از شربت پیاز تا ریش بز

به نام خدایی که جهادگران را دوست دارد برای همین بیشتر رنجشان می‌دهد

تابستان بود. آفتاب بشاگرد از ما انتقام می‌گرفت؛ انتقام روزهایی که در کلاس درس زیر کولرهای اسپلیت نشسته بودیم و حکم سمت قبله در پشت بام کعبه را می‌خواندیم. اشتباهی گرفته بود. ما در کلاس بغلی فلسفه‌ی اشراق سهروردی می خواندیم. کلاس ما یک پنکه سقفی بیشتر نداشت؛ پره‌های آن هم مثل هلی کوپتر چنان با پیچ و تاپ روی سرمان می‌چرخید، گویی قصد داشت کلاس را از جایش بکند و با محتویات داخلش که شامل: یک عدد استاد و چند عدد طلبه بود، به آسمان‌ها ببرد ولی به قیافه‌اش بیشتر می‌خورد از سقف کنده شده و سر مبارک‌مان را از گردن نامبارکمان جدا کند. اساتید همیشه با ورودشان ما را مجبور می‌کردند، پنکه را خاموش کنیم؛ نه بخاطر بریده شدن ناگهانی سرها، بلکه می‌خواستند در گرمای قم پخته شویم و با کارگران و کشاورزان که زیر آفتاب کار میکردند، هم‌ذات پنداری کنیم، وگر نه آنها گز ز سر بریده می‌ترسیدند در کلاس، فلسفه درس نمی‌دادیدند. 

 آن روز که از آفتاب سوزان قم به سوی بشاگرد فرار کردیم، هیچ کداممان تصور نمی‌کردیم این آفتاب انتقام‌جو پیش از  ما راهی شود و آنجا منتظر ما بماند تا در بیابان‌های بشاگرد مغزپخت‌مان کند.

مشکل گرما و  آفتاب و پشه مشکل عام اردوهای جهادی در مناطق گرمسیر بوده و هست. باید با آن‌ها میساختیم و ساختیم‌، اما در بشاگرد مشکل جدیدی داشتیم. مانده بودیم با بزها چه کنیم! مگر نه اینکه بزها همیشه نماد دانایی، هوش، ذکاوت و تورلیدری گله بودند؟ نمی‌دانم چه شده بود که به جان ما، چند طلبه‌ی بی عمامه، افتاده بودند؟ به راستی بزها از جان طلاب چه می‌خواستند؟ 

اگر امروز کسی از من بپرسد: از بز بشاگرد بیشتر می‌ترسی یا از سگ کرمانشاه؟ بی درنگ می‌گویم بز بشاگرد! هرچند از سگ کرمانشاه هم دل خوشی ندارم. چند ماه قبل‌تر برای اردوی جهادی و تبلیغی به یکی از روستاهای کرمانشاه رفته بودیم. ازکار روزانه خود در بازسازی مدرسه که فارغ شدیم، راهی روستای دیگری شدیم برای برگزاری کلاس آموزشی و تبلیغی و … . در راه، سه سگ غول پیکر عظیم الجثه که گویا هر روز دو ساعت در باشگاه اسکوات بالای سر کار میکردند، چهار ساعت مداوم ما را در کوه و در و دشت‌های روستا تعقیب کردند و قلب‌مان را از دهانمان بیرون آوردند. باز خدا را شکر آنجا یک چوپانی بود که به او پناه ببریم. هرچند او پناهمان نداد و با نصیحت پدرانه‌ به ما گفت : «اینا که ترس ندارن سگن دیگه» بعدش هم راهش را کشید و رفت. ما خیال‌مان راحت‌ شد که با سه سگ‌ هار سروکار داریم نه حیوان هار دیگری! و ما با خیال راحت به فرارمان ادامه دادیم. خدا را شکر زمان باشگاه‌ سگ‌ها سر رسید و رهایمان کردند. 

ولی اینجا چه؟ آیا کسی بود که از شر بز‌ها ما را پناه دهد؟ آیا کسی بود که به جناب بز بگوید: نباید وارد اقامتگاه جهادگران شوی، مخصوصا وقتی لباس عوض می‌کنند؟ آیا کسی بود که به او بگوید عبا و عمامه خوردن ندارد؟ آیا کسی بود که به بزخان بگوید جای بز در آشپزخانه مسجد نیست؟ با لوبیا و نخود جهادگران چه کار داری؟ این همه دشت این همه باغ، همه در اختیار توست، از جان طلاب دیگر چه میخواهی؟ آخر جزوه دست نویس شیخ بیژن خوردن دارد؟ باز جزوه‌ی شیخ جواد را می‌خوردی یک چیزی! آیا وسط جلسه تبلیغی برای بانوان روستا جای بالا پایین پریدن بز هست؟ حضور بز در کلاس ریاضی چه ضرورتی دارد؟ یا اصلا مگر مهمان حرمت ندارد؟ پس چرا وقتی نماز می خوانند سوار کولشان می‌شوی پدر بز! 

اینکه بیش از صد بز اهلی در مزارع و باغات و کوه و دشت و مساجد و مدارس و منازل روستا بدون صاحب چه میکردند، سوالی بود که بعدها فهمیدیم. طبق یک رسم دیرینه هر سال بعد از صفر، هر خانه یک رأس بز خریداری میکرد و صاحب‌خانه هر سحرگاه بی آنکه به بزش بگوید:کجا باید برود، کجا نباید برود یا حتی از او بپرسد امروز قصد خراب کردن کدام مزرعه و کدام درخت را داری! درب منزل جناب پرفسور را باز میکرد و او را راهی می‌کرد. شب به استقبالش رفته، بی هیچ مواخذه‌ای درب اقامتگاهش را می‌گشود تا به خواب آسوده رود تا فردایی دیگر و خرابکاری دیگر! البته همه‌ی این جاه و جبروت تنها یک سال طول می‌کشید. در ایام صفر سال بعد به سرمنزل مقصود رسیده و طی یک قربانی عظیم ، همه‌ی آنها به دست قصابان منطقه به دیار باقی می‌شتافتند. گوشت لذیذشان هم گرما بخش معده‌های محترم اهالی منطقه می‌گشت! 

مشکل ما آنجا فقط بزها نبودند، از بزها هم اگر می‌توانستیم بگذریم از سعید نمی‌توانستیم بگذریم. اسمش را گذاشته بود خادم تدارکاتچی و بدتر از بزها افتاده بود به جان ما! بزها نخودهایمان را می‌خوردند، او لوبیاهایمان را می سوزاند. بزها قندهایمان را کش می رفتند، او در چایی‌مان بجای شکر نمک می‌ریخت. بزها برنج‌هایمان را نوش جان میکردند، او برنج‌مان را به خمیر آرد برنج تبدیل میکرد. یکبار هم پنج کیلو پیاز را رنده کرده، در آبکش ریخته و روی دیگ شربت گذاشته بود. دیگی که درب نداشت و آب پیاز وارد شربت شده شده بود.

شربت نازنینی که از بهارنارنج و تخم شربت و آبلیمو و… تشکیل شده بود و در گرمای شرجی بشاگرد سرمابخش دهان و سینه‌هایمان بود. حالا تبدیل شده بود به شربت پیاز! بیچاره امام جمعه شهر هم قربانی سعید شد. وقتی برای قدردانی از جهادگران به روستا آمده بود، بعنوان نفر اول طعم شربت پیاز سعید را چشید. چنان غافل‌گیر شد که زبانش بند آمد و نتوانست بابت شربت سخنی بگوید، حتی تشکر هم نکرد! اما همراهان و باقی حاضرین که شامل اهالی روستا و جهادگران بودند اعتراض کردند که چرا این شربت طعم پیاز می‌دهد!؟ البته بعد از اینکه خوردند!

مقداری زیادی از شربت باقی مانده بود و حس صرفه‌جویی و اسراف نکردن محتویات شربت بجز آب پیاز، ما را بر آن داشت که شربت را به محل کارمان ببریم تا هدر نرود. مقداری از آن را بچه‌های عمران- بخوانید کارگران ساختمانی-که در حال مرمت و بازسازی مدرسه بودند،برداشتند. مقداری از آن را بچه های تبلیغ بردند در کلاس‌هایشان تا به همراه اهالی میل کنند. مابقی که مقدار بیشترش بود به ما کشاورزان- بیل به دست‌های- گروه رسید. شربت‌جان را سوار فرغون کردیم و با خود به مزرعه بردیم. در مزرعه به همراه صاحب مزرعه درخت مورینگا می‌کاشتیم، اهالی به آن گزرخ می‌گفتند و از جمله درختان بسیار اقتصادی هست. حالا شربت در مزرعه بود اما مشکل سر جایش بود. با وجود یخ و شکر فراوان همچنان بو و طمع غالب بو و طعم پیاز بود! با این وجود بازهم نفری یک لیوان خوردیم ولی مگر تمام می‌شد. فردایش از طرف گروهی دیگر از جهادیون ودیعه‌ای رسید، نوشابه‌هایی با طعم کاکتوس! باز گلی به جمال شربت پیاز سعید! همه از نوشابه خوردند اما فقط یک گلپ! و چندین نوشابه دست نخورده باقی ماند. در یک حرکت محیر العقول دیگر سعید نوشابه‌ها را باز کرده و داخل شربت معروفش ریخت! فکر میکرد اگر دو نوشیدنی بدمزه را قاطی کند، یک نوشیدنی بامزه به دست می‌آید، اما زهی خیال باطل! اوضاع خراب‌تر شد. شربت دیگر قابل خوردن نبود ولی ما باز هم یک لیوان خوردیم، بچه ها به انتقام شربت سعید یکی از بزها را که در حال دزدیدن قندها بود گرفتند و ریشش را تراشیدند. مابقی شربت پیاز-نوشابه را هم پای تنها درخت موز منطقه ریختند. اگر روزی موزی خوردید که طعم پیاز و کاکتوس می‌داد بدانید که از کجا خوردید!

آن اردوی جهادی با همه‌ی مشکلاتش تمام شد و من تصمیم گرفتم دیگر هیچ‌گاه در هیچ کلاسی که پنکه سقفی دارد، فلسفه نخوانم!

اثری از جناب آقای عباس داوری زنگبار – استان آذربایجان شرقی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا