میان یک صحرای برهوت بودم. از دور میشد درختچههای خرمای وحشی را دید. تشنه بودم و گرما بیتابم کرده بود. به هر طرف که نگاه میکردم تا خط افق فقط بیابان بود و تپههای کوتاه و بلند…ناگهان صدایی را از دور شنیدم. برگشتم و پشت سرم چند سوار را دیدم که با سر و صورت پوشیده تفنگ را به طرفم نشانه گرفته بودند و به این سو میتاختند. با وحشت شروع به دویدن کردم و وقتی با صورت روی ماسههای داغ بیابان افتادم از خواب پریدم. از وقتی تصمیم گرفته بودم دو ماه آخر تابستان را همراه با گروه جهادی آقای والی در روستاهای بشاگرد بگذرانم هر شب این خواب را میدیدم. برادرم مجتبی سال قبل همراه گروه آقای والی به بشاگرد رفته بود. میگفت آنجا به حدی مردم فقیرند که وقتی یک بار شرایط آنها را ببینی یک لحظه هم از ذهنت خارج نمیشوند.
سال قبل همراه مجتبی و چند دانشجوی دیگر به میناب رفته بودم. آقای والی برای گرفتن بولدوزور به اداره راهسازی رفته بود و نمیتوانست با ما به بشاگرد بیاید. ناچار با ماشین مرد خیری که قول کمک مالی داده بود، و آقای والی به او اصرار کرده بود خودش شرایط مردم را ببیند، راهی بشاگرد شدیم. جاده به حدی خراب بود که ماشین ما چند بار پنجر شد و بالاخره نتوانستیم نصف مسیر را هم برویم و به میناب برگشتیم. وقتی راننده و چند نفر دیگر مشغول عوض کردن تایر ماشین بودند من زیر سایه یک درختچه دراز کشیدم. احساس میکردم آفتاب داغ مغزم را ذوب میکند. آب داخل کلمن به اندازه آب حمام گرم شده بود و من تشنه بودم. در آن لحظه از بین همه چیزهای دنیا دلم آلوزرد میخواست! مثل زن بارداری که ویار دارد حاضر بودم نیمی از عمرم را برای خوردن یک آلو زرد بدهم! آن روز به میناب برگشتیم و مجتبی و بچهها آنجا ماندند تا چند روز بعد با آقای والی به بشاگرد بروند ولی من به خاطر شروع سال تحصیلی به تهران برگشتم. یک سال بعد وقتی قرار شد دوباره همراه بچهها به بشاگرد برویم رفتم بازار و یک کیلو آلوزرد خریدم و توی ساکم گذاشتم. آن روز صبح وقتی بیدار شدم و مشغول آماده کردن وسایلم بودم صدای بحث پدرم و مادرم را از بیرون اتاق می شنیدم. مادرم مثل همیشه نگران بود:
- اگر آنجا را بمباران کردند چه؟
- این چه حرفی است زن؟! مجتبی که گفت آنها یک مشت کپرنشین بدبخت و فقیرند…عراقیها بروند آنجا را بمباران کنند که چه؟! آنجا درست وسط کشور است…تا بحال هواپیمای عراقی به آنجا نرفته…
- دلم شور میزند!…تا حالا هر لحظه منتظر خبر شهیدن شدن مجتبی بودم حالا مصطفی هم به آن اضافه میشود!
- مصطفی الان هفده سالش است. اگر سال دیگر کنکور قبول نشد او هم باید به جبهه برود…از همین حالا باید با این مسئله کنار بیایی!
همانطور که لباسهایم را توی ساک میگذاشتم به مجتبی فکر کردم. حتماً او الان زیر آتش گلوله و خمپاره بود و من آلوزرد خریده بودم که ببرم توی بیابان برهوت بخورم! او در مورد همه چیز بشاگرد با پدر و مادرم حرف زده بود…. البته همه چیز جز دار و دسته منوچهرخان! مجتبی در مورد راهزنها فقط با من صحبت کرده بود تا پدر و مادرم بیشتر نگران نشوند. ظاهراً منوچهرخان مردی از یکی از روستاهای بشاگرد بود که چند نفری را دور خودش جمع کرده بود و جنس قاچاق از مرز پاکستان وارد میکردند و توی میناب میفروختند. آنها مثل راهزنهای قدیم اسب و تفنگ داشتند و در کوه و کمر پنهان میشدند. مجتبی میگفت آنها به گروهای جهادی داخل منطقه هم دستبرد میزنند و نیروهای امنیتی بخاطر درگیر بودن کشور در جنگ و باقی مشکلات هنوز نتوانسته بودند آنها را دستگیر کنند.
آن روز همراه با یکی از دوستان مجتبی به اسم ابراهیم که چند سال متوالی بود در گروه های جهادی آقای والی فعال بود از ترمینال سوار اتوبوس شدیم و روز بعد به میناب رسیدیم. مستقیم رفتیم کمیته امداد و آنجا با یک خیر به نام اسکندری و آقای والی سوار دو ماشین شدیم و راهی بشاگرد شدیم. آقای والی اصرار داشت که خود آقای اسکندری همراهمان بیاید و شرایط منطقه را ببیند. دو گروه از دانشجویان جهادی در دو تا از روستاهای بشاگرد مانده بودند و قرار بود من و ابراهیم هم با آنها همانجا بمانیم.
آقای والی راننده بود و من کنارش نشسته بودم. ابراهیم و آقای اسکندری هم پشت سرمان میآمدند. به محض اینکه از میناب خارج شدیم جاده طولانی و پر از دست انداز شروع شد. میدانستم ده دوازده ساعت طول میکشد تا به اولین روستای منطقه برسیم. به چهره آقای والی نگاه کردم. در نظر من او مردی پنجاه ساله با محاسن سفید و صورتی آفتابسوخته بود ولی میدانستم سی و پنج سال بیشتر ندارد. مجتبی میگفت او چند سال پیش تصادفی منطقه بشاگرد را دیده بود و بعد از آن نتوانسته بود منطقه و مردم فقیرش را فراموش کند. پنج سال طول کشیده بود تا با کمک خیرین و کمی کمکهای دولتی این جاده سنگلاخ و پر دست انداز را بسازد.
به محض اینکه از شهر دور شدیم با نگرانی اطراف را نگاه کردم و گفتم: “مجتبی در مورد راهزنها برایم تعریف کرده…ممکن است به ما حمله کنند آقای والی؟”
او همانطور که با دقت به جلویش خیره شده بود گفت: “خوب که یادم انداختی!…روی صندلی عقب یک تفنگ هست…آن را بردار و آماده نگه دار… اگر دیدی یک عده اسب سوار به طرفمان میآیند سر تفنگ را بیرون ببر و شلیک کن! به محض اینکه بفهمند ما مسلح هستیم فرار میکنند…بلدی با تفنگ کار کنی؟”
یاد خوابم افتادم و همانطور که تفنگ را از صندلی عقب برمیداشتم گفتم: “بله. تابستان پارسال در دبیرستان یاد گرفتم…واقعاً ممکن است به ماه حمله کنند؟”
او گفت: “احتمال دارد… گرچه از وقتی این جاده را ساختهایم کمتر پیدایشان میشود. یک بار به یک کامیون پر از مواد غذایی که برای مردم منطقه میبردیم حمله کردند و هر چه برنج و روغن بود بردند. بعد که متوجه شدند ما تفنگ داریم کمتر مزاحم میشوند. ولی احتیاط شرط عقل است. تا پنج سال پیش این جاده هم نبود. اگر کسی مریض میشد و میخواستند او را به شهر ببرند باید با موتور او را به میناب میرساندند. الان این جاده خیلی بد است ولی با این حال نسبت به قبل خیلی بهتر است. انشالله اگر اینجا آسفالت شود میشود به مردم کمک زیادی کرد.”
با صحبت آقای والی کمی خیالم راحت شد که راهزنها به ما حمله نمیکنند.
هنوز یک ساعت هم از شروع سفرمان نگذشته بود که حسابی تشنه شده بودم. یک کلمن آب توی ماشین بود ولی یخ آن همان نیم ساعت اول آب شد. چقدر دلم یک لیوان شربت آبلیموی خنک میخواست! ناگهان یاد آلوزردهایی که خریده بودم افتادم. با خوشحالی آن را از ساک درآوردم. چه کار خوبی کرده بود که آلوزرد خریده بودم. در کیسه پلاستیکی را باز کردم و جلوی حاجی گرفتم:
“بفرمایید آقای والی! دفعه قبل که به اینجا آمدم خیلی هوس آلوزرد کرده بودم. این دفعه یک کیلو خریدم و آوردم. بخورید ببینید وسط این بیابان داغ چه مزهای میدهد!”
و یکی را برداشتم و توی دهنم انداختم. طعم خوب و شیرین محشری داشت. آقای والی نگاهی به آلوها کرد و لبخند زد و گفت: “بعداً میخورم. آره درکت میکنم…من اولین باری که توی جاده بودم دلم آب انار میخواست…”
یک آلوی دیگر توی دهنم انداختم و گفتم: “اینجا چه میوههایی دارند؟”
او گفت: “در بعضی از روستاهای نزدیک میناب مرکبات دارند. ولی در بشاگرد جز خرمای وحشی که به آن داز می گویند به ندرت چیز دیگری پیدا میشود. بخاطر نبودن جاده تا شهر مردم هنوز خیلی آگاهی در مورد درختکاری ندارند. تابستانها از کمآبی تشنگی میکشند و زمستانها سیل کپرشان را با خودش میبرد…اگر میتوانستیم روی رودخانههای فصلی سد بسازیم مشکل آب کمتر میشد…”
چند آلوی دیگر خوردم و بقیه را برای آقای والی گذاشتم. تفنگ را روی زانویم گذاشتم و با دقت به اطراف نگاه کردم. همه جا فقط صخره و سنگریزه و تپه بود بدون هیچگونه سبزی…فقط گاهی چند درختچه داز پیدا میشد. تکانهای ماشین مثل یک گهواره خواب را به چشمم میآورد. برای یک لحظه احساس کردم پشت یک تپه سر یک انسان را دیدم…با همان عمامهای که مردم محلی روی سرشان میبستند. تفنگ را محکم توی دستم فشردم و با دقت بیشتری نگاه کردم…ولی چیزی نبود…فکر کردم حتماً یک تکه سنگ سفید را با سر یک انسان اشتباه گرفتهام…خدا را شکر ماشینها پنچر نشدند ولی نزدیک غروب که بالاخره به اولین آبادی رسیدیم تمام بدنم درد میکرد. آقای والی به این مسیر عادت داشت ولی آقای اسکندری هم مثل من و ابراهیم وضع خوبی نداشت. او به محض اینکه ماشین را نگه داشت پیاده شد و کنار کپر گروه جهادی دراز کشید. آنجا اولین روستای بشاگرد بود و مثل همه صد روستای دیگر تنها از چند کپر ساخته شده بود. کپر گروه جهادی در فاصله دورتری از بقیه کنار جاده ساخته شده بود. شبیه بقیه کپرها بود ولی کمی بزرگتر. بهنام, یکی از دانشجوهای جهادگر که در آنجا مانده بود از کپر بیرون آمد و به استفبالمان آمد.
وقتی داشتم وسایلم را از ماشین برداشتم کیسه آلو زرد را به دست آقای والی دادم و گفتم: “این سهم شماست آقای والی!”
او تشکر کرد و کیسه را گرفت. وسایلمان را که کنار چادر گذاشتیم آقای والی به ما گفت داخل چادر برویم و استراحت کنیم و خودش به سمت روستا حرکت کرد. دلم میخواست همراهش بروم. ساکم را کنار کپر گذاشتم و پشت سرش دویدم. بیست متر آن طرفتتر هفت هشت کپر گرد بود که با برگ خرما درست شده بود. یک موتور کنار یک کپر بود و چند بز هم در اطراف پرسه میزدند. چند بچه از کپرها بیرون آمدند و با دیدن آقای والی با خوشحالی به طرفش دویدند. لباسهایشان کهنه و پاره و صورتشان آفتابسوخته بود. دمپاییهایی پوشیده بودند که با برگ خرما درست شده بود. آقای والی روی سر همهشان دست کشید و از جیبش یک بسته کوچک آبنبات بیرون آورد و به همهشان داد. او کنار کپر کوچکی ایستاد و یا الله گفت. مردی بیرون آمد و سلام و احوالپرسی کرد و ما را به داخل دعوت کرد. وقتی چشمهایم به تاریکی عادت کرد توانستم داخل کپر را ببینم. یک گوشه چند دست رختخواب بود و سط کپر هم چاله آتشی بود. یک گوشه هم یک پیرزن خوابیده بود که به محض اینکه صدای آقای والی را شنید بلند شد و نشست. آقای والی مستقیم به طرفش رفت و کنارش نشست و صدایش زد: “سلام. ننه سکینه! دیدی برگشتم!”
پیرزن دستهای لاغر و چروکیدهاش را به سمت آسمان گرفت و به زبان بلوچی خدا را شکر کرد. آقای والی چند آلوزرد از کیسه پلاستیکی که همراهش آورده بود برداشت و توی دست پیرزن گذاشت. پیرزن با انگشتهایش آن را بررسی کرد. آنجا متوجه شدم که او کور است. آقای والی دستهای پیرزن را به سمت دهانش برد و به او گفت که چیزی را که توی دستش است بخورد. پیرزن با لبهای چروکیدهاش آلو را گاز زد و مدتی آن را مزهمزه کرد. معلوم بود که از طعم آن خوشش آمده چون دوباره دستهایش را به سمت بالا گرفت و خدا را شکر کرد. آن لحظه از اینکه خودم نیم کیلو آلو خورده بودم پشیمان شدم. کاش چند کیلو بیشتر گرفته بودم و همه را میآوردم و به این مردم میدادم. آقای والی چند آلوی دیگر کف دست پیرزن گذاشت و بقیه را بین بچههایی که دم کپر جمع شده بودند تقسیم کرد. بعد برگشتیم به سمت کپر اسکان و مواد خوراکی را که عقب لندرور بود بین همه کپرها توزیع کردیم. مثل نان، گوجهفرنگی و خیار و کمی برنج و قند و شکر. خیلی از بچهها هنوز آلوزردها توی دستشان بود و مثل اینکه چیز ارزشمند و نایابی را پیدا کرده بودند دلشان نمیآمد آن را بخورند. آقای والی دوباره ماشین را روشن کرد و با ابراهیم رفت. او میخواست تا قبل از تاریکی هوا به نوزاد بیماری که در روستای بالاتر بود دارو برساند. قرار شد شب را هم همانجا با چند دانشجوی جهادی دیگر در چند روستا بالاتر بگذراند و ابراهیم آنجا بماند و خودش فردا بیاید.
آن شب بهنام برایمان املت درست کرد. آقای اسکندری بلافاصله بعد از شام خوابید ولی من بیرون کپر نشستم و به آنچه که دیده بودم فکر میکردم. نور ضعیفی که از بین درزهای کپرها بیرون میآمد یکی یکی خاموش شد. مجتبی برایم گفته بود که این مردم خیلی فقیرند ولی دیدن این حد از محرومیت برایم حیرتانگیز بود. آقای والی را درک میکردم که تمام زندگیش خلاصه شده بود در کمک گرفتن برای این مردم و حتی دست به دامان دانشجوها هم شده بود. بهنام آمد بیرون کنارم نشست. انگار متوجه شده بود به چه فکر میکنم گفت: “من هم اولین بار که به اینجا آمدم همیقدر جا خوردم! میدانی خیلی از این مردم تا به حال نان گندم نخوردهاند و غذای اصلیشان نان هسته خرماست. خرمای وحشی را میچینند و هسته آن را میکوبند و آرد میکنند و از آن نان میپزند. اگر یک سال باران کافی ببارد میتوانند چند بز نگه دارند ولی چند سالی یک بار باران کافی میآید. یک مرد پنجاه ساله اینجا کاملاً پیر محسوب میشود. یک بیماری ساده مثل آب مروارید اینجا باعث کوری میشود چون جادهای وجود نداشته که بیمار را تا بیمارستان میناب ببرند و عمل کنند. آب شربشان آب رودخانههای فصلی است که تابستان تبدیل به آبگیری پر از لارو مگس و پشه میشود. تعداد زیادی از مردم بخاطر آب ناسالم بیماری کلیوی دارند و از همین مرض هم میمیرند…اینها نمیتوانند به شهر مهاجرت کنند چون آنجا زاغهنشینی و گدایی در انتظارشان است…آقای والی میگوید اگر جاده آسفالت شود نود درصد این مشکلات حل میشود چون رساندن آب و مواد غذایی و بهداشتی به روستاها راحتتر میشود…اینجا حتی پنج نفر آدم باسواد پیدا نمیشود. اگر سد ساخته شود میشود آب را ذخیره کرد و میتوانند تعداد بیشتری دام نگه دارند و برای مصرف خودشان سبزی بکارند…بخاطر اینکه جنگ است بودجه کشور صرف جنگ میشود نمیتوانیم انتظار داشته باشیم کمیته امداد یا سازمانهای دیگر بیشتر از این کمک کنند ولی گروههای داوطلب جهادی و خیرین میتوانند کمک کنند…”
ماه تازه از پشت کوه بالا آمده بود و نور ملایمش را به روی کپرهای خاموش میانداخت. آهی کشیدم و در حالیکه به فضای تاریک روستای کوچک نگاه می کردم گفتم: “مردم اینجا چقدر زود میخوابند!”
بهنام از کنار کپر چند کیسه گونی برداشت و گفت: “مردم نفت کمی دارند و فقط چند ساعت در شب چراغ نفتی هایشان را روشن نگه میدارند. خوب حالا بلند شو بیا کمک کن آذوقهمان را ببریم یک جای امن! این آذوقه یک هفته خودمان است!”
کیسه برنجی را که به طرفم گرفته بود گرفتم و همراهش به آن طرف جاده رفتم. فکر کردم منظورش از یک جای امن، یک جای خنک و دور از مورچههای شتری است که حتی داخل چادر هم بودند. چهل پنجاه متر که از کپر دور شدیم او کنار یک تخته سنگ نشست و شروع به کندن زمین کرد. کیسه را پایین گذاشتم و با تعجب گفتم: “میخواهی چالشان کنی!؟ اینطور که مورچهها راحتتر پیدایشان میکنند!”
او پوزخندی زد و گفت: “نگران مورچهها نیستم! نگران منوچهرخان هستم!”
اگر هوا، حتی با وجود نور ملایم مهتاب، آنقدر تاریک نبود احتمالاً بهنام متوجه میشد رنگ من تا چه حد پریده بود ولی او متوجه نشد و با همان خونسردی گفت: “یک هفته پیش با دار و دستهاش به اینجا حمله کردند و هر چه چای و قند داشتیم بردند. از آن وقت تا به حال آب جوش به جای چای میخوریم. چند نفر بودند که همهشان تفنگ داشتند و صورتشان را پوشانده بودند. هنوز به آقای والی نگفتهایم. خیلی عصبانی میشود. باز خدا را شکر که آذوقه خودمان را بردند و به کپرهای مردم حمله نکردند.”
گفتم: “نمیشود برای دستگیریشان کاری بکنید؟”
- فعلا نه. همه نیروهای امنیتی و سپاه و بسیج توی جبهه هستند. چند آفتابه دزد برای کسی مهم نیست. زن و بچه منوچهرخان توی یک روستا در چند صد متری اینجا زندگی میکنند. آنجا فقط چند زن و بچه و پیرمرد و پیرزن هستند. جوانهایشان همه جز دار و دسته منوچهرخان هستند. راستی تو چه کمکی میتوانی بکنی؟
روی تخته سنگ کوچکی نشستم و گفتم: “میتوانم به بچهها خواندن و نوشتن یاد بدهم. پارسال آقای والی به دانشگاه برادرم مجتبی آمده بود و در مورد گروههای جهادی دانشجویی سخنرانی میکرد. من هم رفته بودم. گفت اگر کسی بتواند به بچههای بشاگرد خواندن و نوشتن هم درس بدهد به اندازه جادهسازی و ساختن حمام و دستشویی ارزش دارد. البته میتوانم توی ساخت جاده یا هر کار دیگری هم که باشد کمک کنم..”
بهنام کیسهها را توی گودال کوچکی که کنده بود گذاشت و همانطور که خاک روی آنها میریخت گفت: “من فردا برای صاف کردن جادهای که کمی بالاتر از اینجاست میروم. تو هم اینجا بمان و به بچهها خواندن و نوشتن یاد بده. حالا بلند شو برویم بخوابیم. حتماً خیلی خستهای!”
آن شب تا مدتها بیدار بودم و به صدای پارس سگی در دوردست گوش میدادم. حرفهای بهنام در مورد حمله منوچهرخان نگرانم کرده بود. آن موقع تقریباً مطمئن شدم چیزی که در مسیر آمدن به بشاگرد پشت یک تخته سنگ دیدم سر یک انسان بود. کسی که ما را دید میزد. یعنی از افراد منوچهرخان بود؟! اگر به ما حمله میکردند و همه را به گلوله میبستند چه؟ اگر از مخالفین نظام بودند و از اینکه مردم بعضی از روستاها با آقای والی همکاری میکردند عصبانی بودند چه؟! شاید به روستاها حمله میکردند و همه کپرها را به آتش میکشیدند و مردم را میکشتند…شبیه آنچه که در روستاهای مرزی در اول حمله عراق رخ داده بود…
آن شب دوباره کابوس حمله یاغیها را دیدم. هر بار از خواب میپریدم و وقتی میخوابیدم دوباره همان کابوس را میدیدم.
صبح روز بعد آقای والی برگشت و با آقای اسکندری برای بازدید از چند روستای دیگر رفتند. او گفت که باید در مورد درس دادن به بچهها با مردهای روستا صحبت کند و بهتر است تا قبل از آن با بهنام و بقیه روی جاده کار کنم.
من و بهنام با کمک چند جوان از همان روستاها مشغول کار روی جاده شدیم. باید با بیل و کلنگ سنگهای وسط جاده را بیرون میآوردیم و کناری میانداختیم. اینطور وقتی میخواستند جاده را زیرکوبی و آسفالت کنند کار سریع تر انجام میشد. هوا گرم بود و هر وقت از خستگی زیر سایه تختهسنگی مینشستیم تا استراحت کنیم زنهای روستا برایمان آب میآوردند. آبی بدبو و بدمزه که برای ما قابل خوردن نبود.
ظهر به کپر برگشتیم و وقتی بهنام مشغول درست کردن ناهار بود من بیرون نشستم. بچهها بین کپرها بازی می کردند و چند زن و مرد –پیر و جوان– زیر آفتاب سوزان با دستهای لاغر و پینه بسته از برگ داز حصیر میبافتند. چند زن و دختر هم رفته بودند که از رودخانه باریکی در پایین دره آن طرف جاده آب بیاورند. یکی از زنهای روستا درد زایمان گرفته بود و صدای نالهاش هر چند دقیقه یکبار هم شنیده می شد. ذاکر، تنها ساکن روستا که موتور داشت، رفته بود که پیرزنی را که قابله بود از چند روستا آن طرفتر بیاورد.
با چفیهام عرق صورتم را پاک کردم که با صدای جیغ دختربچهای از جا پریدم. زنها سطلهای آبی را که همراه داشتند روی زمین انداختند و با وحشت به سمت کپرها دویدند. متوجه یک گروه هفت هشت نفری اسب سوار شدم که از بالای تپه سرازیر شده بودند و با سرعت به طرفمان میآمدند. ولولهای در روستا را افتاد. مردم با عجله بچهها را داخل کپرها بردند و در کپرها را بستند. من مثل برق گرفتهها سر جایم خشکم زده بود و با وحشت به صحنهای نگاه میکردم که در خواب دیده بودم…قلبم مثل تلمبه میزد و منتظر بودم آن گروه به طرفم شلیک کنند. بهنام از پشت کپر آمد و با دیدن سوارها آهسته گفت: “باید تفنگ را بردارم!…” و به طرف داخل کپر دوید ولی قبل از اینکه داخل برود گلولهای از کنارش گذشت…یک اخطار بود. او ایستاد و صورتش نشان میداد به اندازه من ترسیده است… لحظات دلهرهآوری بود سوارها مستقیم به طرف ما آمدند. همه صورتشان را پوشانده بودند و تفنگ هایشان را به طرف ما گرفته بودند. هشت نفر بودند و سواری که جلوتر از همه بود احتمالاً منوچهرخان بود. هشت نفر کپر را دوره کردند. دو نفر پیاده شدند و داخل کپر رفتند و با کمی قند و چای و برنج و روغن بیرون آمدند. یک تفنگ هم همراهشان بود. آن لحظه به بهنام آفرین گفتم که همان شب اول بیشتر سهیمه قند و چای و برنج را به جای امنی برده بود. آن دو نفر هم سوار شدند و همگی به همان سرعتی که آمده بودند تاختند و پشت تپه از نظر ناپدید شدند. دیگر توانایی ماندن روی پاهای لرزانم را نداشتم. روی زمین نشستم و گفتم: “فکر کردم الان همهمان را میکشند! کاش تفنگ را هم پنهان کرده بودی!”
بهنام عرق پیشانیاش را پاک کرد و گفت: “تفنگی که دم دست نباشد به کار ما نمیخورد…تو هم نترس! آنها برای کشتن حمله نمیکنند…فقط مواد غذایی ما را میخواهند..حتی به کپر مردم بومی هم حمله نمیکنند!”
بعد از ظهر آقای والی و آقای اسکندری برگشتند. آقای اسکندری میخواست همان روز به میناب برگردد و آقای والی یکی از مردهای روستا را با او فرستاد تا اگر بین راه ماشین پنچر شد بتواند کمک کند. وقتی آنها رفتند بهنام ماجرای حمله منوچهرخان و بردن تفنگ و مواد غذایی را به او گفت. آقای والی واقعاً عصبانی شد. او گفت چند سال پیش هم منوچهرخان و دار و دستهاش به طمع سیگار به چادر راننده های بولدوزور و کامیون حمله کرده بودند و تا یک سال بعد از آن هیچ رانندهای جرأت نمیکرد روی جاده کار کند…
آن شب زنی که درد زایمان داشت وضع حمل کرد. قابله، ننه خدیجه، به محض اینکه زائو فارغ شده بود رفته بود روستای دیگری که به زن دیگری کمک کند. پدر نوزاد او را آورد پیش آقای والی که توی گوشش اذان و اقامه بگوید. آقای والی با خوشرویی نوزاد را در آغوش گرفت و چند مشت قند توی یک کیسه پلاستیکی ریخت و به عنوان شیرینی توی قنداق نوزاد گذاشت. وقتی پدر نوزاد را برداشت و رفت بهنام آهسته به من گفت که این چهارمین نوزاد پسری است که امسال در این روستا به دنیا آمده و پدرها هم اسم هر چهار نوزاد را عبدالله گذاشتهاند که اسم کوچک آقای والی است. آقای والی خیلی بین مردم محلی خیلی محبوب بود.
آن شب بهنام خوراک لوبیا درست کرده بود. وقتی هر سه سر سفره نشستیم آقای والی گفت: “خیلی فکر خوبی کردی که بیشتر مواد غذایی را بیرون چادر پنهان میکنی…اگر این منوچهرخان به چنگم بیفتد خدمتش میرسم!”
بهنام گفت: “صبحها که بیدار میشوم فکر میکنم امشب این غذا و آن غذا را درست کنم و شب که درست میکنم دلم نمیآید آن را بخورم! این مردم آنهایی که ثروتمند هستند شبها نان و ماست میخورند و بقیهشان که فقیرترند نان هسته خرما و آب!”
آقای والی گفت: “حتماً زنی که تازه زایمان کرده دلش غذای مقوی میخواهد…من هم دلم نمیآید این غذا را بخورم!”
من هم که فقط یک روز بود با آنها بودم همین احساس را داشتم. هر سه مدتی به سه کاسه پرا از لوبیا و رب و پیازداغ نگاه کردیم و بعد همان تصمیمی را گرفتیم که دوست داشتیم. یک کاسه را ترید کردیم و سه نفری خوردیم و آقای والی دو کاسه دیگر را ترید کرد و یکی را برد که به زن تازه زایمان کردهبدهد و یکی را هم به ننه سکینه.
آن شب تازه خوابم برده بود که با صدای یک موتور بیدار شدم. صدای تنفس آرام بهنام و آقای والی را میشنیدم. موتور درست کنار کپر ما ایستاد. صدای حرف زدن دو نفر را شنیدم. یکی از آنها زن بود. بلند شدم و بیرون آمدم.
یک پسر جوان کنار ننه خدیجه ایستاده بود. همان پیرزن قابله. او سراغ آقای والی را گرفت. حدس زدم یکی از زنها در یکی از روستاها زایمانش طول کشیده و برای کمک گرفتن از آقای والی آمدهاند. به داخل کپر برگشتم و او را بیدار کردم. بلافاصله بلند شد و بیرون آمد. بهنام هم که بیدار شده بودم همراهمان بیرون آمد. ننه خدیجه تندتند حرف میزد و به پسر جوان همراهش اشاره میکرد. من زبان بلوچی را نمیفهمیدم ولی بهنام برایم ترجمه میکرد. او گفت: “ننه خدیچه میگوید یکی از زنهای ده گیج که چند کیلومتری اینجاست پهلو درد دارد و باید به شهر برده شود… ولی او باردار نیست…خواهر این پسر است…”
آقای والی فوراً سرتکان داد و گفت که میرود لباس بپوشد…بهنام با لحن نارضایتمندی دنبالش رفت و انگار سعی میکرد منصرفش کند. شنیدم که میگفت: “ولی او زن منوچهرخان است!”
و آقای والی با خونسردی گفت: “زن هر کس باشد! الان درد دارد!”
پسر جوان سوار موتور شد و جلو رفت. آقای والی لندرور را روشن کرد و وقتی ننه خدیجه هم سوار شد دنبالش حرکت کرد. بهنام گفت: “تا فردا ظهر هم به میناب نمیرسند…اگر زن توی راه بمیرد کارمان تمام است…اگر هم زنده بماند باز هم خدا به دادمان برسد!…بعضی از مردهای بلوچ ترجیج میدهند زن یا خواهرشان بمیرد تا یک دکتر مرد به آنها دست بزند…”
وقتی آنها رفتند به کپر برگشتم و سعی کردم دوباره بخوابم. دوباره کابوس دیدم. خواب دیدم زن منوچهرخان توی ماشین مرده و او آمده و کپر ما و کپر همه مردم روستا را به آتش میکشد..
عصر دو روز بعد لندرور خاکی آقای والی از دور پیدا شد. آپاندیس آن زن توی راه ترکیده بود ولی آقای والی به هر سختی بود او را به بیمارستان میناب رسانده بود. دکترها زن را نجات داده بودند و حالا آقای والی او را برگردانده بود. پسر جوان و ننه خدیجه زیر بغل زن منوچهرخان را گرفتند و او را داخل کپر ذاکر بردند. آقای والی پسر جوان را صدا زد و به او گفت: “برو به منوچهرخان بگو که زنش اینجا پیش ماست. میتوانستم او را تحویل مقامات دهم تا تو بیایی خودت را تسلیم کنی…الان هم میتوانم او را گروگان بگیرم و شرط بگذارم که تو خودت را تسلیم کنی… ولی اینکار را نمیکنم. رأفت اسلامی اجازه اینکار را به من نمیدهد. بگو بیا زنت را ببر!”
پسرک سر تکان داد و رفت.
همان شب کمی از نیمه شب گذشته بود که صدای موتوری را شنیدیم. پسر جوان خواهرش را سوار موتور کرد و برد. منوچهرخان برای تشکر نیامد. حتی پیغام تشکری هم توسط واسطهای برای آقای والی نفرستاد. بهنام میگفت یا او بر خلاف بلوچها، آدم بیشرفت و نمکنشناسی است یا از اینکه دکترهای مرد همسرش را معاینه کرده بودند خیلی عصبانی است. روز بعد وقتی دار و دسته یاغیها از تپه به سمت ما سرازیر شدند به یقین رسیدم که قسمت دوم حدس بهنام درست است.
صبح زود بود. آقای والی و بهنام داخل کپر خواب بودند. من سطل آب را برداشته بودم و میخواستم بروم از رودخانه آب بیاورم که آنها را دیدم…قلبم از وحشت نزدیک بود از سینهام بیرون بزند… تفنگهایشان همراهشان بود و چنان پر صلابت و مصمم بودند که به مطمئن بودم این آخرین صحنهای است که اینجا میبینم. مردم روستا مثل دفعه قبل بچههایشان را صدا زدند وهمه داخل کپرها رفتند. حالا که مسئله غیرت مردان بلوچ بود حتماً همهمان را میکشتند… جنازههایمان را همین اطراف میانداختند و بعد ذاکر سوار موتورش میشد و میرفت به میناب که خبر دهد… چند روز طول میکشبد تا از شهر بیایند و جنازههای بو گرفتهمان را ببرند… بعد خبر به پدر و مادرم میرسبد و فامیل میپرسیدند: “مصطفی توی جبهه شهید شد؟” و پدرم در حالیکه گریه میکرد جواب میداد: نه. “با یک اردوی جهادی رفته بود جنوب و آنجا یک یاغی به اسم منوچهرخان و دار و دستهاش به آنها حمله کردند و همه را کشتند!” مردم هم سرتکان میدهند و احتمالاً پیش خودشان فکر میکنند طرف رفت جنوب که از رفتن به جبهه فرار کند همانجا کشته شد!
در همان چند ثانیه، که از لحظه دیدن دسته یاغیها تا دویدن به داخل چادر و بیدار کردن آقای والی طول کشید، تمام این صحنهها را به طور واضح در ذهنم میدیدم. آقای والی زود بلند شد و بیرون آمد و بهنام هم پشت سرش بیرون آمد. وقت نداشتیم که خودمان را تا لندرور برسانیم و تفنگ را برداریم. ما وحشتزده بودیم ولی آقای والی کاملاً خونسرد ایستاده بود و آنها را نگاه میکرد. سوارها رسیدند و جلوی کپر ایستادند. داشتم فکر میکردم حتماً منوچهرخان اول آقای والی را میکشد و بعد ما را… همینطور به نظر میرسید…او از اسب پایین آمد و مستقیم به سمت آقای والی آمد. این بار صورتش را نپوشانده بود. مرد جوانی بود. کمتر از چهل ساله به نظر میرسید. صورت آفتابسوخته و چشمهای قهوهای داشت. در کمال تعجب ما تفنگش را جلوی آقای والی به زمین انداخت. بقیه هم پیاده شدند و همین کار را کردند. منوچهرخان گفت: “این از تفنگهای ما…حالا برای ما امان نامه بگیر!”
آقای والی با همان خونسردی رو به بهنام گفت: “یک برگه بیاور و اسمهایشان را با اسم پدرهایشان بنویس!”
و رو به یاغیها کرد و گفت: “یک ماه دیگر برای گرفتن اماننامه به اینجا بیایید. همه بیایید!” و خودش داخل کپر رفت.
نیم ساعت بعد که منوچهرخان و دار و دستهاش رفتند او بیرون آمد، برگه را از بهنام گرفت و رفت که به جاده روستای بالایی سری بزند. انگار که نه انگار اتفاقی افتاده. وقتی داشتیم دور شدن ماشینش را میان هالهای از گرد و غبار، که از زیر تایرهای ماشینش به هوا میرفت، نگاه میکردیم بهنام گفت: “چند سال است اینجا کار میکنم تازه امروز فهمیدم این مرد چقدر بزرگ است!”
و من به نشانه تأیید سر تکان دادم ولی راست نمیگفتم. من آن روز، روزی که یاغیها تفنگهایشان را جلویش انداختند، نبود که فهمیدم که او چقدر بزرگ است…چند روز قبل از آن، وقتی کنار یک پیرزن کور نشست و آلوزردها را توی دستهای چروکیده او گذاشت، عظمت او را درک کرده بودم.
اثری از سرکار خانم سارا شجاعی – کهگیلویه و بویراحمد