آشپزی را به گردن ما انداختند.قیافه هامان دیدنی بود.حالا سه پسر عزب جوان دست به سیاه و سفید نزده که تا به حال گذرشان به آشپزخانه نیفتاده بود،دور هم جمع شده بودیم.توی چشم های یکدیگر زل زده بودیم که حالا چه باید بکنیم.ناگهان تصور اینکه قرار است امروز ما به بچه ها غذا برسانیم باعث شد خنده از لب هایمان سرازیر شود.تنها کاری که بلد بودیم،خرابکاری بود.هر کداممان که در محوطه آشپزخانه حرکتی می کرد در پی اش تابه ای،دیگی،چیزی می افتاد که صدایش گوش کر می کرد و آدمی سکته می داد.دیگی آوردیم به اندازه ی دیگ هایی که برای ولیمه های چند صدنفره ی حاجی بازاری های هر سال مکه رو استفاده می شود.یکی از ماها شروع به شستن برنج کرد،دیگری مرغ های تکه شده را می شست،من هم شروع کردم به تکه کردن پیاز ها. جایتان خالی! چشممان کور شد.یاد مادرم افتادم.قربانش بروم همیشه پیازها را خودش خرد می کند. می گوید:پسرم من دیگر عادت کرده ام.چه عادت پر اشکی!
بگذریم در همین اثنا بود که یاد روزهای گذشته افتادم.برای بازید اولیه به همراه یکی از دوستانم حرکت کردیم تا به این منطقه محروم از امکانات در دامنه ی کوه های مازندران برسیم.فاصله اش از شهرمان که بابل باشد، حدود 50 کیلومتر بود.گه گاهی جاده آنقدر تنگ می شد که فقط یک ماشین می توانست عبور کند.قسمت هایی از جاده هم ریزش کرده بود.در مسیر رسیدن به روستا پیرمردی را دیدیم،با خودمان گفتیم او بلدچی ما می شود. بنابراین با خود همراهش کردیم.به ما جهت می داد که از این طرف است و از آن طرف است. علاوه بر این جهت دادن ها معاشرت هم می کرد. مثل اینکه دوستمان برایش آشنا بود.دوستم ریشه در همین دامنه ها داشت.پیرمرد که دیگر تاب ناآشنایی نداشت، از او اصل و نسبش را پرسید. اینجا رسم است برای شناساندن خودت به بقیه باید نام پدربزرگت را بگویی تا متوجه شوند کیستی.دوستم خودش را اینگونه معرفی کرد. من، نوه ی فلانی هستم. چقدر پیرمرد ذوق کرد تا متوجه شد با دوستم نسبتی دارند. فامیل پیدا کردن دوستم به کنار، مثل اینکه پیرمرد کلاه سبز احتمالا سید بین جهت دادن ها فقط یکی دو اشتباه داشت. برای اینکه تا قیامت اشتباه نرویم جلدی از ماشین بیرون پریدم.از پسر کوچولوی چشم رنگی موبوری که از اهالی روستا بود پرسیدم که نشانی امام زاده ی محل کجاست؟ او هم داشت تلاش می کرد تا بدون لهجه و با زبان فارسی مرا تفهیم کند که به او گفتم،(به گویش مازنی: منم مازنمیه)من مازندرانی هستم. نمی دانی چه فشاری از روی او برداشته شد! با هر زحمتی به امامزاده رسیدیم. سلام دادیم و وارد شدیم. قبل تر با دهیار روستا صحبت کرده بودم. از دیگران هم در مورد او توصیفاتی شنیده بودم. یک مرد تپل خنده رو که کم موست. زیاد سخت هم نبود پیدایش کردم. در مورد وضعیت روستا و مشکلات آن با هم صحبت کردیم. مقرر شد دیوارکشی محوطه امامزاده را برایشان انجام دهیم. این دیوارکشی جهت جلوگیری از ورود گاوها و گوسفندها به امامزاده بود. خوشحال بودیم که اینجا دقیقاً همان جایی است که ما می خواهیم.
سپس به شهرمان بازگشتیم و در تدارک این اردو همت گماشتیم. می خواستیم همینطور ساده و بی تکلف سرمان را پایین بیندازیم و اردوی جهادی برویم که گفتند نیاز به مجوزها داری؟! چه کسی باید مجوز می گرفت؟ من که بیزار از این مجوزها بودم. من که کارهای اداری خودم را پدرم انجام می داد. فردای برگشتن از بازدید بود که کله سحر بیدار شدم و به دنبال اخذ مجوزها رفتم. از این اداره به آن اداره شوتم میکردند ولی من ناچار بودم به این دور باطل پایانی دهم. بالاخره همه هماهنگی ها انجام شد به جز وسیله نقلیه ای که باید ما را می برد که آن را هم دوست همراهم هماهنگ کرد. حالا فقط مانده بود که یک سری تجهیزات، وسایل و مواد خوراکی از انبار دانشگاه گرفته شود. آن ها را هم برداشتیم.
روز اردوی جهادی فرا رسید. بچه ها هم آمده بودند، چه آمدنی! اولین بار بود که می دیدم همه وقت شناس شده اند و به موقع رسیده اند. راننده هم با آن مینی بوس یشمی سالخورده اش آمد. با اندکی تاخیر حدود ساعت ۹ صبح بود که حرکت کردیم. پس از یک ساعت و نیم پیمایش مسیر تابلوی روستای سرسبز «تورسو» کم کم داشت رخ نمایی می کرد. من که تجربه آمدن به این روستا را پیدا کرده بودم این بار مسیر را خودم به راننده نشان دادم. آقای راننده ترمز کرد و ایستاد. دیگر رسیده بودیم. بچه ها تک تک با آن کوله های پر محتوایشان پیاده شدند. تا پیاده شدیم بچه ها گفتند ما تشنه مان شده است. حدس زدم که تشنه چای هستند. اولین مواجه ام با آشپزخانه امامزاده همین جا بود. باید کلید آشپزخانه را پیدا می کردم. برادر دهیار آمده بود اما خود دهیار نه.کلید را از او گرفتم. همین جا بود که یک سوال اساسی در ذهنم ایجاد شد. اصلاً دهیار روستا کجاست؟ چون دیگر داشت صدای بچه ها در می آمد تصمیم گرفتم فعلاً به آن نپردازم. یکی یکی صدا می زدند که آقا این چای چه شد؟ توی ذهنم می گفتم مگر من آبدارچی پدر شما هستم؟ خودتان بیایید و چای آماده کنید. همین جا بود که به خودم آمدم. این بار صدای دیگری در ذهنم پیچید. چه خبرت است پسر؟ تو آمدی اینجا که نفس را بشکنی، که منم منم را بشکنی؟! یک چای آماده کردن که دیگر این حرف ها را ندارد. به ندای دوم گوش دادم. بعد از نوشیدن چای و اندکی استراحت قرار بود که کار ما که همان دیوارکشی بود را شروع کنیم.
آب و هوای منطقه شده بود مثل یک هندوانه دربسته. نمی دانستی می خواهد ببارد یا می خواهد بسوزاند.که به یکباره بارید. توقعش را نداشتیم چون قبل از آن بررسی کرده بودیم که در این دو روز هوا در آن منطقه چگونه است. سه چهار ساعتی گذشت، آسمان کمی آرام شد. برگشتم به آن سوال که در ذهنم ایجاد شده بود. خبر دهیار را از برادرش گرفتم. می گفت داماد برادرم همین امروز سکته کرده است. شانسمان را می بینی! دامادش در بین این ۳۶۵ روز سال دقیقاً همان روزی را برای سکته کردن انتخاب کرد که باید دهیار در روستا حضور داشته باشد. کلافه شده بودم،همینطور عصبانی.
حدود ساعت ۵ بعد از ظهر بود که تنهایی بیرون زدم. دیوارکشی هم به کلی کنسل شده بود چون نباید حتی اندکی زمین خیس باشد. داشتم از کناره های جاده روستا به طبیعت زیبا نگاه می کردم که چشمم به لوله های آبرسانی که در کنار جاده بود افتاد. برایم عجیب بود که هنوز قسمتی از لوله گذاری و پی کنی آن انجام نشده است. ناامیدانه به امامزاده برگشتم. برای اینکه بچه ها خسته نشوند و سرحال باشند، گفتم: بیایید به جنگل مجاور برویم. خوشحال شدند و شال و کلاه کردند. به سمت جنگل راه افتادیم. نمی دانم چرا؟ ولی یکی از بچه ها لفظش را آورد که اگر سگی به شما حمله کرد به هیچ وجه ندوید و فقط در جای خود روی زمین بنشینید. شاید باورتان نشود ولی به حقیقت پیوست اما به شکلی دیگر. سگ چوپان به طرف ما حمله کرد. باید می دیدی همانی که گفته بود بنشینید چگونه پا به فرار گذاشت و حتی وسایلی که در دستش بود را روی زمین پرت کرد. استعدادش را کشف کردیم،دونده ی خوبی بود. برای اینکه حداقل تلفات ندهیم به امامزاده برگشتیم.
کنار امامزاده یک حسینیه بود. اسکان و وسایل بچه ها را به آنجا منتقل کردیم. اذان مغرب را گفتند و همگی نمازشان را خواندند. اما من که در احوالات خودم بودم، جا ماندم. ساعت ۸ شب بود که به تنهایی از حسینیه به امامزاده همجوار رفتم. هیچکس نبود، خلوت خلوت. وضو هم گرفته بودم. گفتم نمازم را هم بخوانم ،یک نماز از اول وقت گذشته. از آن نمازها که اگر کمی بالا رود برمی گردد و می خورد توی سرمان.از آنها که نه به درد خالق می خورد نه به درد مخلوق.با این حال خدا زود راضی می شود،خدا سریع الرضا است. بین دو نماز، دور از جان مادرم مثل مادر مرده ها یک گوشه امامزاده نشسته بودم. همینطور که دانه های تسبیح توی دستم غلط می خورد، به خدا می گفتم : خدایا راه را نشانم بده. ناگهان به ذهنم افتاد که پیگیر شوم قضیه لوله های آب کنار جاده چیست؟ بلافاصله با دهیار تماس گرفتم. می گفت: هنوز چند صد متری از پی کنی لوله های آبرسانی مانده است، گفتم ما انجامش می دهیم. گفت: مگر شما همراه خودتان بیل و کلنگ آورده اید؟ می خواستم پیرهن شمر به تن کنم و به او بگویم مرد حسابی ما مگر کارگر ساختمانی هستیم که این گونه تجهیزات داشته باشیم؟! دوباره ندای دومی بلند شد، خدا راه را نشانت داده است پسر! عصبانی نشو. پس گفتم شما لطف می کنید و برای ما از هم محلی هایتان بیل و کلنگ تهیه می کنید. او هم قبول کرد. تا به حال بین دو نماز حاجت نگرفته بودم. نماز دومم را خواندم.
به حسینیه برگشتم و به بچه ها گفتم زودتر بخوابید. فردا صبح خیلی کار داریم. راس ساعت ۱۰ شب بود که پلک های بچه ها سنگین شد، لحاف و تشک ها را انداختیم تا بخوابند.برق ها را خاموش کردیم.کمی بعد هوا سرد شده بود.ساعت ۳ صبح روز جمعه بود که دیدم یکی از بچه ها در همان خاموشی از جا برخاسته و می خواهد بخاری را روشن کند. فکر نمی کرد بیدار باشم تا می خواست به سمت بخاری برود، صدایش زدم که دست به بخاری نزند تا خون بخاری عتیقه ی حسینیه به گردن ما نیفتد. او هم که یکه خورده بود به جایش برگشت تا خواب بقیه پادشاهان ببیند.من هم دیگر بلند شدم تا صبحانه را آماده کنم.سماوری داشتند هم قد خودم.پایم را روی بلوک شکسته ای گذاشتم تا درون سماور را ببینم که چقدر آب درونش است؟آب که درونش بود ولی ضخامت آهک چسبیده به دیواره هایش بیشتر از آنی بود که بتوان حالا حالاها آب را به جوش آورد. به خاطر همین احتمال، زودتر از خواب بیدار شدم.این هم از مزیت همان آشپزخانه ی پر حاشیه ی حسینیه روستا بود.به هر ترتیب، قوتی تدارک دیدیدم برای صبحانه،قوتی لا یموت.صبحانه صرف شد.
حدود ساعت 6 صبح بود که بچه ها برای پی کنی کناره های جاده ی روستا بیرون زدند.در همین اثنا بود که آن آشپزی کذایی بر ما تحمیل شد اما کاش فقط به آشپزی ختم می شد.دو ساعتی نگذشته بود که با من تماس گرفتند که مسئول جهادی(خودم) برای بیل زدن تشریف فرما شود.به خودم گفتم آبت نبود،نانت نبود،مسئول جهادی شدنت دیگر چه بود؟ نجوایی درونی، دوباره مرا به خود آورد که می گفت: آهای مگر یادت رفته که جهاد روزی جان دادن بود و تو آن را با بیل زدن و آشپزی کردن عوض کردی و باز هم نق می زنی. پس چه شد آن همه هارت و پورتت؟! مگر نمی خواستی جهاد کنی،بسم الله! یاد حاج مهدی باکری برایم تداعی شد که به هنگام سیل گرفتگی، با سمت شهرداری، جوب فاضلاب های جنوب شهر را تمیز می کرد اما ادعایی نداشت. پس تصمیم گرفتم برای بیل زدن به بچه ها بپیوندم.چقدر خوشحال شده بودند وقتی می دیدند، مسئولشان کنار آنها بیل می زند و عرق می ریزد.
پیرمرد روستایی زحمتکشی که از کناره های جاده رد می شد ما را دید. جلو آمد و گفت: به گویش مازنی:(خدا شمار خار تن هده.شمه خنابدون!)خدا به شما سلامتی بدهد.خانه تان آباد! نمی دانی چه لذتی داشت شنیدن این جمله از زبان پیرمرد روستایی آفتاب سوخته، گویی که بر جسم و جان بچه ها روحی تازه دمیده بود. باید به آشپزخانه بر می گشتم پس به ناچار بچه ها را ترک کردم تا به وظیفه ی خطیرم که آشپزی بود برسم.ترکیب سه نفره ی آشپزخانه دوباره کامل شد.با همه ی دست و پا چلفتی هایمان یک نهار نصف و نیمه ی شکم پرکنی آماده شد. بچه ها هم که گرم کار شده بودند، آنقدر لفتش دادند تا غذای ما سرد شد. پس از چندین ساعت کار بالاخره گروه به آشیانه برگشت،آن هم لت و پار در حالی که همگی با ولع تمام آماده ی صرف صیغه ی «بلعت» برای نهار نیم بندمان شدند. با کار مداومی هم که توسط گروه انجام شد، پی کنی کامل گردید و آماده ی جاگذاری لوله های آب رسانی شد. با تمام این تفاسیر و با وجود کاستی ها و کمی ها ما توانستیم خرک خویش را به مقصد برسانیم و این اردوی جهادی که در نفس های آخر شهریور 1402 بوده را بدون تلفات به پایان برسانیم. «به رسم جهادی ها بگویم ، یا علی برادر»
اثری از جناب آقای ابراهیم عزیزی – استان کهگیلویه و بویراحمد