جهاد کلاف ها

سیدجعفر زن‌ها را به‌کمک طلبید. بعد از خطبه‌ی نمازجمعه ، پشت تریبون چوبی ایستاد. روبه‌رویش مردها کیپ هم نشسته بودند. دستی به قبایش کشید و حرف‌را کشاند تا سالها قبل. جایی اواسط دهه شصت. همان وقت پسر بچه‌ای دوزانو شد و عکس سید حسن را بلند کرد. عاقله‌مردی آه کشید و صف‌های گلدار و سفید بزنانه به جنب‌و جوش افتاد. سید‌جعفر زن‌هارا به کمک طلبید.به یاد روزهایی که اسلحه‌ی زنان و دختران استهبانی هنرشان بود و جهادشان لابه‌لای نخ‌و کاموا و توپ‌های پارچه‌معنا می‌گرفت. به یاد شهدا و خون‌هایی که استهبان را حیات دوباره بخشیدند. فقط چند‌ساعت بعد از خطبه‌ی نماز پیرزنی عصا‌زنان از سر خیابان آمد. خورشید از گوشه‌ی شهر پایین می‌رفت. نارنجی غروب ریخته‌بود روی صورت‌ چروکیده‌ی پیرزن. لبهاش تکان می‌خورد و دانه‌های درشت تسبیح توی دستش می‌لغزید. جلوی پایگاه دست‌توی کیفش چرخاند. چادرش کج‌شده و یک‌ وری روی زمین کشیده می‌شد. اسکناس‌هارا توی دست مشت کرد

_ماخام یی پولی کمک کنم برا ای چیا که ماخان ببافن.

نگاهش خیره مانده بود به آخر خیابان. اما انگار دورتر را می‌دید. شاید ساختمان‌های ریخته‌ی بیروت‌را. سرش را یکهو تکان دادو پر چادر از صورتش کنار رفت.

_پولوم میدم. کامواش ا شما یی خانوم هنرمندیم بگین ببیافه. خودوم نم‌تونم .جون دیگه ازم رفته.

الله اکبر اذان که بلندشد پیرزن مشتش را باز کرد و پا روی ‌تک پله‌ی مسجد گذاشت. اسکناس‌ها عرقشان درآمده بود. چین‌های صورت پیرزن تکان خورد.

_جوونوم توی جنگ صدام شهید شد.یی کلاهی از طرف شهیدوم ببافین برسه دست آواره‌ها.

شب دسته‌ای پول روی پیشخوان خرازی شیراز یله داد به فاکتور و جایش رنگ به رنگ بسته‌های کاموا نشستند عقب‌ماشین. اسکناس‌های مچاله‌ی مادرشهید بینشان پیدا بود.

پایگاه شبانه جارو شد. بوی گلاب می‌آمد و نخ نو.صبح‌ زن‌ها دورتادور اتاق نشستند.‌کلاف‌ کاموا جلویشان قل‌خورد و قدری جلوتر رفت. پیس پیس صلوات و دعاهای زیرلبی با صدای بهم‌خوردن میل‌ها قاتی‌شده بود. اکرم خانم میلش را از لای نخ طوسی دور انگشتش رد کرد.

یکی پرسید برای کلاه چندتا باید سر بندازد؟ رضوان خانم جوابش را داد و فلاسک را کج‌کرد توی استکان‌های لنگه‌به لنگه. دخترجوانی جلوی در این‌پا و آن پا می‌شد.

انگشتانش را بهم می‌پیچاند و تق‌تق قلنجشان را می‌شکست.

مونس خانم از بالای عینک زن‌هارا نگاه کرد.

_شادی دل حضرت زهرا صلوات.

کنج اتاق حجله‌ای درست کرده بودند.روی پارچه‌ی مشکی میز، رحل قرآن  گذاشتند و سینی‌های حلوا

 عکسی از سیدحسن نصرالله هم چسبیده بود به دیوار. هرکس پا توی اتاق می‌گذاشت جلویش می‌ایستاد و گوشه‌ی چشم‌اش خیس‌‌می‌شد.

دختر با قدم‌های کوتاه پاروی فرش لاکی گذاشت. دستهایش یخ‌کرده بود و قلبش تند‌تر می‌زد. طول‌کشید تا نگاه ها برگشت رویش . زهرا خانم خم‌شده بود و نخ آبی تندتند بین انگشتانش جابه‌جا میشد. از گوشه‌ی چشم دختر را نگاه کرد.

_برای کمک اومویی؟

زبانش ته‌گلو جامانده بود. سرش را بالا و پایین کرد که یعنی بله. با قدری فاصله از حلقه‌ی زن‌ها نشست. چشمش روی ردیف‌ بافته شده آویزان از دستهایشان می چرخید. رضوان خانم پای‌دردناکش را دراز کرد و با مشت به زانویش کوبید. کلاه توی دستش نیمه‌بافته بود. فهمیده بود دختر دردی به جانش است که گونه‌هایش رنگ گرفته و انگشت بهم می‌پیچاند. آنقدر خیره خیره نگاهش کرد که لب‌هارا توی‌دهان کشید و گفت : بافتن بلد نیستم.

زن‌ها به روی خودشان نیاوردند.

زهرا خانم قلابی از کیفش بیرون کشید. و با کف دست به فرش کوبید

_هیچ غصه‌ات نشه.بشین دَسُّم نگاه کن یادت می‌شینه.

بعد فرز کلاف زرد را باز کرد و نخ را دور انگشت گرفت.دختر سرجلو برد و تمام صورتش چشم‌شد.

 تا غروب که حرف‌بین زن‌ها مثل چای ، دم‌کشید. دختر میدانست چطور زنجیره بزند و قلاب از نخ‌ها رد کند‌. رج‌به رج کلاه و شال‌گردن‌ها توی دست زن‌ها شکل‌و قیافه گرفت و کلاف‌ها آب‌ رفتند و کوچک شدند. لا‌به لای دست زن‌ها کلاهی بافته شد که نیت رئیسی شهید چسبیده بود پشتش و هزار صلوات نشسته بود به تنش‌.

سیدجعفر زن‌هارا به کمک طلبید. زن‌ها‌ی استهبان هم با میل و کاموا لبیک گفتند.

اثری از سرکار خانم مائده صفدریان – استان تهران

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا