«روشنا»

خسته از خشمِ خشکسالی بود

دست دِه سرد و خشک و خالی بود

در نگاه نجیب کودک ها

حالت مبهم سوالی بود

اندکی نان گرم و آب زلال

آرزوهای ایده آلی بود

سهم پروانه های بی روزن

در کپرها شکسته بالی بود

مردی آمد به دِه که در چشمش

روشنای خجسته فالی بود

پای رنج تمام مردم ماند

آشنا با غم اهالی بود

یاد او را به خاطرم دارم

شیرمردی به نامِ والی* بود


*مرحوم عبدالله والی که به منطقه محروم بشاگرد هجرت کرد و سالها در میان مردم ماند و در رفع محرومیت آن ها کوشید.

سروده ای از سرکار خانم سارا رمضانی – استان فارس

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا