بمباران چندگرمی

جعبه را هل‌دادم طرفش. چشمش‌از من به مخمل قرمز رفت و برگشت. پشت کردم. صدای بلند تلوزیون از لای دراتاق خودش را انداخت بینمان.

_ببرش. می‌ترسم خودم ببرم. نمی‌خوام باد بیوفته به غرورم.

لب‌هایم را توی دهان کشیدم. صدای فریادهای خبرنگار آمد پشت کلمه‌هایم.از آمار کشته‌های بمباران گفت. شنیدم و قلبم سنگین‌ترشد.

امیر جعبه را برداشت. کج و راستش کرد.حس کردم سبک و سنگینش می‌کند. به اشاره‌ی  ابرو در را نشان داد.

_جواب مامان و باباتو چی می‌دی؟

چیزی توی قلبم تکان خورد.

شانه بالا انداختم

_حالا مونده تا عروسی. شاید تا اون‌موقع جنگ شد و عروسی رفت روی هوا!

مشتم را بردم بالای سرم و یکهو بازش کردم.

_بوم

خیره‌خیره نگاهم کرد. نفهمیدم توی سرش چه گذشت .دوست داشتم فکر‌هایش را بلندبلند بشنوم. لب‌های کش‌آمده‌ام آب رفت. جلویش ایستادم و دست روی قلبم گذاشتم

_امیر. وزنش  روی قلبم سنگینی می‌کنه.

ریش های تیره‌اش را دست کشید. رو به پنجره ایستاد و پرده را کنار زد. صدای بوق می‌آمد و حرکت تند موتورها.

جعبه‌ی مخمل را کنار پایش کج نگه‌داشت.

_ من چه کنم از دست تو

صدایش کلفت شد. دست سر شانه‌اش گذاشتم. سرش را چرخاند. نیم رخش طرفم بود و لب‌هایش کنار انگشت‌هایم.

_چه کنم از دستت.

جعبه‌را بالا گرفت و پیش چشمم تکان داد. خرت خرت از توی شکمش صدا بلند شد.

 گفتم:《 حالم بده… حالم خیلی بده》 بغض جست‌ بیخ گلویم. نتوانستم حرف‌هایی را که ساعت‌ها درازکش روی‌ تخت تمرین کرده بودم برایش تکرار کنم. نتوانستم از چیزهایی که دیده بودم بگویم. زن‌ها پیش چشمم راه می‌رفتند. زن‌هایی با پیراهن‌های بلند و روسری‌های عربی. 

دست روی دستش گذاشتم. پوستش سرد بود.

نفسش را فوت کرد توی صورتم. لب‌هایش یک‌وری کج‌ شد طرف گونه.جعبه‌را توی کیف چرم‌کهنه‌اش چپاند. اولین بار جلوی دانشکده با همین کیف دیدمش. موهایش کوتاه بود. آستین‌های پیرهن سبزش را بالا زده و خاک  را از پاچه‌های شلوارش می‌تکاند. کیفش یله‌داده بود به جدول و دهانش باز بود.

 صدای خداحافظی‌اش همزمان شد با اهنگ آخر اخبار. نماند برایش میوه پوست بگیرم. چای سرد شده‌اش راهم لب نزد‌‌.

 تا جشن عقدمان دوهفته مانده بود. پشت میز یکی از کافه‌های نزدیک دانشگاه نشسته بودیم.بین صندلی‌هایمان چند وجب فاصله بود. من نبات را توی چایم دور می‌دادم و امیر یک کاغذ پر از اسم های مردانه و زنانه گذاشته بود جلویش. یکی یکی شماره‌هایشان را می‌گرفت. دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش سر می‌خوردند. سلام می‌کرد و بعد با من من حرف را می‌کشاند به عقد و عروسی. صورتش سرخ می‌شد . از خالی بودن جیب‌هایش می‌گفت. حرفش که تمام می‌شد یا روی اسم را با مداد خط می‌کشید یا کنار چشم‌هایش چروک می‌شد و روی صندلی می جنبید.

از صندوق فامیلی و بانک نزدیک خانه‌ی‌شان وام گرفت . خرد‌خرد پول توی حسابش جمع شد. بعد از آخرین امتحان‌  دانشگاه رفتیم بازار. از مترو تا قلب‌طلایی بازار را دویدیم. دست‌فروش‌ها دهانشان را تا‌ ته باز کردند و داد زدند و ازجنس‌هایشان گفتند. از چند زن‌تنه خوردم . هرچه‌ نزدیک‌تر شدیم قلبم تند ترتپید. از خودم ترسیدم. پاهایم را نگاه کردم. اگر توی سراشیبی بازار لگدی می‌زدم زیر قول همراه بودنم چه؟ تنم لرزید و شانه‌هایم جمع شد.  نور چراغ‌های زرد از پشت شیشه‌های پهن می‌زد توی چشم‌هایم. سرویس های پرنگین و آنچنانی جلوه‌گری می‌کردند ومن پلک‌ روی هم می‌گذاشتم. نباید به مکر آن معشوق‌های چند‌ساعته دل می‌باختم. نور ریخته بود روی نیم‌تنه های کوچک و هزار دلبری از بافت گردنبند و دستبند‌ها می‌‌چکید. پلک می‌بستم که زرق و برقشان چرک‌نشود سردلم. پلک می‌بستم. خودم را دیدم که صورتم لک افتاده بود و امیر را که موهایش سفید شده بود. آمده بودیم بازار زرگرها. اسکناس از جیب های‌امیر بیرون می‌پاشید و من انگشترهای پهن و تاجدار می‌پسندیدم. چشم باز کردم. امیرپهلو به پهلویم ایستاده بود و این پا و آن پا می‌شد.

 نیم ست و سرویس های ظریف وباریک‌ را با انگشت نشانش می دادم. صدایم را پایین و بالا می‌بردم.بغضم را هل می‌دادم عقب و جایش موجی از ذوق می‌انداختم به جان کلمه‌هایم. پاهایمان سرگردان سنگ‌فرش بازار زرگرها را قدم زدند. هربار از درهای سنگین و شیشه‌ای رد شدیم و چیزی را قیمت کردیم؛ چشم‌هایمان گشاد شد و صورت هایمان آویزان. پا کشان آمدیم بیرون. چقدر امیر عرق ریخت و انگشت‌هایش را بهم پیچاند تا بالاخره توی یکی از مغازه‌ها کارتش سبک شد.

جعبه‌ی مخمل را  چندلا توی کیسه‌های پارچه‌ای پیچیدم. شاگرد جوان ابروهایش را سرداده بود بالا و چشمش‌دنبال دستهایم می‌دوید.  مثل محموله‌ای ممنوعه، سرویس بقچه‌پیچ را ته کیف زیر جزوه‌هایم قایم کردم. هرچه فیلم و گزارش از کیف‌قاپی و خفت‌گیری دیده بودم پیش چشمم تکرار شد. کیف دوشی‌ام را بغل گرفتم.  تند‌تند گردن‌چرخاندم  و اطراف را پاییدم. توی فکرم  من زنی با لباس رزم ایران باستان  بودم و دزد‌ها در شمایل اهریمنان شاهنامه هی می‌آمدند و من  شمشیر می‌کشیدم و فراریشان می‌دادم‌.

جلوی ساندویچی‌ها زانوهایم شل شد.قدم‌هایم می‌چسبید به زمین و کنده نمی‌شد. مثل گربه‌ی مست‌شده از بوی کباب، بو‌کشیدم و امیر سرپایین انداخت. تمام سهم‌مان از ساندویچی‌های بازار یک لیموناد نسبتا گرم بود که قلپ‌قلپ دوتایی سرکشیدیم.

امیرسبک شده بود. جعبه‌ی مخمل قرمز زیادی برای سرویسی که حالا‌حالا ها قسط‌هایش ادامه دارند بزرگ‌ بود. دو تکه نخ‌ ظریف سفید تویش لق‌ می‌خورد‌. به‌مامان که نشانش‌دادم سه گرم وزنش را بیشتر گفتم. مامان فرز ماشین حساب آورد و قیمت روز طلا را ضرب و تقسیم کرد. بعد تکه های سرویس را کف دست بالا انداخت و لب‌هارا جمع کرد. حرفی نزد.

خودم را انداختم توی اتاق . گردنبندی با یک ردیف نگین تراش‌خورده شیشه‌ای گرد که جلوی آینه نزدیک گردنم نگه‌اش داشتم. جای مانتو شلوار خودم را توی لباس توری وپف‌دارسفید دیدم. تمام خرید عروسیمان همان روز بود‌.  خاطره‌ی تنها خرید دونفره‌ی مان کنار گوشواره‌های نگین شیشه‌ای میخی ماند. خاطره‌‌ی روزی که پراز رازهای‌دونفره بود.

زن‌هایی با پیراهن های بلند عربی دوباره از پیش چشمم رد شدند. زن‌ها این‌بار لباس‌هایشان خونی و گلی بود. دست‌هایشان را توی هوا تکان می‌دادند و صورت‌هایشان از اشک خیس بود. همان خاطرات پر راز دونفره چندین وزنه‌ی سنگین شدند و آویزان از قلبم تکان تکان خوردند.

سیاه‌پوشیده‌بودیم . بین مرد و زن‌ها دور میدان ایستاده بودیم. بالای سرمان پرچم زردی تنش را توی باد می‌رقصاند. عکس بزرگی از مردی با عمامه و عینک رو به رویمان بود. خیره‌اش ماندم و پیش چشمم تار شد. هربار مشت گره کردم ومرگ بر اسرائیل گفتم خاکستر آتش روی جگرم بیشترباد خورد و هی گر‌گرفت. اشک‌هایم را دست کشیدم به امیر گفتم

_ینیمی باید شبیه عمین حال باشه نه؟

چشم‌های پرآبش را از صورتم دزدید. سید طور دیگری برای ما عزیز بود. داغش با اشک‌و فریاد هم سبک نشد.

شب‌ها پتو را روی سرم می کشیدم و فیلم های کوتاهی که از سخنرانی‌هایش مانده بود را چندباره و پشت هم نگاه می کردم. قلبم توی خودش جمع می شد تا پلک‌هایم روی هم بیافتند و خواب بغلم کند. امیردیگر زنگ نزد. پیامی‌هم نفرستاد. آخرین پیام را خودم فرستادم. ادرس حسینیه‌ای نزدیک میدان آزادی .مامان خیلی زود فهمید . جای خالی جعبه را پایین کمد دیده بود. بی‌هوا آمد توی اتاق. پلک‌هایش را بهم نزدیک کرده بود و چانه‌اش جمع شده بود.

_فردا خالت میاد. می‌خوام سرویستو نشونش بدم. کجاست؟

هوا را پرصدا کشاندم به جانم

گفتم : کانال‌هارو ندیدین؟ زن‌ها دارن طلاهاشونو می‌بخشن به جبهه مقاومت.

خودم خبرش را روزها قبل خوانده بودم لا‌به‌لای عکس‌ و فیلم‌هایی که از دود و آتش بیروت دیدم؛ خواندم که زن‌ها طلاهایشان را بخشیده‌اند. فیلم النگو و انگشترها‌ی روی هم افتاده را چندبار دیدم و بعد ناگهان نفسم راحت بالا ‌آمد.

مامان سرش را به چپ و راست تکان داد و رفت. شب صدایش را شنیدم که به بابا از حماقت من و خامی امیر گفت. بوی شاخه گل مریمی که امیر آورده بود به تن اتاق جا‌ماند. مامان از آبرو گفت و عروسی و پس‌انداز من اما  فکرم پریده بود آن طرف مرزها. تنگ دل زن هایی با پیراهن بلند و روسری‌عربی نشسته بود و پا‌به پایسان مویه می‌کرد. برای امیر نوشتم

_اگر لبنان بودیم… اگرهر روز تن و بدنمان از صدای بمب و هواپیما می‌لرزید… اگرمجبور می‌شدی بجنگی…

پیام را فرستادم. گوشی لرزید. صدای گرفته‌اش پیچسد توی گوشم.

_امشب می‌رم حسینیه. میگم پیکم و سرویس رو آوردم. فقط …

زبان روی لب هایم کشیدم

_فقط چی؟

نفسش را هوف

 دل‌کندن از شش‌گرم و چندصد سوت که سخت‌تر از دل‌کندن از امیر نبوده و نیست. ما زن‌ها شاید نوبت جنگ‌تن‌به تنمان نرسد اما قاعده و قانون  بمباران را می‌دانیم. هدف را درست شناخته‌ایم. بلدیم چه‌طور حریف را با توپخانه های مخفی‌مان به خاک و خون بکشیم. بمبارانی از جنس چند گرمی ها‌ی براق طلایی و سفید.

برای امیرعلی نوشتم

_ممنون که توی این مبارزه همراهمی‌. ممنون که سلاحم رو بردی تحویل اسلحه‌خانه بدی‌.

اثری از سرکار خانم مائده صفدریان – استان تهران

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا