آن طرفِ آبادی

شعاع باریکی از نور چراغ کوچه روی چهره‌ی یحیی افتاده بود. داد زد: ساکت شو! ساکت شو! تو نمی‌تونی اشک منو در بیاری.

صدایش در دالان مسجد پیچید. لبانش را به هم فشرد و از ته گلو صدای مبهمی از خود درآورد. انگشت اشاره‌ش را رها کرد. خون روی زمین سرازیر شد، دقیقاً جای خون خشکیده‌ی زن کربلایی یوسف. به موزاییک کدر نگاه کرد.

***

خون مثل جوی کوچکی از زیر پای زن جوان راه افتاده بود. کسی فرصت نکرده بود چیزی رویش بیندازد. خون و گل خشکیده همه جایش را پوشانده بود. یحیی اول به پدربزرگ که روی زمین سرد نشسته بود و بعد به کربلایی یوسف که به دیوار تکیه داده بود، نگاه کرد. چشمش روی زن ثابت مانده بود انگار منتظر حرکت یا تکانی از زن بود. هر بار یحیی به شکم برآمده و خون زیر پای زن نگاه می‌کرد خجالت می‌کشید و سرش را زیر می‌انداخت. پالتوی بلند مشکی‌اش را درآورد و روی پایین تنه زن انداخت. حاج یدالله دو دستش را به هم کوفت و آه بلندی کشید. یحیی گفت:آخه آقاجون شما که سال‌ها درگیر اینجور بارندگی‌ها و این مسیر درب و داغونید چرا هیچ وقت از نماینده‌تون نخواستین راهو براتون درست کنه؟

حاج یدالله تسبیحش را درآورد. چند دور چرخاند و گفت: سالی به دوازده ماه چشممون نماینده رو نمی‌بینه. فقط موقع انتخابات میان یه مشت وعده وعید میدن. رأی که جمع کردن، دیگه حاجی حاجی، مکه.

کربلایی یوسف مثل اینکه در خاطرات خودش فرو رفته بود و چیزی نمی‌شنید. رعد و برق خیره کننده‌ای همه جا را روشن کرد. یحیی که چهره‌ی جوان زن را در روشنی دیده بود، سرش را برگرداند. به طرف در مسجد رفت در را روی هم گذاشت. کربلایی یوسف روی پنجه‌های پایش نشست. دست‌هایش را به هم قفل کرد و گفت: با هم کارد و پنیر بودن.

 یحیی گفت: کیا؟

ـ همین لیلای بیچاره و زلیخا زن اولم.

حاج یدالله گفت: همه می‌دونستن زلیخا به لیلا زور میگه چون هووش شده بود از موقعی هم که لیلا حامله شد، زلیخا هرجا می‌نشست می‌گفت تو این خونه یا جای منه یا لیلا.

کربلایی یوسف آه پر صدایی کشید و گفت: قبل از اینکه لیلایه بگیرم حسابی با هم رفیق بودن یه دل و یه جون، اصلاً کی جرات داشت به خر لیلا بگه یابو؟  زلیخا خشتکشو می‌کشید رو سرش.

 نگاهی به حاج یدالله کرد. اشک از گوشه‌ی چشمش راه افتاد و ادامه داد: مگه تقصیر من چه بود منم مثل هزارون آدم دیگه دلم می‌خواست بچه داشته باشم زلیخا هم که اجاقش کور.

یحیی هنوز نمی‌دانست مرگ لیلا چه ربطی به زلیخا دارد. از او پرسید: گیرم که این دو نفر به خون هم تشنه بودن زلیخا کجای مرگ لیلایه؟

کربلایی یوسف پاکت سیگارش را درآورد؛ سیگاری آتش زد. شانه بالا انداخت و گفت: شاید دم غروبی چشمای من خطا کرده یا شایدم به خاطری که لیلایه بیشتر از زلیخا دوست داشتم یا… دیگه از این چیزا گذشته.

حاج یدالله کم‌کم داشت چرت می‌زد. خمیازه‌ای کشید و به زحمت برخاست. به یحیی گفت: پاشو بابا جون، پاشو بریم… مامان بزرگت تنهاست.

 کربلایی یوسف جلوی حاج یدالله بلند شد. فیلتر سیگار را زیر پایش له کرد و گفت: بارون که تموم شد لیلایه می‌برم شهر، می‌برمش غسالخونه، مراسم آبرومندی براش میگیرم. قبل از رفتن، کلید مسجد برات میارم.

حاج یدالله دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت: خدا بهت صبر بده. هر کس از این دنیا یه سهمی می‌بره سهم لیلا هم… خدا بیامرزدش.

یحیی خداحافظی کرد. با پدربزرگ از مسجد خارج شد. صدای ریزش باران وحشت به جان حاج یدالله انداخت. یک دم ایستاد و سرش را به طرف مسجد برگرداند و گفت: تندتر شده، خیلی. میترسم گنبد مسجد فروبریزه، نیومدن کاشی کاریش کنن.

ـ از عصر تا حالا یک دم داره می‌باره، پشت سر هم. انگار طاق آسمون سوراخ شده. اگه یک ساعت دیگه اینطور بباره راه ارتباطمون با همه قطع میشه.

حاج یدالله پلاستیک را از جیب کتش درآورد و کشید روی سر یحیی. جلوشان را نمی‌توانستند ببینند. ناودان‌ها می‌لرزیدند. فشار آب آنها را تکان می‌داد. شاخه‌‌ی درخت‌ها شکسته و در کوچه افتاده بود. دیوارها از پایین نم کشیده و آهسته فرو می‌ریختند. شل و گل همراه با آب از بالای کوچه راه افتاده و به طرف پایین سرازیر می‌شد. آرام آرام از پشت کوچه پایین آمدند چند کوچه را رد کردند تا به کوچه خودشان رسیدند. خیسِ خیس شده بودند. کوچه شلوغ بود. تنها کوچه‌ای بود که شیب‌اش کم و تقریباً مسطح بود. از وسطش راه رفتند. آب تا قوزکشان می‌رسید و به سختی قدم برمی‌داشتند. همسایه‌ها همگی از خانه بیرون آمده بودند. پابرهنه آب را با سطل و کاسه به جلو هدایت می‌کردند. مردها با بیل و کلنگ خاک کوچه را به طرف انتهای آن شیب می‌دادند که آب رد شود. هر کس خودش را با چیزی پوشانده بود و حرفی می‌زد و چیزی می‌خواست، اما صدایشان در صدای شره‌ی باران و رعد و برق گم می‌شد. برق خانه‌ها را قطع کرده بودند و روی سکوی خانه‌ها چراغ شارژی روشن بود.

حاج یدالله گفت: باز اینجا به پایین کوه نزدیک‌تره، روستای بالایی بدتره هر بار بارون سیل آسا میاد یا خسارت سنگین بهشون می‌زنه یا یکی رو آب می‌بره…

یحیی گفت: تقصیر خودتونه که حقتونو مطالبه نمی‌کنید. صد دفعه گفتم کوچه رو آسفالت کنید. مثل تمام مردم دنیا یه مسیر ماشین رو بزنید جلوبندی ماشینم داغون شد تا رسیدم.

 غلام گفت: حوصله داری این وقت شب، از کجا معلوم زنده بمونیم.

ـ اون سری شنیدم تو روستای بالایی سیم‌ها پاره شده و دو تا کشته داده.

غلام ریشش را خاراند و گفت: اگه کوه ریزش کنه و جاده بسته بشه حساب همه پاکه ،دیگه هیشکی نمی‌تونه جایی بره.

صدای همسایه‌ی بغلی در آمد که: هیچ بعید نیست تا حالا ریزش کرده باشه. یه مومن پیدا نمیشه یه کاری برامون بکنه.

یحیی گفت: تا فردا صبح بشینید حرف بزنید ولی حقتونو مطالبه نکنید اثری نداره.

اوستا حیدر با سبیل چخماقی گفت: برو بابا، اصلاً چی میگی تو؟! حق کجایه؟ اصلا مطالبه چیه ؟هرچی امکاناته برای شهریاست ما روستائیا باید بریم بمیریم، مثل زن کبلایی.الانم عقیده من اینه کوچه رو خیش بزنیم. گاوای من هستن.

گاوها را آورد و از آخر کوچه شروع کرد به خیش زدن.

 حاج یدالله و یحیی راه افتادند. به در خانه کربلایی یوسف رسیدند. زن میانسالی با شلوار تا خورده دم در ایستاده و سطل آب را رد می‌کرد. یحیی گفت: می‌شناسمش. زلیخاست. چقدر پیر شده.

 حاج یدالله گفت: آره خودشه، دو سال پیش که دانشگاه شیراز قبول شدی و رفتی، کربلایی لیلایه گرفت. بیچاره ننه‌ی لیلا اگه تا الان دق نکرده باشه.

زلیخا سلام کرد و آهسته پرسید: تو مسجده ؟

ـ آره

ـ کربلایی پهلوشه؟

ـ آره، نشسته و مدام سیگار آتیش میکنه.

ـ از من چیزی نگفت؟

 لحظه‌ای آسمان مثل روز روشن شد. حاج یدالله به چشم‌های سرخ زلیخا نگاه کرد و گفت: واقعاً کار تو نبوده؟

زلیخا انگار منتظر حرف نامربوطی بود تا دوباره بزند زیر گریه. از چهره‌اش که در هم فرو رفته بود می‌شد فهمید که دارد گریه می‌کند. اشک و باران با هم قاطی شده بود. دو دستی زد توی سرش و گفت: چه خاکی به سرم بریزم؟ چرا هیشکی حرفامو باور نمی‌کنه؟ چه مصیبتی بود خدا؟ حاجی این حرف از تو بعیده، همه می‌دونن که دل خوشی از لیلا نداشتم، شوهرمو ازم گرفته بود، ولی راضی به مرگش نبودم بالاخره دختر خواهرم بود.

حاج یدالله گفت: پس چطور یهو از صخره پرت شد؟

ـ خودت که می‌بینی، اینجا بارون که میاد دیگه ماشین نمی‌تونه تردد کنه. وقتی درد زایمان گرفت خواستیم به شهر برسونیمش. کربلایی به هرکی ماشین داشت رو انداخت همه گفتن مسیرو آب برده نمی‌شه با ماشین به دل جاده زد ناچار شد با الاغ ببریمش. کرسی زیر پاش گذاشتم. زیر بغلشو گرفتم سوار الاغ شد. بارون وحشی و سنگین می‌ریخت. می‌خواستم برگردونمش خودم با زن‌های روستا کمکش کنیم زایمان کنه اما کربلایی قبول نکرد و گفت بچه رو می‌کشین. راه افتاد. مسیر به خاطر بارون ناهموار و لیز شده بود. کربلایی افسار الاغ دستش بود و من از پشت، دستم به کمرش بود یکهو پام لیز خورد و دم الاغو کشیدم که نیفتم. رم کرد و جفتک انداخت. لیلا خودشو خم کرد که نیفته به این طرف و اون طرف کج می‌شد. کربلایی هر کاری کرد نتونست الاغو مهار کنه. از بس زیپلک آورد پاش لیز خورد لیلایه محکم کوبید به صخره، چند ملق زد و رفت پایین.

 بعد بلند بلند گریه کرد. برق مثل شاخه خشکیده درخت در آسمان ظاهر شد. یحیی به چهره محزون زلیخا نگاه کرد و با خود گفت: چطور میشه ذهنیت مردمو نسبت به این بیچاره عوض کرد؟ اگر چهار تا مرد پیدا می‌شد کمترین حقشون که یک جاده درست و کوچه آسفالت رو طلب می‌کردن این اتفاق نمی‌افتاد. باید کاری کرد.

ذهنش را به دنبال راه حل کاوید. باران سبک‌تر شده بود. باد موهایش را که به هم چسبیده و دسته دسته شده بود به صورتش می‌زد. یکباره گفت: فقط کار حجته.

حاج یدالله گفت: چی کار حجته؟ مرگ لیلا؟

یحیی لبخند محوی زد و گفت: ساخت جاده… حجت از بچه‌های ترم بالای دانشگاهه…خیلی کار درسته…بچه‌های گروهشم دستشون تو ساخت و سازه.

با صدای حجت به خود آمد. نگاهش را از موزاییک کدر که حالا پر از خون شده بود، گرفت. دوباره لب‌هایش را روی هم فشار داد و چشمش داغ شد. حجت انگشت قطع شده را پانسمان کرد و گفت: نمیدونی نباید زیر دیواری که کار میکنن بشینی؟ خدا رحم کرد کمچه تو فرق سرت نخورد.

یحیی درد توی تمام جانش پیچیده بود. دستش را به بالا و پایین پرت می‌کرد. زیر لب گفت: خدا کنه زودتر خوب بشه. فردا قیرریزی جاده شروع میشه، تا بارون بعدی سرنرسیده باید کارو تموم کنیم.

حجت خندید و گفت: سهمتو تو ساخت غسالخونه بردی، راهو بذار برای ما.

 لندکروز را روشن کرد و یحیی سوار شد. پایش را روی پدال گاز فشار داد و از کنار ماشین آلات جهاد کشاورزی که توی مسیر خاکی روستا گذاشته بود، گذشتند.

اثری از سرکار خانم مریم گلچمن – استان بوشهر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا
اسکرول به بالا