بیت العباس

بیت العباس

قفل سنجاق را باز می‌کنم و المان گروه جهادی را از کوله پشتی جدا و روی دیوار نصب می‌کنم. خیره به شعارِ طلایی حک شده روی پارچه سبز رنگ المان (انا الطبیب فی خدمه زوار الحسین علیه السلام) ، به مسول موکب می‌گویم  (تو مسیر تعداد مراجعات گرمازدگی خیلی زیاد بود. اینجا کسی بلده رگ بگیره؟) و به انبوه زائرانی که در اوج گرما به سمت کربلا در حرکت هستند نگاه می‌کنم.
برادرم را که امسال کنکور داده، صدا می‌زنم کمکم کند. وارد اتاق که می‌شود به ضایعات دارویی، پانسمان‌های استفاده شده و زباله های روی زمین نگاهی می‌کند، چینی به بینی اش می اندازد و می‌گوید ( یک دستکش به من بده این ها رو جمع کنم). لبخندی می‌زنم و با انگشت به طبقه ای از کمد پشت سرم اشاره می‌کنم.
به سراغ جعبه های دارویی هلال احمر باقی مانده از گروه قبلی می روم و دانه دانه بازشان میکنم. جعبه اول آنتی بیوتیک، جعبه دوم تعدادی قرص مسکن، تعدادی کپسول انتی بیوتیک و تعدادی هم بانداژ، جعبه سوم آمپول های تقویتی، مسکن و اقلام تزریقی. تلاش می‌کنم جعبه سوم را بلند کنم تا بتوانم جعبه چهارم را باز کنم که صدای شماتت آمیز پدرم را از پشت سرم می‌شنوم (بلند نکن). اخم هایش را درهم کرده بود و با ناراحتی گفت (شرطمون یادت نره). لبم را گاز می‌گیرم و می‌گویم (سنگین نبود.) پدرم جمله اش را تکرار می‌کند. می‌خندم و چشم گویان سراغ ردیف بعدی جعبه ها می‌روم و آن هایی که نیاز به جابه جایی ندارند باز میکنم.
پدرم نگران است! از روزی که پزشک متخصص گفت ( سختی این سفر برایم خطرناک و حضور در این سفر برایم ممنوع است!) نگران تر هم شد. بعد از دستور پزشک با مادرم تصمیم گرفتند امسال نیاییم کربلا و در نهایت که با مخالفت من مواجه شدند پذیرفتند به شرطها و شروطها راهی شویم؛ از جمله آنکه من هیچ جسم سنگینی بلند نکنم حتی کوله پشتی اربعینم را! و هر چند عمود یکبار استراحت کنم؛ و این چند روز طبابت در “بیت العباس” نیز نتیجه همان قول و قرارهاست.
لیستی از اقلام تهیه میکنم، برادرم میز را ضدعفونی میکند و به همراه پدرم جعبه ها را جابجا میکنند تا دسترسی من به آنها آسان باشد.
برادرم را پشت میز فلزی زوار در رفته ای که با انواع و اقسام داروهای رنگارنگ چهره دیگری پیدا کرده می‌نشانم و به او نام داروها را توضیح میدهم. (پس حواست باشه داروی اشتباه ندی، اسم داروها رو فارسی مینویسم و اینکه چند بار در روز باید مصرف بشن. برای پذیرش هم که مثل اردوهایی که خودت میری مشخصات بیمار و شکایت اصلی شون رو بنویسی کافیه) با غرور لبخند دندان نمایی میزند و میگوید(نگران نباش، داری با یه دکتر صحبت میکنی، حله!) به اعتماد به نفسش میخندم و میگویم(دکترجان بذار اول نتایج بیاد بعد کُری بخون!) انگشت اشاره ام را به نشانه تهدید تکان میدهم و تاکید میکنم (بدون نظر من هیچ دارویی به هیچ کسی نمیدی!)
بابا وارد درمانگاه کوچکمان میشود، نگاهی به کل کل کردن دو نفره یمان می اندازد، میخندد و میگوید (باباجان چندتا بیمار بیرون منتظر هستن، بگم بیان داخل؟)

درمانگاه کوچک بیت العباس رونق گرفته، بیشتر شکایت ها سرماخوردگی و گرمازدگی هستند و از هر سه نفر بیمار، دو نفر هم نیاز به پانسمان پاهایش دارد! دلم برای دوستان جهادی ام تنگ شده، این درمانگاه یک تیم کامل جهادی نیاز دارد.

درب درمانگاه باز میشود و مادرم با یک سینی شربت وارد میشود. به بیمارهای حاضر در درمانگاه تعارف میکند و به طرف میز طبابت می آید. (چقدر گرمه اینجا مامان جان). نگاهی به کولر قدیمی که دارد با آخرین سرعت میچرخد میکنم و با خنده میگویم (بیچاره داره همه تلاشش رو میکنه ولی خودش پانسمان نیاز داره) همه میخندند و یکهو فکری در ذهنم جرقه میزند. (مامان… میتونین تاول ها رو پانسمان کنین؟) مادر مکثی میکند، سرش را میچرخاند و نگاهی به جمعیت می اندازد و انگار که شک داشته باشد میپرسد(من؟) به برادرم میگویم(میدونستی مامان زمان جنگ مددیار پزشکی بوده؟) برادرم لبخندی میزند و میگوید( بله! بله! شنیدم دل و روده مجروحین رو میدوخته) و مشغول صحبت با مرد عرب میشود. به شوخ طبعی اش میخندم و میگویم (مامان جان شما آموزش دیدین! والا بهتر از من هم بلد هستین.) دستش را میگیرم و به سمت تخت پانسمان، که انتهای اتاق، پشت پرده ای سبز رنگ گذاشته بودیم میبرم. قوطی سبز رنگ بتادین را از جعبه بیرون می آورم (این بتادین)، سرسوزن ها را که قبلاً درون طرف ریخته بودم روی میز می‌گذارم (اینم نیدل) به سِت جراحی روی میز اشاره میکنم و میگویم (دستکش استریل، بانداژ و چسب و بقیه وسایل هم اونجاست.) پای بیمار را روی تخت می گذارم و با بتادین آغشته میکنم و با خنده میگویم(پِرِپ و دِرِپ به سبک بیمارستان صحرایی) و با نیدل تاول چندسانتی متری بیمار را تخلیه میکنم. (تخلیه و پانسمان و کرم و توضیحاتش هم باشما، فقط اگر کسی تاولش سایز بزرگ بود ممکنه نیاز به بخیه داشته باشه اینجا تخلیه نمیکنیم باید بره صد تا عمود جلوتر بیمارستان) مادر دستکش می‌پوشد و دست به کار می‌شود.
(Can you speak English?)
با صدای برادرم پرده را کنار میزنم.
(عربیک؟) عین را طوری از ته گلو ادا میکند، انگار که یک عمر عرب بوده است! لبخندم را جمع میکنم و میگویم (صبرکن من یه نرم افزار دارم همه زبان ها رو داره) به فارسی تایپ میکنم ((مشکل شما چیست؟)) و زنِ گوینده نرم افزار با لهجه غلیظ میگوید(ما مشکل؟) مرد سرش را به طرفین تکان میدهد که انگار بخواهد بگوید نه من عرب نیستم. مستأصل نگاهی به برادرم میکنم.
(پاکستانیه.) صدا از طرف سقف اتاق آمد!
از دیدن مرد جوانی حدود بیست ساله که روی پله ایستاده بود جاخوردم. نگاهم به لباس سبز رنگ تنش با لگوی بیت العباس خورد و یادم افتاد مسول موکب گفته بود در نیم طبقه ای که در درمانگاه ساختیم چند نفر از خادم های موکب استراحت می‌کنند. ناراحت ازینکه چنین موضوعی را فراموش کرده ام به برادرم میگویم (تو نرم افزار ملیت رو پاکستان تعریف کن)،
(باید بگین stunza saa daa !! ) صدای پر تمسخر مرد جوان که حالا دو پله پایین تر آمده بود، با پوزخندی یک طرفه روی لب هایش، به گوشم رسید.

توجهی نکردم و به شرح حالی که برادرم میگفت گوش کردم (گلودرد داره، سرفه خشک، آبریزش بینی) ،
(سرماخورده یه آلتادین بده و سرماخوردگی)، سرم به شدت به سمت مرد جوان که نسخه تجویز کرده بود چرخید. چند ثانیه خیره نگاهش کردم و دوباره بدون هیچ صحبتی مشغول کارم شدم. برادرم با طعنه اضافه کرد (اتفاقا حساسیت به گل ختمی هم داره) به زور تلاش کردم خنده ام نگیرد. این که آیا واقعا برادرم به حساسیت بیمار به گل ختمی رسیده بود یا از خودش در آورده بود، نمیدانم اما باعث شد مثل کسی که انگار برگ برنده ای پیدا کرده بگویم (نمیشه سر سری دارو داد، باید حتما سابقه بیماری و حساسیت بیمار رو پرسید ومعاینه کرد) مرد جوان واکنشی نشان نداد، انگار نه انگار که به در گفته بودم تا دیوار بشنود!
چند بیماری با همین وضعیت ویزیت شدند. دخالت های پزشکی مردجوان بدون هیچ تخصصی کم کم آزاردهنده میشد تا اینکه شیفت کاری اش شروع شد. مشغول پوشیدن کفش هایش بود که دیدم برادرم میخندد، سرم را به اطراف تکان کوچکی دادم، انگار میخواستم بپرسم(به چی میخندی؟) با ابرو به صفحه روشن تلفن همراه مرد جوان اشاره کرد. اخمی تصنعی کردم مبادا برادرم چیزی به رویش بیاورد، بالاخره اینجا هرکس تلاش میکند اندازه خودش خدمتی بکند ولو با سرچ (چگونه در زبان پاکستانی بگوئیم مشکلت چیه؟) در گوگل!

هرچه به غروب نزدیک تر می‌شویم، تعداد مراجعات به درمانگاه بیشتر میشود. گرمای بیش از حد هوا در طی روز باعث شده است همه برای در امان ماندن از تابش مستقیم نور خورشید به دنبال سرپناهی باشند و آن دسته زائرانی هم که علاوه بر شب، روزها هم پیاده روی میکنند، غالبا با شکایت هایِ شبیه به همِ گرما زدگی کارشان به درمانگاه های مسیر کشیده می‌شود.
پرستار ثابت ندارم و کمبود سرم باعث بیمارانی که توانایی بلع دارن و علائم حیاتی شان پایدار است با سرم های خوراکی درمان کنم.

درگیر بحث با مردی میانسال هستم که میخواهد از جعبه داروها تعداد زیادی قرص کدئین دار بردارد، که پدرم سراسیمه وارد درمانگاه می‌شود (خانم دکتر، بیمار بدحال) فضای پشت سر پدرم تاریک است و من نمیتوانم بیمار مذکور را ببینم. به فرض اینکه بیمار بیرون از موکب افتاده سراسیمه از پشت میز بلند می‌شوم که سه مرد با عجله پدرم را کنار میزنند و وارد اتاق می‌شوند. (سرم میخوایم. سرم!) نگاهی به صورت رنگ پریده و دانه های عرق روی پیشانیشان میکنم. (چی شده بیمار کجاست؟) یکی از مردها که موهای مشکی رنگ و چهره جوانش میگفت سن کمتری نسبت به دو مرد دیگر دارد، نگاهی به اطراف درمانگاه می اندازد و با دیدن سِت های سرم روی میز تزریقات به سراغ سرم ها می‌رود. به پدرم اشاره میکنم و راهش را سد میکنیم. مرد جوان آشفته و بی قرار سوال مرد اول را تکرار میکند (به من ازون سرم ها بدین.) با لحن آرامی خطاب به او و همراهانش میگویم (آروم باشید لطفا… و به من بگید بیمارتون کجاست؟)، مرد سوم که موهای جوگندمی رنگ، چین های کوچک کنار چشم و ریش سپید رنگش از سن بالایش نشانی دارد، دست مرد جوان را میگیرد و میگوید (آروم باش علیرضا…) و خطاب به من اضافه میگوید (خانم دکتر پدر ما بیمار هستن، چند تا عمود پایین تر حالشون بهم خورده. همیشه اینطوری مواقع سرم میزنیم بهتر میشن).

به سرعت اوضاع را در ذهنم تحلیل می‌کنم ” سه مرد که احتمالا با توجه به کلمه “پدرمان” که مرد به کار برد برادر هستند، و پدری که احتمالا باید سن بالایی داشته باشد و حین پیاده روی حالش بد شده! ” ، زنگ خطر درون مغزم به صدا درمیاید.
با لحن آرامی با نگاهی به سه مرد آشفته و خطاب به مرد سوم میگویم ( کاملا درک میکنم، اما باید زحمت بکشید پدر رو بیارید درمانگاه!) مرد جوان آشفته میشود  و با صدای بلند میگوید (نمیشه خانم، سرم بدید ببریم! مگه این داروها واسه زائرا نیست!؟) ، مرد سوم مجدد بازویش را میفشارد. نفس عمیقی میکشم و با لحنی محکم تر خطاب به مرد سوم که به نظر میرسد برادر بزرگتر باشد میگویم ( ببینید آقا، ما اینجا هستیم بهترین کمک رو به زائران آقا بکنیم، اما ممکنه پدرتون به دارویی بیشتر از یک سرم ساده نیاز داشته باشن، باید حتما معاینه بشن.)

وقت نماز شده است. درب درمانگاه را بسته ایم و همه برای اقامه نماز جماعت به موکب آقایان رفته اند. من چشم به راه آمدن پیرمرد و پسرانش نمازم را در درمانگاه خواندم. تقه ای به درب می خورد ، از بین میله های بدون شیشه درب فلزی درمانگاه برادرم سراسیمه میگوید (آبجی یه نفر اینجا حالش بد شده) دستگاه فشار، سرم خوراکی و پالس اکسی متر (دستگاه سنجش اکسیژن خون) را برمیدارم وبه سراغ بیمار میروم. مرد جوانی حدودا بیست و خرده ای ساله گوشه از فرش جلوی موکب روی زمین از حال رفته است.
هوا تاریک است و نمیتوانم رنگ صورت بیمار را تشخیص دهم، اما دمای بدنش بسیار بالا است. نبضش را چک میکنم ضعیف میزند. صدایش میکنم و پاسخی نمیدهد. با انگشت چند ضربه به بازویش میکوبم (آقا… صدای من رو میشنوین؟) به سختی چشمانش را باز میکند. به خادم های موکب که اطرافمان حلقه زده اند، اشاره میکنم. (با شمارش من، یک، دو، سه، یاعلی) مسول موکب، پدر و برادرم با دو نفر از خادم ها بیمار را به داخل درمانگاه میبرند. یکی از خادم ها که پرستار است و همزمان در نانوایی موکب نان میپزد، سریع رگ بیمار را میگیرد و سرم وصل میکنیم. (داداش شما کنار ایشون بمون، پاهاشو بالا بگیر) نبض بیمار را مجدد چک میکنم. (آقا، صدای من رو میشنوین؟ سابقه بیماری یا مصرف دارو ندارین؟) مرد جوان زیر لب میگوید (نه) .
لیوانی سرم خوراکی هم روی تخت می گذارم. دستگاه تست قند، قند بیمار را پایین نشان میداد. ( از کِی چیزی نخوردین؟) مرد جوان لب های خشکش را به هم میفشارد و قطره ای اشک از چشم هایش فرو میریزد. لیوانی شربت آماده میکنم (داداش چند دقیقه دیگه، کمک کن نیمه نشسته بشن، آروم این شربت رو بده بخورن، مراقب باش نپره تو گلوشون).
به سراغ بیمار دیگری که برای گرفتن داروهای فشار خونش _که خانه جا گذاشته بود_ می‌روم. فشارش را میگیرم (فشارتون خوبه باباجان، داروهاتون رو مرتب مصرف کنین، تو آفتاب هم اصلا پیاده روی نکنین).
در فکر آن سه مرد جوانی که نیم ساعت پیش با اصرار سرم میخواستند هستم و در لیوانی کاغذی سرم خوراکی (ors) درست میکنم که درب درمانگاه به شدت به دیوار کوبیده میشود.
سه مرد پیرمردی قد بلند وچهارشانه را به داخل درمانگاه می آوردند. تخت های درمانگاه پر شده است. به گوشه ای خنک که باد مستقیم کولر به آنجا نخورد اشاره میکنم و میگویم (بخوابونیدشون اونجا) با یک دست نبضش را میگیرم و با دست دیگر دستگاه پالس اکسیمتر را به انگشت اشاره اش وصل میکنم؛ ضربان منظم است و دمای بدنش بالا. رو به پسران پیرمرد میگویم (دقیق به من بگین چی شده؟) و از پیرمرد میپرسم (باباجان خوبی؟ چشماتو باز کن) مردی که به گمانم برادر بزرگتر بود میگوید (پدرمون سابقه تشنج داره، تو راه که می اومدیم گفت سینه ام سنگینه، نشستیم یکم استراحت کنیم ، یهو از حال رفت) چراغ قوه موبایلم را روشن میکنم و رفلکس مردمک های پیرمرد را چک میکنم. (دارو چی مصرف میکنن؟ داروهاشون رو خوردن این چند روز؟) پاسخی نمیشنوم! در حال چک کردم مردمک چشم مقابلش دوباره میپرسم (اینکه میگین از حال رفتن یعنی بیهوش شدن؟ حرکات خاصی نداشتن؟ آخرین بار کی تشنج کردن؟ اون بی حالی شبیه تشنج هاشون نبود؟) سکوت مردها ادامه دار شده است. سرم را بالا می آوردم. سه مرد مستأصل به یکدیگر نگاه می کنند. با لحنی نسبتا تند خطاب به هر سه میگویم ( آقایون با شما هستم!) مرد جوان که قبلتر عصبانیت و تقلایش برای رسیدن به سرم تزریقات را دیده بودم با بی حوصلگی بود شانه ای بالا می اندازد و میگوید ( چی بگیم والا از آق داداش بپرسین) و با دست به مرد دوم که از ابتدا سکوت کرده بود اشاره میکند. مردی نسبتا جوان که احتمالاً از شماره سن و سال، سنی ما بین مرد جوان گوینده و برادر بزرگتر دارد میگوید (چی میگی علیرضا مگه خودت حریفش شدی که با من تلخی میکنی؟) گیج و متحیر از دعوای دو مرد خطاب به برادر بزرگتر میگویم (میشه یکی جواب سوالات م من رو بده؟)
مرد آهی کشید و گفت(پدر ما چندین سال بود تشنج نکرده بود تا سه ماه پیش که دوباره تشنج کرد، و بله… بی حالی و حالات امروزش شبیه تشنج های همیشه اش بود) در حال گوش دادن به توضیحات مرد، برای بهبود اکسیژن پایین خون پیرمرد که دستگاه نشان داده بود، روی صورتش ماسک اکسیژن میگذارم. دوباره پرسیدم (داروهاشون رو منظم خوردن؟ آخرین وعده غذایی شون کی بوده؟ قند خونشون خیلی پایینه) مرد جوان ابروهایش را درهم میکشد و با حرص میگوید (نخیر نخوردن، نه دارو خوردن، نه غذا خوردن!) چشم هایم از تحیر گرد میشود.
پسر دوم مرد که دست پدرش را طوری گرفته است که انگار هر لحظه ترس از دست دادن پدرش رهایش نمیکند میگوید ( بابا سالهاست نذر داره تو مسیر امساک میکنه!). نفس عمیقی میکشم و جمله ای که روی زبانم آمده بود قورت میدهم و به سراغ پیرمرد می‌روم. چهره پیر اما مهربانش، با چین و چروک های زیاد صورتش، موهای کم پشت و ریش های تنک یک دست سپیدش، با آن قد رعنا و شانه های پهن مرا یاد توصیفاتی که از “حبیب ابن مظاهر” شنیده بودم می اندازد. اقدامات درمانی لازم را انجام میدهم و به پدرم که کنار درب منتظر ایستاده است اشاره میکنم (حاج آقا لطفا آمبولانس رو خبر کنید.) و به پسران بیمار که با نگرانی به من نگاه میکردن میگویم (پدرتون باید منتقل بشن بیمارستان. من داروهای اولیه رو بهشون میدم اما برای بررسی بیشتر باید حتما برن بیمارستان.) پسر دوم بیمار با بغض و صدایی لرزان می پرسد (حالشون خیلی بده؟) جوابی نمیدهم. کنار پیرمرد مینشینم و آرام صدایش میکنم. (پدرجان به من نگاه کنید، این آقا که کارتون نشستن کی هستن؟) پیرمرد به ترکی حرفی زد. پرسشگر نگاهی به پسر بیمار میکنم و میگوید (میگه عباسه.. پسرم).
(ما الان کجا هستیم؟) پیرمرد به سختی جمله ای میگوید، پسرش ترجمه میکند( میگه تو راه رسیدن به اربابم). بغضی که می آمد تا راه گلویم را ببندد قورت میدهم و میگویم (به ترکی ازشون بپرسین حالت تهوع ندارن؟ احساس سنگینی قفسه سینه یا درد تو دست ها یا پشت کتفشون؟) پیرمرد به نشانه تایید سری تکان میدهد. مرد دوباره سوالش را تکرار میکند. نفس عمیقی میکشم و با ناراحتی میگویم (تا نرن بیمارستان مشخص نیست…اما کاش با این وضعیت نمی اوردینشون تو این شرایط سخت)
داروهای لازم را جدا میکنم. برادرم کنارم می آید و در گوشم به آرامی میگوید (آبجی اون یکی پسره که گفتی شربت بدم بهش فقط داره گریه میکنه هیچی نمیخوره.) نگاهی به پشت پرده می اندازم و میگویم (کنارش باش، داروهای این بنده خدا رو بدم میام… سعی کن باهاش ارتباط بگیری حرف بزنی).
حبیبِ درمانگاهمان را نیم خیز میکنم تا داروها را به او بدهم که پسر جوان بیمار دستش را روی شانه برادر دومش میگذارد، و میگوید ( ما مخالفت کردیم حتی گفتیم امسال نرو سال بعد با هواپیما میبریمت، اما قبول نکرد و یه روز هممون رو جمع کرد و گفت میدونم نگران من هستین، اما کدومتون میتونین تضمین بدین سال بعد زنده باشم بابا؟ ) مرد مکثی میکند، خیره به او تکان سیب گلویش را میبینم (حاج آقا از پانزده سالگی چایی ریز روضه های آقاست…) اشک که از گوشه چشمش سرازیر میشود، سرم را پایین می اندازم.
درب درمانگاه باز میشود و پدرمچ میگوید (آمبولانس تو راهه خانم دکتر ولی گفتن تو ترافیک جمعیت مونده، یکم طول میکشه تا برسه).

نگران از وضعیت پیرمرد مداوم هوشیاری اش را بررسی میکنم و هربار لبخند میزند که (خوبم) و گاهی نیز به ترکی زیر لب با خودش نجوایی میکند. گوشم را به دهانش نزدیک میکنم و با محبت میگویم (ترکی بیلمیرم باباجان، چیزی نیاز دارین؟) لبخندی میزند و پاسخی نمیدهد.
حبیبِ درمانگاه ما بی جان روی موکت قرمز “بیت العباس” دراز کشیده است و من بغض عمیقی را درون قلبم احساس میکنم. یاد پسرک بیمار که برادرم گفته بود میفتم و به کنارش میروم. برادرم به زور نیمی از شربت را به پسر داده بود اما در این چند دقیقه که من پیرمرد را ویزیت میکردم هنوز کلمه ای حرف نزده بود. نگاهی به صورت استخوانی، چشم های بی فروغ و خستگی چهره اش میکنم. انقدر غم درون نگاهش رنج آور است که انگار عزیزی را از دست داده باشد. جمله ای پیدا نمیکنم تا سر حرف را باز کنم. لبخندی تصنعی روی لب مینشانم و با لحنی که سعی میکنم همدلی را به او برساند میگویم (احوال بیمار ما چطوره؟ بهتر شدین؟) پسرک با چشم های گود رفته اش نگاهی میکند و زیر لب میگوید(خوبم). نگاهی به برادرم میکنم. سرش را به طرفین تکان کوچکی میدهد انگار که بخواهد بگوید ” فایده نداره تلاش نکن.” با کنجکاوی نگاهی به اطراف میکنم تا راه حلی پیدا کنم که پسرک حرف بزند، نگاهم به پدرم می افتد و جرقه ای در ذهنم زده میشود.

آمبولانس میرسد، حبیب را روی برانکارد قرار میدهیم. چشم هایش را باز میکند و پرسشگر به ترکی از پسرش می پرسد (کجا میریم؟) پسرانش نگران از اینکه نکند پیرمرد نپذیرد مستأصل به من نگاه می‌کنند. با لبخند و مهربان کنار پیرمرد میروم و میگویم ( خدا قبول کنه دونه دونه قدم هاتون رو باباجان… قبل کربلا رفتن، باید چند تا آزمایش ازتون بگیریم که خیالمون راحت بشه بعدش ان شاءالله میتونین برین کربلا…) ، پیرمرد با چشم های نیمه باز که به سختی حرف میزند، زیر لب می پرسد (یعنی نمیریم کربلا؟) ، بغض میکنم و میگویم (میرین ان شاءالله… ولی انگار اول دوباره اقا امیرالمومنین طلبیدن باید با آمبولانس برین نجف).
چشم هایش را میبندد، قطره اشکی که از گوشه چشم هایش روان میشود را میبینم و صدای پر بغضش را میشنوم (سنه قوربان آقاجان…)
برانکارد میرود و دل من هم با حبیب درمانگاهم روانه میشود. خیره به مسیری که رفته پسرک را میبینم که در آغوش پدرم اشک میریزد. دقایقی صبر میکنم تا آرام شود. کنارشان میروم و پدرم میگوید (سابقه بیماری خاصی نداره فقط چند روزه هیچی نخورده… اما به من قول داده که بیشتر مراقب خودش باشه.) و با محبت شانه پسرک را می فشارد و خطاب به او میگوید (و همه چیز رو بسپره دست آقا…) پسرک لبخندی میزند، اشک هایش را پاک میکند و یاعلی گویان از ما خداحافظی میکند. پدرم میگوید (یسری مشکلات داشت، بنده خدا تازه از خانمش جدا شده بود حالش خوب نبود.) لبخندی میزنم. هیچ چیز نتوانست قفل زبان پسرک را باز کند جز محبت پدرانه پدرم، و حالا پسرک میرود تا دردهای دلش را درآغوش پدری حضرت سیدالشهدا باز کند.

مسول موکب یاالله گویان وارد میشود، نگاهی به جمع خانوادگیمان که هرکدام مشغول کاری بودیم میکند و میگوید (به به جای بیت العباس باید بگیم درمانگاه خاندان میرمحمدی!) لبخندی میزنیم و تشکر میکنیم، اما انگار که همه در دل میدانیم که راضی نیستیم زیر هیچ پرچمی جز نام حضرت قمر، خدمت کنیم.
مسول موکب پدرم را به گوشه ای صدا میکند و دقایقی در گوشش حرف میزند. نمیدانم موضوع صحبت چیست اما هرچه هست هردو آشفته و بی قرار درمانگاه را ترک میکنند. سرکی به بیرون درمانگاه میکشم، صبح وقتی وارد این اتاق دوازده متری شدم خورشید با تمام توان در وسط آسمان میتابید و حالا که به نیمه شب نزدیک میشویم گرمای هوا هنوز مانند صبح است.
جمعیتی را میبینم که همگی با لباس سبزِ شبیه خادم های بیت العباس به طرف درمانگاه می آیند. با کمی دقت میتوانم ببینم زیر بغل های مردی را گرفته اند، به تصور آن که بیمار بدحال دیگر در راه است، به سرعت فشارسنج و وسایل پزشکی ام را در دست میگیرم و از درمانگاه خارج میشوم. هنوز دو قدمی دور نشده ام که پدرم صدایم میکند. (نترس بابا، بیمار بدحال نیست. یه اتفاقی افتاده میگم بهت) اخم هایم به نشانه کنجکاوی درهم میرود.

جمعیت به درمانگاه میرسد. نگاهی به مردی که تصور میکردم بیمار است می اندازم و تا میخواهم سوالی بپرسم آرام میگوید (من هیچ مشکلی ندارم خانم دکتر، فقط اگر میشه برام صبر تجویز کن)
ناخواسته با صدای میگویم (بله؟!)
مرد دیگری که دستان مرد اول را گرفته بود میگوید(ما همه داغ دیدیم) گیج شده ام. نمیدانم اینجا چه خبر است و از قرار معلوم، کسی نمی خواهد توضیحی بدهد. خسته ام، گرمای هوا و ناخوش احوالی جسمی، کم توانم کرده است. بدون هیچ حرفی فشار تک تکشان را چک میکنم، بعد ضربان و اکسیژن خونشان را. علائم حیاتی همگی پایدار است. نفس عمیقی میکشم و میگویم(الحمدلله فشار همتون خوبه… اگر ضعف و بی حالی دارید میتونم بهتون سرم خوراکی بدم… ) ، در حال حرف زدن هستم که پدرم صدایم میکند. از درمانگاه خارج میشوم و با اندکی عصبانیت میگویم (این ها کین بابا… از منم سالم ترن). پدرم لیوانی شربت به دستم میدهد و من را پیش مسول موکب میبرد. (خداقوتت بده خانم دکتر… راستش متاسفانه غروب یه حادثه ای تو موکب پانصد اتفاق افتاده، متاسفانه یکی از خادم ها تو آتش سوزی فوت کرده) سرم به شدت به طرف پدرم میچرخد. انقدر سریع که گردنم رگ به رگ میشود! انگار که میخواهم او بگوید “نگران نباش باباجان، مسول موکب شوخی میکند!”
پدرم دستش را روی بازویم میگذارد و ادامه میدهد (نانوا بوده، متاسفانه کپسول نشتی کرده! اینا هم دوستانش هستن که شاهد قضیه بودن) احساس میکنم اگر یک جمله بیشتر ادامه بدهند نمیتوانم جلوی بغضم بگیرم. تصور مردی که در حال نان پختن برای زائران طعمه آتش شده باشد، برایم غیرممکن بود!
(یه زحمت بکش واسشون سرم بزن، یکم جون بگیرن) تلاش میکنم پاسخی بدهم اما نمیتوانم، تنها سری به نشانه “باشه” تکان میدهم و به درمانگاه برمیگردم. خادم های عمود پانصد دارند گریه میکنند. چشمان سرخ شده من را که میبینند انگار سرِ درد دلشان باز شده باشد دانه دانه شروع به تعریف ماجرا میکنند:
(آقا محسن شاطر بود تو تهرون، مسول موکب که بهش گفت، کار و بارش رو جمع کرد اومد اینجا)
(از اولشم پای کار بود این بشر)
(من تو موکب بودم یهو دیدم زمین میلرزه، دویدم بیرون دیدم نانوایی آتش گرفته)
وسط حرفشان میپرم (چرا نشد آتش رو خاموش کنید؟)
مرد اول که از صحبت ها فهمیده بودم دوست صمیمی آقامحسن بوده است، میگوید (نانوایی یه محفظه شیشه ایه، شیشه ها نشکن بودن، هرچی هم تلاش کردیم در رو باز کنیم نشد.)
نگاهم به دستانش افتاد. (دستتون…) سِت پانسمان را می آورم و با کمک مادرم دستش را پانسمان میکنیم.
(حاجی شیشه شکستنی هم بود خود محسن نمیخواست بشکنه)
پرسشگر به مردگوینده نگاهی میکنم. نگفته سوالم را پاسخ میدهد (شیشه میشکست آتش شعله میگرفت. ممکن بود کل موکب پر از زائر بسوزه…)
دوست صمیمی آقا محسن درحالی که اشک کل صورتش را فراگرفته بود میگوید (محسن مدام داد میزد یازهرا، زائرا….. یا زهرا، زائرا….)

حالا شانه های همه یمان دارد تکان میخورد. نمیدانم داغ چنین از دست دادنی این چنین سوز به قلبمان نشانده است یا ماجرای اقا محسن برایمان بهانه ای شده است برای تداعی یک روضه.
به تک تک چهره ها نگاه میکنم. چهره های آفتاب سوخته که خستگی از آن ها می‌بارد. علائم حیاتی جسمی همگی پایدار است اما روحشان سوخته است و من نمیدانم برای شرایط جسمی طبیعی اما داغ قلب آن ها چه باید تجویز کنم جز آنکه زیر لب نجوا کنم (ما عشق را پشت در این خانه دیدیم/ زهرا در آتش بود حیدر داشت میسوخت)

شب شده است و زمان پیاده روی زائران فرارسیده است. بعد از این همه اتفاقات و بیمارهای مختلف، باورم نمیشود هنوز یک روز هم نگذشته است. اگر خستگی جسمی نبود، دلم میخواست روزها در همین اتاقک پای داستان آدم های مختلفی که هرکدام به بهانه ای میخواهند خودشان را به امامشان نزدیک کنند بنشینم. سرم را روی میز فلزی گذاشته ام و در دل به اقا محسن فکرمیکنم. قلبم سنگین شده است. در دل آرزو میکنم چشمانم را که باز کنم و ضریح را روبرویم ببینم. در رویای دستان گره خورده ام به ضریح، دستی روی سرم مینشیند.
سرم را بالا می آورم و زنی را با لباس محلی مقابلم میبینم. تشخیص نمیدهم باید به چه زبانی صحبت کنم. زن آشفته و بی قرار بلند بلند حرف میزند و من حتی یک کلمه از حرف هایش را نمیفهمم. به درب درمانگاه اشاره میکند و زنی در حالی که زن دیگری را همراهش روی زمین می‌کشاند وارد میشوند. از ظاهر رنگ پریده و بی حالی اش حدس میزنم گرمازدگی باشد. به سرعت علائم حیاتی اش را چک میکنم. طبق حدسی که زده ام گرما زده شده و عن قریب است وارد شوک شود! برادرم را به دنبال پرستار میفرستم، اما میدانم فرصت تنگ است!  لیوان سرم خوراکی را مقابل لب هایش میگیرم و مجبورش میکنم سه تا لیوان پشت سر هم بنوشد. به همراهش اشاره میکنم پاهایش را بالا بگیرد. دستمالی برمیدارم و کمی از عرق روی پیشانی اش را کم میکنم و با تکه مقوایی که روی زمین افتاده بود شروع به باد زدنش میکنم. همراه دیگرش مدام گریه میکند و با زبان خودش روضه خوانی میکند. این را از هروله کردن هایش حدس میزنم. سعی میکنم تمرکزم را از دست ندهم. چند گاز را با آب خنک آغشته و روی بدنش می گذارم و مداوم هوشیاری اش را چک میکنم.
تقریبا بیست دقیقه ای طول میکشد تا رنگ صورت زن برگردد. نفس های تندش آرام شده است. شدت ضربان قلبش کمتر و علائم حیاتی اش پایدار شده است. روی شانه اش میزنم، نگاهم میکند، با انگشتم دایره ای در هوا میکشم و انگار که میخواهم تهوع داشتنش را نشان دهم به دهانش اشاره میکنم. متوجه منظورم میشود و سرش را تکان میدهد. زیر لب خدا را شکر میکنم. بلند میشوم تا به بیمار بعدی برسم که سرم گیج میرود و می نشینم. یکیشان دستم را میگیرد. انگار که زبانم را متوجه میشود میگویم (خوبم). با هیجان و آب و تاب شروع به حرف زدن میکند. گاهی به خودش، گاهی به همراه بیمارش و گاهی هم به من اشاره میکند. میداند زبانش را نمیدانم اما باز هم ادامه میدهد. با محبت دستی بر روی سرش میکشم و در جواب حرف هایی که احتمالا تشکر بود، دستانم را مثل قنوت نماز میگیرم. اشک درون چشمم حلقه میزند و بغض گلوگیری که از صبح میان قلبم داشتم می شکند. با اشک میگویم (دعا. امام حسین) ساکت میشود. اشک او هم میریزد‌. و سرش را تکان میدهد که یعنی “باشه…” و اشک هایم را پاک میکند.
و خدا را هزار مرتبه شکر که “حسین علیه السلام” زبان مشترک همه ما بود.

اثری از سرکار خانم زینب السادات میرمحمدی – استان همدان

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا