چند ساعتی بیشتر به تحویل سال نو نمانده بود. طبیعت داشت به آرامی خود را برای تغییر چهره و لباس آماده می ساخت و لباس کهنه و سفید زمستانی اش را از تن بیرون می آورد و سبز جامۀ بهار بر تن می کرد. با این که چند قدم تا بهار بیشتر فاصله نبود، انگار هوا دوست نداشت لااقل کمی آفتابی تر شود. اولین طلوعِ فروردین، همیشۀ خدا ، پایان سوز و سرمای زمستان و آغاز رویش زمین به حساب میآمد، اما هنوز چیزی از سوز و سرمای آزار دهنده ی امامزاده عبدالله ، پشت کوههای پُر از بلوط روستای ” علیدره ” کرمانشاه کم نشده بود.
خورشید بیتوجه به آنچه میگذشت، به آرامی گاهی از پشت ابرهای سیاه بی باران سرک میکشید، نگاهی به آدم های روی زمین می انداخت و دوباره به سرعت پشت ابر سیاه دیگری پنهان میشد. تنها شلوغ بازی بچه ها ، خنده ها و شوخی هایشان بود که سکوت کشنده تر از سرمای ارتفاعات کرمانشاه را می شکست. بچهها هر کدام با نشاط و پر از سر و صدا مشغول به انجام کاری بودند. از دیروز قرار گذاشته بودند با همراهی اهل روستا اولین سفره هفت سین جدید را در اولین مسجد روستای علیدره پهن کنند. اصلاً انگار نه انگار که هوا چندین و چند درجه زیر صفر است و از صخره ها و بام ها قندل یخ آویزان شده است. چیزی انگار از درون، گرمشان می ساخت که قابل لمس کردن نبود.
نگاهی به اطرافم کردم. کسی نبود. پُک آخر را به سیگار نیمه سوخته ام زده و زیر پا لهش کردم. در تمام طول اردو هم همین بساط بود. انگار آدم آهنی استخدام کرده باشند. خستگی سرشان نمی شد. کار را از همدیگر می قاپیدند. گاهی مسابقه می گذاشتند چه کسی بیشتر و یا زودتر می تواند فلان گاری آجر یا سیمان را از مسیری بالا ببرد. انگار این بچهها خستگی نمیشناختند. سردی و گرمی برایشان فرقی نمیکرد. شرایط بد محیطی، بیماری های رنگ و وارنگ، حوادث تلخ حینِ کار که گاه و بیگاه اتفاق می افتاد، انگار هیچکدام از اینها مهم نبود. معلوم نبود می خواستند چه چیزی را به چه کسی ثابت کنند. هر چه فکر می کردم جای من بین این آدم ها نبود. انگار یک وصله ی ناجور نچسب که به زور آشنایی به گروه چسبیده باشم. محمد سرگروه تیم امداد امام علی (ع) ، پسر خاله ام بود. از همان عشقِ مسجد و بسیجی هایی که اگر سرشان می رفت، اعتقادشان نمی رفت. با اینکه زیاد اهل مسجد نبودم، محمد را از همان کودکی مان دوست می داشتم. شاید اگر این اتفاق لعنتی نیفتاده بود، حالا من و مادر و نسیم کنار حوض ویلای عباس آباد نشسته بودیم و گرم از …
_ باز که کز کرد یه گوشه ؟ بیا تو اخوی … دم در بده
محمد بود. اولش نشناختم. یک دست لباس محلی تنش کرده بودند. نونوار شده بود و مثل همیشه خندان. زورکی خنده ای تحویلش دادم.
_ این ها رو از کجا کش رفتی مارمولک ؟ نشناختمت اول
بی توجه به حرفهایم ، با همان لبخند همیشگی اش زل زد توی چشم هایم .
مال پسر کدخداست. داد تا سر سفره بپوشمشان. یادگار پسرشه. از بچه های بیت المقدس بوده. روحش شاد شهید شده.
نگاه تلخی به محمد انداختم.
_ اونوقت تو لباس هاشو پوشیدی ؟
نگذاشت حرفم را ادامه دهم
_ ها که پوشیدم … با افتخار هم پوشیدم. کدخدا می گفت : زنش بعد از دوازده سال انتظار آخرش هم ناکام از دنیا رفت. نشد جوونشو یک بار دیگه ببینه. می گفت یه مشت استخوون و یه پلاک و سر بند، تموم اونچیزی بود که از پسرش پیدا کرده بودند.
اشک گوشه چشم های دو نفر ما نشست. محمد یحتمل برای غربت شهیدی که لباسش را بر تن کرده بود و من برای بی کسی این روزهام که شبیه به خوره لحظه به لحظه بیشتر آزارم می داد.
_ تو فکری . تقریبا همه توی مسجد جمع شدن . نمیخوای بریم داخل . سرما میخوری ها ؟
نه … تو برو منم چند دقیقه دیگه میام
در طول سفر، محمد جور مرا هم کشیده بود. سختی کار یک طرف، جای دو نفر کار کردن طرفی دیگر. جثه ی بزرگی نداشت اما دلش تا بخواهی بزرگ بود. انگار همین که می دیدمش همه چیز دنیا فراموشم می شد. یادم می رفت ما کاخ نشین پر ادعای قلعه های هزار اردکِ بالای شهر هستیم و محمد و خاله، کوخ نشین خانه های کلنگی و اجاره ای جنوب شهر. اینکه خرج یک ساعت من می توانست کفاف یک هفته زندگی آن ها را بدهد، گیجم می کرد.
یادم نمی آید یک بار حتی شده باشد محض شوخی چیزی از من بخواهد. گمانم او هم همنجور بود. به من که می رسید جوری رفتار می کرد که من حس می کردم از او کمترم یا چیزی کمتر دارم. نه اهل تفاخر بود و نه اهل تظاهر. ظاهر و باطنش یکی بود. حرفش هم حرف حساب بود. بارها از معرکه هایی نجاتم داده بود که خدا می داند تهشان به کجا قرار بود برسد و بارها درست سر بزنگاهِ مهلکه ای بزرگ، مچم را سفت گرفته بود که پایم نلغزد. از این مذهب زده های خشک و عبوس نبود. اما می دانستم نماز اول وقتش یک وجب جابجا نمی شود. شاید اصلا بخاطر همین اخلاق هایش بود که وقتی پیشنهاد اردو را داد بی چون و چرا قبول کردم. اصلا انگار آفریده شده بود درست همانجا یا همان لحظه ای که نیازش داری کنارت باشد. آن روزِ نحس، به سرعت از پیش چشمم گذشت. هر چه اصرارش کردم بیاید عباس آباد، هزار تا بهانه آورد. می دانستم از شیوه زندگی ما … از طرز لباس پوشیدن مادرم، خواهرم معذب می شد. از حضور دوستانِ مختلطمان … می دانستم از جنس میهمانی های آن ریختی ما نیست. زیاد برای همراه کردنش اصرار نکردم. محمد نیامد ولی آنچه تقدیر بود سرمان آمد.
ماشین جلویی که مادر و پدر و خواهرم را در خود داشت، نمی دانم در کدام یکی از شانه خاکی های شلوغ جاده ، درست روبروی چشمانم با چنان سرعتی سرسام آور کنترلش را از دست داد که انگار بال در آورده باشد. آنچنان با سرعت از یکی از دره های عمیق جاده های پر پیچ و خم ساری پایین افتادند که اصلا انگار از اول نبوده اند. من و باقی سرنشینان ماشین دوم پشت سرشان بودیم. تا آمدیم پیاده شویم، صدای انفجار گوشمان را کَر کرده بود و لحظاتی بعد، تنها تصویری محو از دود سیاه رنگی که در آسمان تنوره می کشید در خاطرم برای همیشه رنگ باخت.
نمی دانم خستگی ام از شلوغی سرسام آورِ رفت و آمد های غریبه و آشنا بود ، یا از جیغ و داد و گریه های عموما مصلحتی فامیل؟
شاید هم نفوذ کلام و نگاه پر از محبت محمد بود.
شاید هم تنها فکر فرار از واقعیتی که اتفاق افتاده بود و موقعیتی که به ناچار در آن گرفتار شده بودم باعث گرفتن تصمیمی این چنینی شد؟
هر چه که بود با هر دلیلی که داشت ، وقتی در راه بازگشت از بهشت زهرا، محمد برای عوض کردن حال و هوایمان پشت فرمان شروع کرد به گفتن از خاطرات اردوهای جهادی مسجد، بی هیچ تردیدی پرسیدم :
_ من ؟ من چی ؟ منم می تونم باهات …؟ منم می تونی ببری ؟ و بعدش در زیر سنگینی نگاه بهت زده دیگران ، زده بودم زیر گریه. درست عین بچه ای که بغضش یکهو بترکد.
فردای آن روز کنار محمد سوار بر مینی بوس رنگ و رو رفته ای در پیچ و خم جاده ای که به سمت سنندج می رفت، چشم به جاده دوخته بودم.
صدای محمد مرا به خود آورد که همچنان که می دوید می گفت : اگه خوب قندیل بستی و یخ زدی یه پیام هم بدی کفایت می کنه. با بچه ها میام به زورِ بیل و کلنگ هم شده از زیر برف بیرون میارمت.
خنده ام گرفت. چه چیزی محمد را اینگونه بار آورده بود و محمد را با یک دنیا تفاوت. مگر نه هر دو از یک گوشت و استخوان بودیم. یعنی رفاه که من داشتم و او نه … می توانست دلیل آن همه سر مستیِ بی شراب محمد باشد! بی شک یک سال تفاوت سنی ما هم نمی توانست دلیل بر این همه تفاوت باشد.
دلم گرفت. برای خودم … برای تنهایی که عذابم می داد. تنهایی ای که با رفتن پدر و مادر و خواهرم بیشتر هم شده بود. هر چند بودن آنها زیاد توفیری هم نداشت. هر کدام یک زندگی جداگانه داشتیم. پدر از صبح تا شب سرش به کارخانه و سرکشی به این کارگاه و آن گلخانه بند بود و شب ها سرگرم تفنن با دوستان صمیمی اش. مادر هم که ظاهرش را بیشتر از هرکسی دوست داشت. گرفتن فال قهوه و احضار ارواح و طالع بینی و شب نشینی های دوستانه حسابی از ما غافلش کرده بود. مریم خواهرم هم که تا دست چپ و راست زندگی را از هم شناخته بود و فلسفۀ پولدار بودن را درک کرده بود، تنهایی اش را با دود و الکل و رفیق های دختر و پسرش پر کرده بود. این میان من تنها مانده بودم که نه پول، نه لذت داشتن و نه هیچ چیز دیگری حالم را خوب نمی کرد. تنها دلخوشیم روزهایی بود که بی خبر از مادر می رفتم خانه خاله و با محمد از هر دری حرف می زدیم. خاله ام را بیشتر از مادرم دوست می داشتم. با آن چادر نماز سفید گلدارش که انگار با گل محمدی شسته باشدش. می نشست لب حوض برایم گردو می شکست و از کودکی ام داستان ها می گفت. از روزهایی که هنوز شوهرش زنده بود. از روزهایی که پدرم حسابدار ساده یک کارخانه روغن نباتی بود. از روزهایی که هنوز مادرم رفت و آمد با او را کسر شأن خود نمی دانست. هرگز در باورم نگنجیده بود روزهایی در کودکی ام وجود داشته است که دو خانواده برای تفریح با یک پیکان بار ، یک هفته ی تمام را در صحن امامزاده داوود می ماندند. خاله خوب بود و مهربان، پس محمد هم باید خوبی و مهربانی اش ارثیه ی مادرش بوده باشد. محمد 22 داشت که خاله از بین ما رفته بود. بر عکس من، محمد اهل فرار نبود. روی پای خودش ایستاده بود و حالا در آستانه چهل و چند سالگی مهندسی معروفی بود که از دوازده ماه سال، لااقل سه ماهش را نذر خدمت به مناطق محروم دور از پایتخت کرده بود. دانه های اشک بی اختیار از چشم هایم سرازیر شد. تنهاتر برای لحظه ای احساس کردم دستی به روی شانه ام نشست. سرم را برگرداندم. کدخدا عیدی بود که در نگاهش برقِ آفتابِ کوهستان می درخشید.
_ پ چته رولکم. تنهایی خوبه ، به شرطی که آدم را بتکانه. عیب خانه را هم که باید پیش پای بهار بتکانیمش. اشکِ دم بهار، غم دل رو شبیه بارون می شوره … می دونم داغ به سینه داری … ولی نکنه فکر کنی درهای زمین و آسمون بسته است. خدا بزرگه. هر چی ما کوچکتر بشیم، اون بزرگتر میشه … پاشو شیرمرد، پاشو. دیگه چیزی به تحویل سال نو نمانده.
هیچ کار خدا بی حکمت نیست وگرنه تهران کجا، اینجا کجا . تک تک این آدم ها برای رسیدن به چیزی اینجان. تا ببینم مراد دل تو چه باشه . پاشو بریم داخل رولکم ، پاشو . دیگه وقت تحویل ساله.
بی اختیار و گُنگ، دست در دستان مردانه کدخدا به طرف مسجد راه افتادم. چقدر زیبا شده بود. هم مسجدی که ساخته بودیم، هم سفره هفت سینی که پهن کرده بودند. اهالی جلوی پای کدخدا بلند شدند. بالای سفره نشستیم. شوری در دلم افتاده بود.
عباس قرآن خواند. صلوات فرستادیم. کدخدا گفت :
های مردم، وظیفه مانه شکر خدا رو اول بجا بیاریم که این جوونا رو فرستاد تا بی مسجد نمانیم. دوم که ازتون میخوام سر سفره براشون دعا کنید که خدا دل تک تکشون رو بهاری کنه.
بی اختیار اشکم سرازیر شد. حس می کردم در میان خانوادۀ خودم نشسته ام. نگاهم به محمد افتاد. داشت لبخند می زد. صدای دعای اول سال از رادیو پخش شد. یا مقلب القلوب و الابصار …
حس می کردم حالم بهترین حالی است که ممکن است وجود داشته باشد. فکر می کردم چیزی پیدا کرده ام که سال ها دنبالش می گشته ام. حالا من هم حس می کردم خانواده ای دارم. خانواده ای که دارم بینشان از بهار می گویم.
اثری از جناب آقای امید مردانی بروجنی – استان چهارمحال و بختیاری