داستان نوجوان: « ستاره های جنگجو»

.گلویش را محکم گرفته ام وتا جایی که دستم زور دارد فشار میدهم میخواهم خفه اش کنم.

 بنیامین یک چیز نوک تیز  را روی زانویم گذاشته با دست دیگرش ران پایم را چنگ زده و نگه داشته هر دو سرمان را زیر میز برده ایم آهسته در گوشم میگوید: اگر ول نکنی زهم وزیلیت میکنم ها…..

من که تا چند روز پیش از بنیامین میترسیدم وحتی جرات نداشتم جوابش را بدهم امروز میخواهم از او انتقام بگیرم . دستم را روی دستش فشار میدهم ومیگویم: من دیگه از تو نمیترسم .

دستم را پس میزند و میگوید :  به جون آقا بزرگم میزنم ولش کن. وقتی  به جان پدر بزرگش قسم میخورد یعنی راست  میگوید برای لحظه ای دوباره ترس به سراغم می آید ، برای لحظه ای حرفهای این چند روز فرمانده از یادم میرود و میگویم: ول کن تا ول کنم .دستم را ول میکنم قبل از اینکه موش لعنتی زیر لباسش خفه بشود.موش زیر لباسش تکان تکان میخورد . بنیامین  دستش را عقب میبرد، تازه میفهمم ان چیزنوک تیزی  که  روز زانویم گذاشته بود فقط یک کلید است .بی خودی ترسیده بودم . ران پایم را که ول میکند و میگوید: وای به حالت بود اگه موش قشنگم چیزیش می شد.

از زیر میز بالا می آیم ، آقای مدیرروی تخته مینویسد «جهاد» بعد رو به بچه ها میکند و میگوید: کلاس ششمی ها کتاب هدیه های آسمانی را روی میز بگذارند، کلاس اول و چهارم تمرینهای ریاضی را حل کنید کلاس سوم و دوم و پنجم، تمرینهای فارسی ونگارش را انجام بدهند.مدرسه ی ما خیلی کوچک  وقدیمی است با دیوارهای کثیف و میزو نیمکتهای  خط خطی و رنگ و رو رفته ،مدرسه ی ما  فقط یک کلاس دارد و یک مدیر که معلم ما هم هست . همه او را آقا مدیر صدا میزنیم . از کلاس اول تا ششم توی یک کلاس  هستیم هم دختر ها و هم پسر ها چون جمعیت روستای ما خیلی کم است وبا شهر خیلی فاصله دارد ما عاشق عکسهای توی کتابهای درسی هستیم چون جاهایی را که تا حالا ندیده ایم عکسهایشان را توی کتاب میبینیم .

اقا مدیر دوباره  با گچ روی تخته چیزهایی در مورد« جهاد » مینویسد و توضیح میدهد که «جهاد »یعنی چه،بعد ادامه میدهد:  به هرکسی که در راه خدا  برعلیه ظلم و باطل بجنگد وکشته شود  شهید می‌گویند وشهدا نزد خداوند مقام وجایگاه بالایی دارند.بعد ادامه میدهد : جهاد کردن انواع مختلفی دارد ….

همینطور که درس را توضیح میدهد  میرود وسر جایش مینشیند . گوشی لمسی قشنگش  اش را روی پایه میگذارد درست روبروی صورتش ، دیگر نمیشود چشمهایش را دید.  آرزوی من و همه ی بچه های کلاس این است که یکبار با گوشی آقا مدیر بازی کنیم . یا با آن عکس بیندازیم  . مسعود به همه گفته این آخرین مدل گوشی های جدید است چون پسر عمویش که دانشجو است ودر شهر زندگی میکند از این گوشی ها دارد.

 تمام حواسم به گوشی  آقا مدیر است.چند دقیقه گذشته وهنوز سرش پایین است و صورتش از پشت گوشی زیاد معلوم نیست . وقتی که خیالم راحت میشود مرا نمیبیند با ارنج به بازوی چاق  بنیامین  میکوبم و آهسته میگویم: هی اسرافیلیان! منظور آقا مدیر از ظالم تویی ها…. فکر کردی نامه رو پاره کردی دیگه نامه نمینویسم؟ امروز روز انتقامه ، دوباره تمام کارهاتو نوشتم تا بدم به آقا مدیر حالا صبر کن…ببین چطوری باهات جهاد کنیم.  بنیامین با مشت محکم به پهلویم میزند و آهسته میگوید: جرات داری نامه بده .

سرم را نزدیک گوشش میبرم و میگویم : دیدی که نیروی کمکی هم خدا برامون فرستاده.اونا که پشت مدرسه مصالح ریختن و چادر زدن، دیدی؟ اونا جهادگرن، با فرمانده شون دوست شدم.حالا ببین چجوری دخلت رو بیاریم  مطمئن باش تفنگ هم دارن، اصلا اومدن که با ظلم بجنگن،دیدی که آقا مدیر گفت جهاد :  یعنی جنگیدن در راه خدا

اینرا که میگویم عصبانی میشود، دندانهای زرد وکج و‌ کوله اش را روی هم فشار میدهد و مثل خرس خررر خرر میکند و میگوید:  اگر جرات داری این کارو بکن ،موش قشنگم رو میکنم توی حلقت..

بعد با دستهای گنده اش کتابم را چنگ میزند و سط کلاس پرت میکند.‌

آقا مدیر که پشت میزش نشسته است ومشغول تصحیح کردن برگه های آزمون است سرش را بلند میکند و میگوید: کار کدومتون بود؟ قبل از اینکه من حرفی بزنم  بنیامین  دستش را بالامیبرد ، لپهاش گنده اش را باد میکند وبا آن صدای گوش خراشش میگوید: آقا اجازه! آرش بود، میگه من از درس هدیه ها خوشم نمیاد….

آقا مدیر از سر جایش بلند میشود و به طرفم می آید ،از ترس زبانم بند آمده ،میگویم: آقا ب ب ب خدا من نبودم.

آقا مدیر : دستهایش را پشتش میگذارد و توی کلاس قدم میزند و میگوید: جناب آقای بنیامین اسرافیلیان!من از تو پرسیدم که سریع گفتی آرش ؟

-آقا اجازه ما دیدیم.

آقا مدیر خط کش چوبی اش را برمیدارد.همه ی بچه ها از خط کش آقا مدیر می‌ترسند تنها کسی که با آن خط کش چند بار کتک خورده فقط بنیامن بوده، آقا مدیر هیچ وقت ما را کتک نمیزند اما همه از او خیلی میترسیم حتی وقتی که خانه باشیم هم ،بعضی کارها را جرات نداریم بکنیم چون پدر ومادر،حتی همسایه ها هم میگویند که فردا میام به آقا مدیرتان میگویم تا ادبتان کند. بنیامین با اینکه هیکلش از همه ی بچه ها بزرگتر است  و سنش یک سال  از همه ی ما بیشتر است ،از همه بیشتر از اقای مدیر میترسد چون طعم خط‌ کش چوبی را فقط او چشیده.‌

آقای مدیر خط کش چوبی اش را  توی دستش گرفته چند بار با آن به کف آن یکی دستش میزند و میگوید:  خوب حالا که اینقدر چشمات خوب میبینه ، بیا پای تخته ببینم زبونت هم خوب هم میتونه جواب بده .

بنیامین از سرجایش بلند میشود من هم بلند میشوم و از پشت میز بیرون میروم تا  برود. هیکل چاق و گنده اش را به زور بیرون میکشد و وسط کلاس پای تخته می ایستد.

همه ی بچه ها توی مدرسه با اسم کوچک همدیگر را صدا میزنیم اما چون هیچ کس با بنیامین صمیمی نیست همه  او را  اسرافیلیان  صدا میکنیم.البته  بیشتر وقتها که میخواهیم لجش را دربیاوریم به او اسرائیل میگویم. چون با اسراییل هم قافیه است و خودش هم مثل اسراییل ظالم و زورگو است.

آقا مدیر خم میشود وکتابم را از روی زمین برمیدارد و از او می‌پرسد: خوب حالا که آرش از درس هدیه ها بدش میاد ، تو حتما خوشت میاد مگه نه؟ بنیامین حرفی نمیزند وسرش را پایین میندازد.

آقا مدیر پشت میزش مینشیند کتاب را ورق میزند و میپرسد: بگو ببینم اسلام برای نخستین بار از کجا طلوع کرد؟

بنیامین این پا و آن پا میکند ومیگوید: آقا اجازه!  مگه فقط خورشید طلوع نمیکرد؟ آها نکنه اسلام اسم دیگه ی خورشیده؟

همه میزنند زیر خنده، حتی بچه هایی که حواسشان به او نبود . اقا مدیربا خط کش  محکم روی میز میکوبد.

بنیامین شروع میکند به لرزیدن و هی تکان تکان میخورد مثل کسی  که دستشویی دارد . همه ی بچه ها میدانند که بنیامین وقتهایی که خیلی میترسد نمیتواند دستشویی اش را نگه دارد.،اینرا پدربزرگش یک  روز که به مدرسه آمده بود با صدای بلند به آقا مدیر گفت. چون گوشهای  پدر بزرگش سنگین است و موقع حرف زدن خیلی داد میزند .

 بنیامین سرش را پایین می اندازد و آهسته میگوید:اقااجازه ما بریم دستشویی؟

اقا مدیر دوباره با عصبانیت فریاد می‌زند: جواب سوالم رو بده.

-اقا اجازه نمیدونیم.

– نمیدانی که اسلام از کجا طلوع میکنه، اما میدونی کی کتاب پرت کرد وسط کلاس؟ تازه میپرسی اسلام نام دیگه ی خورشید؟ تو درست نمیشی ،برو بیرون تا بیام پیدات کنم.همه ی بچه های مدرسه میدانند که این جمله ی اقا مدیر یعنی اینکه: گم شو برو بیرون.این یعنی آقا مدیر عصبانی شده.

بنیامین التماس میکند نه آقا تروخدا یه سوال دیگه بپرسید.

کلاس ساکت میشود ،صدای چک‌چک قطره های باران که به سقف شیروانی میخورد توی کلاس پیچیده. بنیامین از عصبانیت وخجالت سرخ شده و مدام دندانهایش را بهم میکشد ودستهایش را مشت میکند.اگر نزدیک بود صدای خر خر کردنش را هم میتوانستم بشنوم. مدام این پا و آن پا میشود و دستش را زیر پیراهنش میبرد ،  موش زیر لباسش تکان میخورد،همان موش لعنتی اش است که با آن بچه ها را میترساند و از آنها باج میگیرد.همان که تا چند دقیقه پیش میخواستم خفه اش کنم.فرمانده دیروز برایم کلی در مورد جنگیدن با ظلم و ظالم حرف زد و گفت : تخت هیچ شرایطی نباید زیر بار حرف زور رفت. گفت ما  فقط باید از خدا بترسیم.نباید بخاطر ترس اجازه بدهیم کسی به ما زور بگوید.

آقای مدیر کتاب را ورق میزند، با خودکار روی میز ضربه میزند و میگوید:  باشه یه فرصت دیگه بهت میدم و یک سوال دیگه میپرسم اگه بتونی جواب بدی میتونی بری بشینی سر جات.

کتاب را که زیر دستش است ورق میزند و میگوید:نام موذن پیامبر چه بود؟

همه ی کلاس ساکت هستند و نگاهشان به بنیامین  است، دستش را از زیر پیراهنش بیرون می اورد و سر بی مویش را می خاراند و میگوید: آقا بلدیم ها، چی بود، چی بود؟ … آها….حلال ببشی……

با گفتن این کلمه کلاس یکدفعه منفجر میشود جوری که حس میکنم سقف کلاس به هوا بلند میشود ، حتی خود آقا معلم هم میخندند و با خنده می‌گوید: خوب خدارو شکر باز جای امیدواری هست.‌ فقط دوتا حرف رو جابجا گفتی، بلال حبشی.

خوب سوال سوم  حالا از مطالعات اجتماعی ازت میپرسم: چند تا از جاذبه های گردشگری کشور را نام ببر:

بنیامین دوباره سرش را می خاراند و به سقف کلاس خیره میشود و لپ هایش را باد میکند و میگوید: آقا اجازه اجازه نوک زبونمه ها، صبر کنید الان میگم، یکیش جاذبه ی جاذبه ی زمین….

همه ی بچه ها با صدای بلند میخندند…. اقا معلم از سر جایش بلند میشود و میگوید: آها فقط  توی کشور ما جاذبه ی زمین هست، بله نیوتن عصر جدید هم  پیدا شد بعد به طرف بنیامین میرود و با نوک خودکارش چند بار آهسته توی کله ی او میکوبد و میگوید: اگه یه روز علم پیشرفت کنه که بشه مغز آدمها رو تجزیه تحلیل کنن ، تو اولین گزینه ی پیشنهادی من هستی، نابغه ی بی مغز، بیا برو دستشویی  تا اتفاقات ناگوار نیفتاده، دفعه ی آخرت باشه که کتاب بچه هارو پرت میکنی ها….

از تعجب میخواهم شاخ در بیاورم حتی خود بنیامین  هم چشمهایش گرد میشود وزل میزند به من.

از خودم میپرسم: یعنی آقا مدیر از کجا فهمید ؟

اقا مدیر پشت میزش برمیگردد و گوشی تلفن همراهش را که روی پایه گذاشته ود برمیدارد و با آن مشغول انجام دادن کاری میشود و قبل از اینکه بنیامین از کلاس بیرون برود  میگوید: گوشی رو گذاشته بودم رو فیلمبرداری تا ببینم من سرم پایینه و حواسم نیست کدومتون تکلیف انجام نمیدیدن، که کتاب پرت کردنت رو دیدم بنیامین خان اسرافیلیان .

آقای مدیر دوباره در مورد جهاد توضیح میدهد . برگه هایی که زیر دستش است را با دقت نکاه میکند ، کتابم روی میزش  مانده جرات نمیکنم بروم و آنرا بردارم.

دنبال نامه میگردم نامه ای که برای آقا مدیر نوشته بودم، همه با هم تمام کارهای بنیامین را برای آقا مدیر نوشتیم وامضا کردیم .چند بار هم قبلا این کار را کرده بودیم اما هر بار  بنیامین قبل از آقا مدیر نامه را از ما گرفته بود ، اما ایندفعه من خودم تنهایی نامه را نوشتم وتنهایی یک عالمه امضا پایینش زدم ،از طرف همه ی بچه های کلاس. اما هر چه میگردم پیدایش نمیکنم.

 دستم را بالا میگیرم و میگویم: آقا اجازه,! جهاد کردن یعنی جنگیدن پس جهادگر هم یعنی : جنگجو؟ یعنی کسی که میجنگد؟

اقا معلم لبش را گاز میگیرد و میگوید: نه این تعریف درستی نیست،چرا این فکر روکردی,؟

جواب میدهم: آخه اجازه آقا ، دیشب بابام و کبلایی داشتند بهم میگفتند که این غریبه ها که به روستا امده اند جهادگرن.

من باهاشون دوست شدم اصلا حرفی از جنگ نزدن.

آقای مدیر برای همه ی کلاس درمورد گروهایی جهادی  توضیح میدهد تنها کسی که چیزی نمیشنود بنیامین است  چون توی کلاس نیست، از دیروز فکری به ذهنم رسیده ونقشه ای برای بنیامین دارم. حالا وقت تلافی کردن است .

 آقا مدیر به طرف پنجره میرود ، پنجره ی کوچک بخار گرفته ی کلاس را با دستش پاک میکند بعد به گوشه ی سقف کلاس که گچ هایش ریخته وچکه میکند و دورو برش  زرد شده نگاه میکند و میگوید: امسال دیگه حتما سقف میاد روی سرمون ،خدا این جهادگرا رو  رسوند.

 بعد لبخند میزند و میگوید :   من تا چند دقیقه پیش فکر میکردم تنها ستاره ی کلاس  بنیامینه ،  تو هم داری ستاره میشی ها، ستاره باش اما نه ستاره ی دریایی، باز هم کل کلاس میزند زیر خنده  ، چون قبلا برایمان توضیح داده که ستاره ی دریای مغز ندارد . بعد ادامه میدهد:

این گروهی که دیروز اومدن روستا هم جهادگرهستند اما برای جنگ نیامدن ، اصلا خودتون برین ازشون بپرسین براتون توضیح میدن .فردا کلاس چهارم وپنجم وششم همگی یک کزارش از کار جهادگرا بنویسید وبیارید.

اینرا میگوید و دوباره به سمت پنجره میرود و میگوید: جنگجو ستاره های کلاس هستند که زنگ های تفریح و بعد ازمدرسه بجای بازی با هم میجنگند.

 بعد با عجله به طرف در کلاس میرود در اهنی بزرگ را که باز میکند در صدا میدهد . آقا مدیر توی راهرو می ایستد.و مرا صدا میزند و میگوید :  آرش بیا اینجا کارت دارم. دستهایش را پشت کمرش بهم گره میزند به طرف اتاق روبروی کلاس که هم  دفتر ، آشپزخانه وهم انباری مدرسه است میرود و سریع بیرون می آید  در حالی که یک دبه ی بزرگ خالی توی دستش است. وسط راهرو می ایستد  دبه را محکم به زمین میکوبید من که به دیوارخط خطی و کثیف  راهرو تکیه داده ام  از ترس یکدفعه جیغ میکشم ،آقای مدیر نگاهی به من میکند واهسته  میگوید: زهر  مارچوبه، بعد هم با صدای بلند   فریاد میزند زد: بنیامین اسرافیلیان!….وایسا ببینم بنیامین  که با یک آفتابه ی کثیف پر از آب در حال بیرون رفتن است با صدای آقا مدیر سرجایش خشکش میزند. آقا مدیر دوباره داد میکشید: کره بزه بزه قندی ! کجا بااین عجله؟ بنیامین شروع میکند به لرزیدن ،  وجوابی نمیدهد انگارمثل پدر بزرگش  گوشهایش سنگین شده .از جایش تکان نمیخورد تا اینکه  یکدفعه   زیر پاهایش پر از آب میشود. بنیامین دیگر نمیلرزد ،فقط مثل چوب خشک شده و تکان نمیخورد انگار نفس هم نمیکشد.آب وسط راهرو باریک مدرسه جریان میگیرد. من  که کنار آقای مدیر ایستاده ام از خوشحالی توی دلم  جشن وعروسی بر پا میشود  به کلاس نگاه میکنم و به بچه ها اشاره میکنم که بیایند ….با دیدن زمین خیس ، آستین آقا مدیر را میگیرم ، ومیکشم  و میگویم : آقا اجازه! آفتابهه  سوراخه… آقا مدیر نزدیک بنیامین میرود  و از پشت گوشش را میگیرد .بنیامین آفتابه را زمین میگذارد  و  روی پنجه هایش بلند میشود   وداد میزند: آقا بخدا غلط کردیم، آقا گوووو…. آقا مدیر  گوش اورا محکمتر میکشد  ومیگوید :  تو بی جا کردی که گل….  بخوری….

بنیامین دودستی دست آقا مدیر را چسبیده  و التماس میکند، بچه ها کم کم جمع میشوند  . آقا مدیر آفتابه را از روی زمین برمیدارد  و به ته آن نگاه میکند  ومیگوید : خوب  افتابه که سوراخ نیست، نشتی اب از پاچه ی شلوارته .

 بچه ها همگی با صدای بلند میخندند.

آقای مدیر بعد از اینکه گوش بنیامین را ول میکند  یک لگد نه چندان محکم به ماتحتش میزند  و اورا به بیرون حل میدهد ، بنیامین تلو تلو میخورد و روی زمین پر از شن حیاط می افتد. اقای مدیر آفتابه ای را که توی دستش است  به طرف او پرت میکند   .

بعد دستش را با شلوارش پاک میکند ،صورتش پراز چین وچروک میشود و میگوید:  اه اه ای لعنت به اول و آخرت ،اخه تخمه….. ژاپنی، من بدبخت از اون آب چایی درست میکردم برای خودم، معلوم نیست چند وقته دهن دبه رو میچسبونه به آفتابه…..و از این‌جا آب می‌بره

بنیامین به سختی از زمین بلند میشود ، بچه ها هنوز دارند به او میخندند و با هم پچ‌ پچ ‌میکنند، اقا مدیر  به کلاس برمیگردد با برگه ای که توی دستش گرفته، چشمهایم از تعجب گرد میشود، نامه ای که نوشته ام توی دست اقا مدیر است، برگه را بالا میبرد عینکش را که حالا تا توک دماغش پایین آمده بالا میدهد و میگوید:که اینطور ،زورت به بچه های مدرسه میرسه؟ آره ؟

بنیامین که هیکلش خیس و گلی شده، لپهایش مثل لبو قرمز شده از جایش تکان نمیخورد ،با دستهای مشت کرده ودندانهایی که مدام به هم میکشد ،با خشم به ما نگاه میکند.

آقا مدیر شروع میکند  با صدای بلند به خواندن نامه : « به نام خدا»

آقا اجازه! سلام

ما بچه های کلاس از دست این اسرافیلیان خسته شده ایم، او مشق نمینویسد و بچه ها را مجبور میکند که برایش مشق بنویسند اگر کسی برایش ننویسد مشق های خود او را هم پاره میکند. اسرافیلیان زورش خیلی  زیاد است چون از همه ی ما چاق تر است ، ما زورمان به او نمیرسد. لقمه ی نان و پنیر یا هر خوراکی مثل نخودچی و کشمش وگردو داشته باشیم به زور از ما میگیرد، اگر به او ندهیم بعد از مدرسه ما را به دیوار میچسباند و  موشی را که همیشه زیر پیراهنش قایم میکند توی لباسمان می اندازد تا ما را گاز بگیرد. آقا اجازه، چند روز پیش هم سارا و خدیجه و فاطمه وقتی خوراکی هایشان را به او ندادند اسرافیلیان بعد از مدرسه سراغ آنها رفت و خانه  ی کوچک گلی که برای عروسکهایشان ساخته بودند را دوپایه رویشان پرید وخراب کرد بعد هم عروسکهایشان را که  خودشان دوخته بودند  را پاره کرد و کله هایشان را کند .

تازه اقا یک چیز خیلی مهم دیگر هم هست، اسرافیلیان از وقتی که موتور چاه مدرسه سوخته و منبع اب خالی شده به جای اینکه از چاه آب بکشد و توی آفتابه بریزد ، از دبه ی آبهای که پدر مسعود برای شما می آورد برمیدارد و توی افتابه میریزد .

ما بعضی وقتها به او می‌گویم اسرائیل چون فامیلی اش  با اسرائیلیان  هم قافیه است خودش هم مثل اسرائیلی ها ظالم است، همیشه وقتی از دستش فرار میکنیم با هم میگوییم مرگ بر اسرائیل مرگ بر اسرائیل ، بخاطر همین میترسیدیم که شما ما را دعوا کنید،یا با خط کش چوبی تنبیه کنید یا از نمره هایمان کم کنید .بخاطر این حرف ، چند بار نامه نوشتیم اما اسرافیلیان آنرا پاره کرد کسی هم از ترس او جرات نمیکرد که به شما چیزی بگوید . آقا اجازه لطفا به دادمان برسید .

«پایان»

آقا مدیر نامه را تا میزند و‌توی جیب کاپشنش میگذارد. به بنیامین نزدیک میشود همین که دستش را به طرف او دراز میکند بنیامین به عقب میرود و یک پایش را بلند میکند ، از توی پاچه ی گشاد شلوارش موش بیرون میپرد،یک لنگه از کتانی های نخی ،زهوار در رفته اش که پاشنه هایشان را خوابانده از پایش در می‌آید و محکم به دماغ آقا مدیر میخورد .‌دخترها جیغ میزنند ، اقا مدیر اخ میگوید وبعد   عینکش که روی صورتش کج شده را صاف میکند و میگوید: زهررررر عقرب ، گم شین ببینم چرا جمع شدین اینجا؟

بنیامین بلافاصله شروع به دویدن میکند روی زمین خیس پر از گل با یک لنگه کفش میدود و صدای  شالاپ شالاپ میدهد.

آقا معلم دستش را روی دماغش میگذارد،بعد سوتش را از توی جیبش در میاورد و محکم سوت میزند، بنیامین سرجایش خشکش میزند، اقا مدیر سوت را در می آورد وداد میزند: برگرد سر کلاس ببینم.

همه به طرف کلاس برمیگردیم: بنیامین با شلوار خیس ولنگه کفش توی دستش و پای گلی به کلاس برمیگردد،صورتش سرخ شده و دارد میلرزد.اقا مدیر به او اشاره میکند که برود وکنار بخاری بایستد.

سر جایم مینشینم با دیدن حال و وضع بنیمین دلم خنک میشود بالاخره انتقامم را گرفتم . از آقا جان اجازه گرفته ام که بعد از مدرسه پیش جهادی ها بروم .به فرمانده قول داده ام هر روز به کمکشان بروم. حالا وقت اجرای نقشه ای است که  برای بنیامین دارم چون او توضیحات آقای مدیر را درمورد جهادگران نشنیده و نمیداند جهادگر یعنی چه. از دفترم یک برگه میکنم وشروع میکنم به نوشتن سعی میکنم جوری بنویسم که شبیه دست خط خودم نباشد:

به نام خدا

سلام،اقای بنیامین اسرافیلیان!

شما به عنوان ظالم ترین بچه ی این روستا شناخته شده اید، اگر دست از کارهایتان برندارید شما را به زندان میبریم، ما تفنگ هم داریم ،اگر به خانه یرشما بیایم و شلیک کنیم کسی متوجه نمیشود چون گوشهای پدر بزرگتان سنگین است، وخانه تان هم که به خانه های روستا دور است. پس حواستان را جمع کنید وقول بدهید دیگر به کسی زور نگویید. پایین این نامه را امضا کنید وقول بدهید.

امضاء: جهادگران.

نامه را تا میزنم ، در کیف درب وداغون بنیامین باز است نامه  را توی کیفش می‌اندازم..

آقای مدیرکاپشنش را روی شانه های بنیامین که گوشه کلاس ایستاده ومیلرزد می‌اندازد و میگوید: از این به بعد اگر بفهمم کسی را اذیت کردی بلایی به سرت میارم که توی قصه ها بنویسند،فهمیدی؟ هر وقت شلوارت خشک شد   برو بشین سر جات،شیر فهم شد؟

بعد آقای مدیر قوطی کبریت را از روی طاقچه ی کنار بخاری بر میدارد و آنرا تکان تکان میدهد و توی کلاس قدم میزند همه ی بچه ها ساکت هستند.‌دوباره به طرف بنیامین برمیگردد و میگوید: توی این هوای سرد با این شلوار خیس و کاپشن نازک اگر تا خونه میرفتی مریض میشدی. شلوارت خشک شد برو‌خونه .بعد قوطی کبریت را دوباره توی طاقچه پرت میکند وسر جایش مینشیند.

بنیامین سرش را خم میکند و میگوید: باشه.

با خودکار به جان میز می‌افتم و شروع میکنم به خط خطی کردن وبه بنیامین فکر میکنم که  از اتفاق امروز وبعداز دیدن نامه چه حالی میشود. توی این فکر ها هستم که اصلأ متوجه نمیشوم اقا مدیر کی آمده وبالای سرم ایستاده، کتابم را روی میزم پرت می‌کند ومیگوید:  سر میز و نیمکتها و مدرسه ی جدید هم  همین بلا رو قراره بیارین؟

سریع خودکار را زیر میز میبرم ومیگویم: اجازه اقا نه بخدا.

زنگ آخر شده اقا مدیر روی میزش  را  مرتب میکند و میگوید وسایلتان را جمع کنید ،بنیامین  سر جایش مینشیند کیفش را باز میکند نامه را بیرون می‌آورد آنرا باز میکند و میخواند. نگاهش نمیکنم ،با آرنج به پهلویم میزند و میگوید: این کار توعه ؟

شانه هایم را بالا می‌اندازم وبا خونسردی میگویم: من فقط  گذاشتم توی کیفت، دیروز که رفته بودم پیش  جهادگرا اینو دادن که بدم به تو.‌

-پس چرا از صبح که اومدیم ندادی؟

– چون اول میخواستم نامه ی آقا مدیر رو بدم،که دیگه جرات نکنی موش بیندازی توی لباسم.

آقای مدیر به بچه ها میگوید که میتوانند به خانه بروند،همه رفته اند فقط من و بنیامین و آقا مدیر توی کلاس هستیم .بنیامین به طرف اقا مدیر میرود و کاپشن آقا مدیر را در میآورد و به طرفش میگیرد.منتظرم که با آقا مدیر از کلاس بیرون بروم هنوز از بنیامین و موش لعنتی اش میترسم.‌

کاپشن را که میدهد به طرف بخاری میرود میبینم که کبریت را برمیدارد و توی جیبیش میگذارد. از کلاس بیرون میرود.من هم پشت سرش میروم. او به طرف خانه میرود و من به طرف جهادگران.

به آنجا که میرسم سلام میکنم یک نفر در حال چیدن آجر ها روی همدیگر است، دونفر در حال مخلوط کردن ماسه وسیمان هستند و  با بیل آنرا هم میزنند.

از توی چادری که کمی دورتر زده اند، فرمانده  که از بقیه سنش بیشتر است و ریش های پرپشت و سیاه رنگی دارد ،با یک سینی و چند لیوان و یک فلاکس چایی بیرون می‌آید. به طرفش میدوم و سلام میدهم فلاکس را از دستش میگیرم .بچه هایی که مشغول کار هستند همگی باهم دادمیزنند: سلامتی فرمانده که چایی هاش مزه ی بهشت میده.‌

فرمانده سینی را روی دیوار کوتاه اجری میگذارد ومیگوید:  مگه تا حالا بهشت رفتید؟

همگی باهم میخندند،

فرمانده برای من هم چایی میریزد و میگوید: بخور گرم شی از مدرسه اومدی خسته ای، به امید خدا چند وقت دیگه توی مدرسه جدید درس میخونید.

زیپ خراب کاپشنم را به سختی بالا میکشم، نوک انگشتانم یخ کرده .لیوان چای را میگیرم تشکر میکنم ومیگویم: ما پول نداریم که به شما بدهیم.

همه شان با صدای بلند میخندند.

خجالت میکشم و سرم را پایین می اندازم.چرا آقا مدیر توی خرفهایش نگفت که قرار نیست که جهادگران هیچ پولی بگیرند شاید هم گفته و من متوجه نشدم چون تمام حواسم به نقشه ام بود.

فرمانده دستش را روی شانه ام میگذارد و میگوید: کی از شما پول خواست پسر خوب،جهاد توی راه خدا که پولی نیست.

بعداز خوردن چای دوباره مشغول کار میشنود حتی فرمانده. کار کردن  در اینجا را خیلی دوست دارم پیش اینها انگار دل و جرات پیدا کرده ام دیگر از بنیامین نمیترسم حرفهای فرمانده دل آدم را قرص میکند. یک ساعت از وقتی که به اینجا آمده ام گذشته اما نه احساس گرسنگی میکنم نه خسته شده ام . سینی و فلاکس را برمیدارم تا توی چادر ببرم. دوست ندارم به خانه برگردم دلم میخواهد همینجا بمانم .   بنیامین باید مرا اینجا ببیند تا از این به بعد از من بترسد.

نزدیک چادر که میشوم انگار صدای خرخر کردن بنیامین به گوشم میرسد انگار خیالاتی شده ام ، می ایستم و خوب دقت میکنم . نه خیالاتی نشده ام کتانی های پاره  و زهوار در رفته ی بنیامین پشت چادر است. اهسته و پاور چین نزدیک چادر میشوم ،به انطرف چادر میروم و از قسمتی که شبیه یک پنجره ی کوچک است داخل چادر را نگاه میکنم بنیامین را میبینم که با یک بطری چیزی را همه جای چادر می‌پاشد چیزی مثل آب.

بطری را زمین میگذارد.از جیبش قوطی کبریت را در می آورد و تکان تکان میدهد. به سمت در چادر میروم.چادر از بیرون هم یک زیپ دارد. آهسته زیپ چادر را میکشم تا نتواند فرار کند با دیدن فرمانده حتما میترسد و راه فراری ندارد .زیپ را که میبندم.شروع میکنم به داد زد: فرمانده! فرمانده! کمک ظالم زور گو با پای خودش آمده ،

بنیامین پشت در چادر آمده، نمی‌تواند بیرون بیاید داد میزند: چبکار میکنی دیونه باز کن، الان میسوزم،کمک کمک .

داد میزنم: خوب گیرت انداختم.

  • باز کن ،الان میسوزم، میخواستم چادر اینارو آتیش بزنم. الان میسوزم

حرفش را باور نمیکنم میگویم: دروغ میگی، تازه اگه راست هم بگی حقته باید بسوزی،

فرمانده دوان دوان به طرف چادر می اید.

دپبار داد میزند: بخدا غلط کردم دیگه اذیتتون نمیکنم ،به جون  آقا بزرگم قسم میخورم .کمکم کن

انگار بنیامین راست میگوید داخل چادر یکدفعه روشن میشود. میخواهم زیپ چادر را باز کنم اما نمیشود  گیر کرده ، فرمانده نزدیک میشود ومرا هل میدهد کنار و سعی میکند زیپ را باز کند اما نمیشود، نور توی چادر بیشتر میشود بنیامین فریاد میزند و گریه میکند. فرمانده از جایی که پنجره ی چادر بود چادر را میکشد وپاره میکند و فریاد میزند: از اینجا بیا بیرون.

بنیامین از چادر بیرون میپرد در حالی که میلرزد و شلوارش را خیس کرده.

همه ی جهادگران که مشغول کار بودند به طرف آتش میدوند و با خاک وبیل و ظرفهای آب آتش را خاموش میکنند.

بنیامین رنگ صورتش مثل گچ سفید شده و میلرزد. فرمانده نزدیک او میرود بنیامین در حالی که دارد میلرزد پا به فرار میگذارد اما هنوز چند قدمی دور نشده که محکم زمین میخورد.فرمانده به طرفش میرود او را از روی زمین بلند میکند و کاپشن اش را روی دوشش می اندازد و او را همراه خودش به طرف ماشین میبرد. در ماشین را باز میکند و او را سوار ماشین میکند ،به طرف آنها میروم و میگویم: آقا اجازه شلوارش خیسه ماشینتون کثیف میکنه،

-ایرادی نداره روی صندلی پتو اندختم . به بنیامین نگاه میکنم ،نگاهم نمیکند..  فرمانده کنارم می‌ایستد و به بنیامین می‌گوید: پسر خوب چرا اینکارو کردی؟ ما داریم برای شما مدرسه می‌سازیم . بنیامین سرش را پایین می اندازد و آهسته میگوید: مگه نمیخواستید منوببرید زندان وبا‌ تفنگ بکشید.

با شنیدن این حرف فرمانده باصدای بلند میخندد  ومیگوید ؛ کی همچین حرفی زده ما اصلا تفنگ نداریم ،مگه اینجا میدون جنگه که ما با تفنگ بیایم .بعد دوباره میخندند.

خنده اش که تمام میشود میگوید: کی همچین حرفی زده؟

بنیامین مرا با دست نشان میدهد.

از خجالت سرم را پایین می اندازم.

فرمانده دست روی شانه ام میگذارد و میگوید: مگه قرار نبود تو به ما کمک کنی؟ این شکلی میخواستی کمک کنی؟

حالا من هم مثل بنیامین دارم میلرزم.اما حال بنیامین خیلی از من بدتر است ،به شدت دارد میلرزدبیشتر ازهمیشه، یکدفعه مثل آدمی که مرده سرش روی داشبور ماشین می‌افتد فرمانده به طرفش میرود دستش را میگیرد ، از صندوق عقب کیف چرمی قشنگی را بیرون می آورد ، از توی کیف یگ گوشی که مال دکترهاست بیرون می اورد و روی گوشش میگذارد و بعد لباس بنیامین را بالا میدهد و گوشی را روی سینه وشکم بنیامین میگذارد.  او را روی صندلی دراز میکند و میگوید: فشارش افتاده غش کرده ،باید بهش سرم و آمپول بزنم.من از آمپول  خیلی میترسم ،از تعجب میخواهم شاخ در بیاورم،میپرسم: مگه شما دکتری؟

فرمانده همینطور که مشغول پیدا کردن رگ دست بنیامین است روی دستش پنبه ی الکی میکشد و  میگوید: بله ،دکترم از فردا قراره کل اهالی روستا رو ویزیت کنم، منتظر دارو ووسیله هستم هنوز نرسیده دستم.

فرمانده سرم بنیامین را وصل میکند ظرف سرم را به من میدهد و میگوید: اینو نگه دارتا من برگردم بعد به طرف چادر نیمه سوخته میرود.

زود برمیگردد و میگوید : سوار شو دوستت رو ببریم خونه .بعد پاهای بنیامین را که از ماشین بیرون زده ، توی ماشین  میگذارد و در را میبندد   یک وری پشت فرمان مینشیند بعد سر بنیامین را که روی صندلی راننده است بلند میکند و  روی پای خودش میگذارد استارت میزند. بنیامین به صورت فرمانده نگاه میکند و میگوید: آقا اجازه شما دکتر راست راستکی هستی؟ فرمانده میخندد و میگوید : بله دکتر راست راستکی هستم . بنیامین آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: آقا اجازه میشه یه کاری کنید گوشهای پدر بزرگم بشنوه؟ من توی دنیا به جز پدر بزرگم کسی را ندارم . فرمانده دستش را روی سر بنیامین میکشد و میگوید: بله حتما معاینه اش میکنم اگر با دارو خوب بشه بهش دارو میدیم واگر نشد براش سمعک میگیریم تا دوباره بشنوه . بنیامین نگاهم میکند و میگویید : جونمو نجات دادی سر قولم هستم ها …. از صندلی پشت به طرف جلو خم میشوم و مییگویم: داشتی توی آتیشی  که با دستهای خودت روشن کرده بودی میسوختی . .چشمهایش را روی هم میگذارد و حرفی نمیزند . راه را به فرمانده نشان میدهم که از کجا باید برود. تسبیح سبزی که از آینه ی ماشین آویزان شده با حرکت ماشین تکان تکان میخورد ،قطره های باران روی شیشه ی ماشین می افتد.چشمهایم با حرکت برف پاکن که  شیشه را تمیز میکند این طرف و انطرف میرود پلکهایم سنگین میشود چشمهایم را می‌بندم و به مدرسه ی جدید و قشنگمان فکر میکنم.

« پایان»

اثری از سرکار خانم مریم کوثری هنرمند – استان همدان

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا