روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد خاست از سر هر کوی و بام ماسک

«پرسید زان میانه یکی کودکی یتیم»

آیا کسی بود که بیارد برام ماسک؟

«نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت»

ماسکی نمانده بهر فقیران، کدام ماسک؟

بر اغنیا چو نقل و نبات و برای ما

یک آرزوی واهی و یک فکر خام ماسک

«بر قطره سرشک یتیمان نظاره کن»

یک فیلم سینمایی خیلی درام ماسک

باید که جان دهیم، نه از این بلای قرن

از دولتی که کرده به ماها حرام ماسک

ای ماسک خیره، مال زما بهتران شدی

وقتش شده‌ست تا که برایت بیام، ماسک!

ناگه سوار تیز و بزی از قفا رسید

در دست او چو تیغ بدون نیام ماسک

خورجین و کوله‌بار و سپر، پر ز دستکش

خود و نیام و جوشن و زین و لگام، ماسک

فریاد زد که ما ز گروهی جهادی‌ایم

می‌آوریم ضدعفونی، طعام، ماسک

هرجا که دود دولت تدبیر می‌کُشد

ما می‌بریم هدیه برِ خاص و عام ماسک

آنقدر می‌دهیم که آویز می‌شود

جای لوا و پرچمتان روی بام، ماسک

حالا روید و جان پدرجدّتان همه

بر چهره‌ها زنید دو سال تمام ماسک

سروده ای از جناب آقای علی اکبر مدرس زاده – استان البرز

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا