم؛ اما جهادگران زندهاند و زندگی میبخشند. شاید در میان غصههای جهادگران، این قصه آنها را آرام کند. باید به 12 سال پیش برگردم؛ زمانی که سیزده ساله بودم.
من ماهکانم از روستای حسین آباد شهر دلگان، بخش گلمورتی استان سیستان وبلوچستان، کشور ایران. شاید برای شما که این متن را میخوانید داشتن آب، برق و گاز، فروشگاههای زیاد و شلوغی طبیعی باشد؛ اما من تا حالا فقط یک بار به کرمان رفتم. آن هم برای درمان بیماری پدرم و آنجا مفهوم خیابان و آپارتمان و پاساژ را فهمیدم. روستای من متشکل از چند سازه است که به زبان محلی به آن ها توپ میگویند. یک دیوار دایرهای شکل که از گل ساخته میشود؛ سپس سقفی از جنس نی و شاخههای بیبرگ و بابرگِ نخل به صورت نیم کره روی آن را میپوشاند و سپس با گلیم پوشانده میشود تا از گرما در تابستان و سرما در زمستان حفظ شود. اما اخیراً دیوار گلی به بلوکی تبدیل شده و امنیت ودوام بیشتری دارد.
معمولا در کارها به مادرم کمک میکردم و با آرد، نان محلی میپختیم. نانها ضخیم و کمی مانند کیک است که ما به آن چَلبَک میگوییم. برای چندین روز ماندگاری دارند و البته بسیار سیر میکنند. پدرم در نخلستان کارگری میکرد و خرج خانه را در میآورد. یک روز پدرم با مادرم صحبت کرد که عمویم مرا برای پسر عمو سلمان خواستگاری کرده. با اینکه از نظر شما سنی ندارم، اما در اطراف ما معمولاً دخترها در سن من تمام کارها را بلدند. از شیر دوشیدن تا بچه داری و پختن تنورچه و کشک زرد. پیش خودمان باشد ذوق داشتم. معمولاً دخترها از ازدواج حرف میزنند و فکر میکنند که خیلی خوشبخت میشوند. من هم با اطلاعی که از وضعیت تنگدستی پدرم داشتم و وضعیت بهتر عمویم، امیدم برای ازدواج بیشتر شد. در روستای ما رسم است که جهیزیه و همه وسایل را داماد تهیه میکند. دایی ام از طرف من و عمویم از طرف سلمان وکیل شدند و در مسجد عقدمان کردند و سه شبی برایمان عروسی گرفتند. خوبی اینجا همین هست؛ مردم زود خوشحال میشوند و زود میبخشند.
سلمان پسر خوبی بود و اوایل ازدواجمان همه چیز خوب پیش میرفت. حتی وقتی احد به دنیا آمد وضعیت زندگیمان بهتر شد و سلمان بیشتر از قبل کار میکرد تا بتواند زندگی بهتری فراهم کند. تا اینکه ابرهای سیاه بخت من شروع به باریدن کردند. در یک روز اندازه یک ماه باران بارید، مزارع نابود شد و محصولات از بین رفت. هیچ کس به داد ما نمیرسید. بعد از یک هفته از طرف مردم برایمان کمکهایی فرستاده شد؛ اما فقط به عده خاصی میرسید و به ما هیچ چیزی نرسید. عمو و سلمان ورشکست شدند و قرضهایشان را نمیتوانستند تصفیه کنند. سلمان اما مردی نبود که بنشیند و نگاه کند؛ به ناچار مجبور شد روی یکی از ماشینهای حمل گازوئیل کار کند. پولش خوب بود اما بسیار خطر داشت. من هم هر روز دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. به سلمان اصرار میکردم تا به یک کار دیگر روی بیاورد، اما سلمان مدام میگفت مجبورم و مجبور… پیش خودم میگفتم کاش جایی یا حرفهای بلد بودم تا میتوانستم به سلمان کمک کنم یا خود سلمان حرفهای بلد بود تا مجبور به سوختبری نباشد. هر شب و روز من با ترس میگذشت.
یک روز دیدم عمویم بههمراه پدرم با صورتهای پر از غم به سمت خانه میآیند. به سر و صورت خودم زدم، برای لحظاتی دنیا دور سرم چرخید و غش کردم. سلمان در آتش سوخته بود و چیزی از جنازه باقی نمانده بود. بخت سیاه زندگی گریبان خوشی من و پسرم را گرفت. نمیدانستم باید چه کار کنم، سختیهای زندگی فشار را روی من دو چندان کرد. بعد از مدتی شروع کردم به کار کردن در زمینهای کشاورزی تا بتوانم نانی برای کودکم محیا کنم. عمو و پدر هم تا حد توان کمک میکردند. اما پدر بیماری سختی گرفت و برای درمانش مجبور شدیم او را به کرمان ببریم. آری برای یک بیماری باید تا کرمان میرفتیم. حدود 9 ساعت رانندگی تا آنجا. هزینهها سرسامآور بود و شبها به اجبار با مادرم در پارک روبهروی بیمارستان سر میکردیم. دکتر از پدر قطع امید کرده بود و به ما گفت بگذاریم تا هر جور میخواهد روزهای آخر را سر کند. بعد از مرگ پدر، عمو هم کمتر سراغمان را میگرفت. تقریباً اگر کمیته امداد به دادمان نمیرسید، از گشنگی میمردیم.
پیش خودمان باشد چندین بار به خودکشی فکر کردم. سختیها چنان فشاری بر من وارد میکرد که توان ادامه دادن را نداشتم. حتی یک بار اقدام کردم ولی به یاد پسر کوچکم افتادم که کسی را به غیر از من نداشت.
روز ها میگذشت اما به سختی. یک روز یک مزدای دو کابین آبی وارد روستا شد. مردی با ریشهای بلند پشت فرمان بود و مردی با ریش های حنایی که به او “سید” میگفتند، کنارش بود. پشت مزدا حدود ده نفر خانم چادری بودند که حس عجیبی داشتند. یکیشان پیش من آمد و از من سوالاتی درباره اوضاعم پرسید و در خانهام نشست و مشغول صحبت شدیم. شب مرا به یک عروسی دعوت کردند. من دعوت را رد کردم چون کسی نبود ببرد و بیاوردمان. اما آن خانم گفت هماهنگ میکند و من قبول کردم و گفت میتوانم در کلاسهای خیاطی شرکت کنم. من اما زیاد امیدی نداشتم. شب به جایی رفتیم به نام پردیس جهادی؛ در محله داوودیهای دلگان. روی خاکها صندلی چیده بودند و مردانه و زنانه را از هم جدا کرده بودند. در آنجا پر از جوانانی بود که با لباس خاکی اینور و آنور میرفتند تا پذیرایی کنند و امکانات را فراهم کنند. عروس با چادر مشکی کنار پرده جدا کننده نشسته بود و داماد هم با لباس خاکی آنور. خطبه را خواندند و همه مردها به رقص محلی مشغول شدند و از ما هم همان خانمهای چادری پذیرایی کردند. اینها دیگر چه کسانیاند؟ دیوانه؟ نمیدانم! شهر را ول کنی و در کجا ازدواج کنی؟ در خاک؟ بگذریم سفره سادهای پهن کردند و همه دور هم غذا خوردیم و خندیدیم. بنده خدا خود داماد هم کمک میکرد و خودش غذا را برایمان آورد. شب ما را رساندند و فردا به اتفاق چند نفر از اهالی روستا به پردیس جهادی بازگشتیم برای آموزش خیاطی. یکی از خواهران گروه جهادی محمد رسول الله (ص) به ما در دوره فشرده یک هفتهای آموزش میداد و ما هم تمرین میکردیم. بعد از رفتن خواهران گروه، آموزشها به دست یکی از افراد محلی انجام شد و در مدت کوتاهی توانستم مهارت زیادی کسب کنم. در کنار خیاطی، حصیربافی هم میکردم. یکی از خواهران گروه، یک فروشگاه به نام ریحانه را اداره میکرد که لوازم حصیری ما را از ما میخرید یا به امانت برای فروش به آنجا میسپردیم.
بعد از کسب درآمدهای اندک توانستم امید پیدا کنم. یک روز سید را دیدم. نزدیک رفتم و شرایطم را توضیح دادم. قول داد رسیدگی کند. مدتی بعد با من تماس گرفتند و به پردیس رفتم. به جای وام به من 3 دستگاه چرخ خیاطی دادند و گفتند که شروع کنم به تاسیس کارگاه خودم. یکی از توپ های روستا را خالی کردیم و با دو نفر دیگر شروع کردیم به خیاطی و دوختن. اوایل جنسهایمان به فروش نمیرفت؛ اما کم کم اوضاع بهتر شد. با چند فروشگاه در بازار قرار داد بستیم و برایشان لباس میدوختیم. کمکم از یک توپ به دو توپ و الان به یک ساختمان 3 اتاقه رسیدیم و توانستیم یک کارگاه خیاطی راهاندازی کنیم. همه اینها را مدیون لحظهای هستم که خودم را باور کردم. بچههای جهادی کاری با من کردند که بتوانم خودم را باور کنم. الان چندین زن بیسرپرست، پشت چرخ خیاطیها مینشینیم و دستمان جلوی کسی دراز نیست. این داستان را نوشتم برای باور کردن، برای زندگی، برای ساختن؛ ساختنی که مردانی با لباس خاکی و زنانی با چادر خاکی به من یاد دادند. یاد دادند که باید بسازم و منتظر کسی برای معجزه نمانم. مرا با خودم و خدای خودم آشتی دادند. من زنده شدم به دست این افراد. غروب یک روز از آموزشها از دور دیدم که جوانان جهادی با لباس خاکی دور هم حلقه زدند و صلوات میفرستند و یک نفر با پرچمی قرمز وسط حلقه ایستاده. نمیفهمیدم چه میگویند و چه میکنند، فقط میتوانستم ببینم زندهاند و زندگی میکنند و اشک میریزند…
اثری از جناب آقای علیرضا پورمنصور – استان خراسان رضوی