جامانده

هر سال دو سه هفته قبل از اربعین برای رفتن به عراق به تکاپو می­افتادم. دنبال کار ویزا می­رفتم و چنج­کردن ریال به دینار. امسال اما خبری از اربعین نبود. کرونا مرزها را بسته بود. تا یک هفته قبل از اربعین هم امید داشتم مرز باز شود. اما انگار باید جا می­ماندم مثل همه مردم ایران. راه­هایی را هم پیشنهاد داده بودند برای رفتن اما انصاف نمی­دیدم بخواهم بروم و دل عده زیادی بسوزد. یا همه می­رفتند و من هم یکی از آن­ها یا هیچ کس نمی­رفت. حالم بدجور خراب بود. ماه رمضان را که همیشه در حرم امیرالمؤمنین و سیدالشهداءعلیهماالسلام بودم و سحر و افطار را با بوسه بر ضریح مطهرشان شروع می­کردم از دست داده بودم و حالا هم از اربعین جا مانده بودم. چه خبر بود در نظام هستی نمی­دانم. هر چه بود قلبم دیگر سنگ شده بود.

داشتم کم می­آوردم از این دوری. داشتم می­مردم از این جدایی. شیخ هادی حیدری­نسب زنگ زد و دعوت کرد اربعین را در جمع مستبصرین و اهل سنت شهر بنت شهرستان نیک­شهر باشم.

– حاجی مگه بابت کرونا اونجا عزاداری­ها و مساجد بسته نیست؟

– اینجا خبری از کرونا نیست و منطقه سفیده. شما بیا ولی ماسک بزن و رعایت کن.

گروه جهادی­مان 110 بسته لوازم­التحریر برای دانش­آموزان بلوچ آماده کرده بود که به خاطر مشکلاتی نتوانسته بودیم به دست دانش­آموزان برسانیم. یکی از دوستان برای مراسم اربعین با خودروی شخصی می­خواست به بنت برود. فرصت خوبی بود و همه بسته­های لوازم­التحریر را به او سپردم تا بین دانش­آموزان توزیع کند.

بلیط هواپیمای تهران-چابهار را گرفتم و از چابهار راهی نیکشهر و بنت شدم. چند روزی مراسم عزاداری داشتند. مراسم­شان سخنرانی و روضه­خوانی و سینه­زنی و اطعام بود. خیّری هم پیدا شد و هم چهل میلیون تومان به حسابم واریز کرد و اطعام مراسم و هزینه­های دیگر را به عهده گرفت. ظهر اربعین، مراسم که تمام شد، حالم بدتر شد. دلتنگی­ام برای سیدالشهداءعلیه­السلام اوج گرفت. رفتم گوشه­ای از مسجد خلوت کردم. بچه­های قد و نیم­قد بلوچ اما مسجد را روی سرشان گذاشته بودند. دیگر تذکر پیرمردها بی­فایده بود. من فارغ از هیاهوی بچه‌ها، درست در میانه­شان برای خودم خلوت گزیده بودم. سرم را پایین انداخته بودم و به جاماندنم فکر می­کردم. اشک می­ریختم و می­سوختم.

دست کوچک کسی شانه­ام را فشار داد.

– حاج آقا شما رو بیرون کار دارند.

بیرون مسجد مردی با صورتی پوشیده و لباس آبی­رنگ بلوچی، کنار موتور پرشی به انتظارم ایستاده بود. نزدیکش که شدم پارچه را از روی صورتش برداشت و چهره آفتاب سوخته­اش نمایان شد.

– حاجی رستمی شمایی؟

– بله، چطور؟

– من از سمت گافر می­یام. اومدم شما رو ببرم برامون روضه بخونید!

شیعه گافری بشاگرد آمده بود در دل اهل سنت بنت، سراغ روضه­خوان می­گشت.

– چه کار می­کنی باهام حسین جان. از تهران کشوندیم اینجا، بلوچستان و حالا صدام می­زنی که برم برات روضه بخونم اونم تو دل شیعیان گافری بشاگرد؟

نگاهم به چشمان سبز رنگش بود و لبان خشک ترک خورده­اش.

– چقدر راهه تا روستاتون؟

– صد کیلومتر ولی چون راه نداره باید از کوه و کمر بریم، سه ساعتی توی راهیم.

سه ساعت کوبیده بود بیاید روضه­خوان ببرد برای ۴۰ نفر زن و بچه، پیر و جوان! حالا هم سه ساعت می­خواست با روضه­خوان برگردد روستایشان، آن هم با موتوری که یک پتو به رویش انداخته بود تا زینش نرم شود.

دم غروب بود حرکت کردیم. شبِ تاریک، آسمان دیدنی شده بود. نور موتور آن قدر زیاد بود که شاید به وسعت یک دشت را روشن می­کرد. نزدیک روستای توتان، جاده آسفالت تمام شد و حالا باید در جاده سنگلاخ حرکت می­کردیم. شیعه گافری با سرعت میان جاده­ای به اندازه رد لاستیک یک موتور می­تاخت. تمام سر و صورتمان پر از خاک شده بود.

توتان را رد کرده بود که به یکباره ایستاد. انگار چیزی دیده باشد. مردد بود برود یا نه. یک پایش را روی زمین گذاشته بود و پای دیگرش را روی ترمز پایی. به جلو خیره شده بود. دائم سرش را این ور و آن ور می­کرد و چیزی را در جلو برانداز می­کرد.

کمی جلوتر از موتور چیزی وسط جاده بود که گاهی تکان می­خورد؛ شبیه یک حیوان یا یک شبح!

– حاجی رستمی، اون جنه؟!

– جن؟!

جرأت نمی­کرد حرکت کند. نهیب زدم که های آهای!

یکباره شبح بلند شد و به سمت ما چرخید. نور موتور درست به صورتش خورد و چهره دختری را نمایان کرد. خوب که نگاه کردیم، دیدیم دختر بچه­ای است در دل بیابان. از موتور پیاده شدیم و به سمتش رفتیم.

– اینجا چه کار می کنی؟

خواست حرف بزند که فهمیدم لال است. وسط بیابان، داخل جاده­ای خاکی، با لباسی کهنه و کثیف، با سر و وضعی که فقر از آن می­بارید، در دل شب تاریک، یک دختربچه چه می­کند؟ هر چه بود داشت از ترس می­لرزید. دستش را گرفتم، دستش را کشید. از ما می­ترسید. هر چه نزدیکش می­شدیم جیغ می­زد و نشسته در خاک، عقب عقب می­رفت. ترس را در چشمان پر از اشکش می­دیدم. اشک به روی صورت خاکی­اش رد انداخته بود، عین رود.

به رفیقم گفتم: صبر کن، دختر ترسیده.

آرام رفتم جلو و چند باری دست به سرش کشیدم.

– دختر جان ماها آدمای بدی نیستیم، داشتیم می­رفتیم روستامون که تو رو دیدیم. حالا هم بیا ببریمت تا شاید به مادرت برسونیمت. الآن مادرت چشم انتظاره!

اسم مادرش که آمد، آرام شد. دستش را به من داد. بغلش کردم و به رفیقم گفتم: برگرد توتان.

دختر را در آغوش کشیده بودم. یاد بچه­های حسینعلیه­السلام افتاده بودم در دل آن شب غارت خیمه­ها که کنار بوته­ای جان داده بودند.

دختر گریه می­کرد. من گریه می­کردم. رفیقم گریه می­کرد.

اثری از جناب آقای محمد جواد رستمی – استان تهران

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا